12/31/2003

چند روزه کم پيدايي؟!
دارم تمرين مي کنم.
تمرين چي؟ رياضت؟ ايمان؟ يا سنگدلي؟
تمرين پرش.
پرش از چي؟ موانع؟ زندگي؟ يا نفرت؟
چي همينطور براي خودت مي بافي؟! دو متر و چهل سانتر بايد براي تربيت1 بپرم، ده سانت کم دارم!



« نمي دانم چه کسي مرا بدنيا آورده است، دنيا چيست، خود کيستم، جسمم چيست، احساس کدام است، روحم چيست و اين بخش از وجودم که مي انديشد و اين چيزها را برزبانم جاري مي کند، کدام است... من اين فضاهاي دهشتناک عالم را مي بينم که احاطه ام کرده اند، در گوشه اي از اين عالم پهناور خزيده ام بي آنکه بدانم چرا اينجا قرار گرفته امو نه درجايي ديگر، چرا اين مدت زمان کوتاه براي حيات به من داده شده در اين نقطه است و نه جاي ديگر،... به همان قرار که نمي دانم از کجا آمده ام و و نمي دانم به کجا مي روم، همين قدر مي دان در گريز از اينجا، يا براي هميشه به بن بستي افتاده يا در دستهاي خداوند قهاري اسيرم بی آنکه بدانم در کداميک از اين دو وضع، تا ابد تقسيم خواهم شد. اين است وضع من؛ پر از ضعف و ترديد. پس نتيجه مي گيريم که بايد هر روز از عمر خود را صرف جستجو کنم، بي آنکه بدانم چه بر سرم خواهد آمد، شايد بتوانم تحققي در ترديدهايم بيابم.» -- بلز پاسکال، انديشه ها و رسالات.



ايمان مي خوام به شرط چاقو!!

12/27/2003

هذيانهاي يک ذهن متورم!
« هيچ چيز قطعي و مطلقي در اين دنيا وجود ندارد (بنا به قانون دوم ترموديناميک و اصل عدم قطعيت هايزنبرگ، نمي تواند وجود داشته باشد). »
آيا خودِ همين جمله "قطعي و مطلق" نيست؟"هيچ چيز" و "وجود ندارد"، خيلي مطلق هستند! پس مي تونيم نتيجه بگيريم که اين اصل برقرار نيست؟ يعني از يک اصل براي نقض خود اون اصل استفاده کنيم؟! به نظر "پارادوکس" و يا "سفسطه" مياد! من که هيچي فلسفه و منطق سرم نمي شه و گيج شدم، کسي مي تونه کمک کنه؟
شايد بهتره اينجوري بگيم:« در اين دنيا "تقريبا" هيچ چيز مطلق و کاملي وجود ندارد»
اين منو ياد استاد تکنيک پالسمون مي اندازه، آدم بسيار محتاطيه، يک مساله که حل مي کنه، در طول حل مساله مثلا مي گه: دو ضرب در دو، تقريبا چهار ميشه!!!. از بحث خارج نشيم.
مي گفتم،... پس اون گوشه کنارا مي شه احتمال داد که يه چيز مطلقي هم هست، هان؟
- شايد مشکل اين جمله برگرده به قسمت "اين دنيا" ش.
- پس شما بفرماييد کدوم دنيا؟ نه، مشکل از اين نيست. چرا بيايم الکي مساله رو پيچيده کنيم وگيج بشيم و بعد هم نتيجه بگيريم که عقل ما قد نمي ده و دست از سرش برداريم و برگرديم به همون روال قبليمون(دوران جاهليت!). اگر قرار بود که ما نتونيم مساله ي موجوديت خودمون و هدف زندگي رو حل کنيم پس چرا اين مساله رو برامون گذاشتن که حل کنيم؟
- کي اين مساله رو برات گذاشته؟
- ذهنم! تو هم فوري مي خواي به نفع خدا اين وسط ماهيگيري کني ها!
- مي دوني مشکل تو چيه؟
- شما که مي دونيد بفرماييد چيه؟
- اسلام خشک و سنتي که به ت عرضه شده بود حالتو گرفت، عذابت مي داد. توهم تصميم گرفتي همه چي رو خراب کني و از اول بسازي، نتيجه اين شد که با سرافتادي زمين و حالا داري دست و پا مي زني،..
- اون مذهبي که خودم به ش برسم ارزش داره به هزارتا مذهبي که مثل اسلام فعلي "کپسولي" و "واکسني" باشه، پونزده سالته؟ آره؟ خوب برو اين واکسنو بزن، اسمش اسلامه، همه ي مسائل رو برات حل مي کنه و تو اصلا نيازي نيست به هيچي "فکرکني". اگر هم به چيزي رسيدي که تناقض بود، به عقل تو قد نمي ده، مگه تو همه چي رو بايد بدوني...
- چه طوري مي خواي حلش کني؟
- به کمک تو،.. نه خودم!

- دو سه روزي هست براي کسي کامنت نذاشتي؟!
- آره،... نمي دونم چه مرگمه، از همه ي دوستان عذر خواهي مي کنم، فعلا مثل اينکه دچار بيماري خطرناک"کامنتش نمياد" شدم! اسمشو بذار ياس وبلاگي! توي تمام وبلاگها پر از سواله ولي دريغ از يک پاسخ!

12/26/2003

مي خواستم از فيلم قشنگ "از کنار هم مي گذريم" که ديروز ديدم بنويسم، مي خواستم از ماجراي جستجويم براي خدا و انتقادم نسبت به اسلام فعلي بنويسم، مي خواستم از اصل دوم ترموديناميک و اصل عدم قطعيت ذره در مورد نبودن هيچ "مطلقي" نتيجه گيري کنم.. اما نمي تونم ادامه بدم.. با اين خبراي مرگي که اين روزا داره مي رسه... اول قضيه اون قتل فجيع و تکون دهنده در وبلاگ يادگار و حالا هم کرور کرور جنازه، لاشه.. مرگ، مرگ، مرگ... تو آيا مي توني توي خرابه هاي ارگ بم به من خدارو نشون بدي؟ آره، واقعيت همينه، به زشتي و سردي و کثيفي همين خرابه ها و همينقدر تکون دهنده. اينکه خدايي نيست هم به همين مقدار وحشتناکه و تکان دهنده. در سرزميني که چيزهايي به اين وحشتناکي هست، چرا چيزي به وحشتناکي "نبودن خدا" هم نباشه؟ چرا از انديشدن فرار مي کني؟ چرا هنوز هم چسبيدي به اونچه که از بچه گي به خوردت دادن؟ چرا نمي خواي خودت تصميم گيرنده باشي؟ چرا نمي خواي خودت تشخيص دهنده باشي؟ چرا بايد هميشه دنبال چيزاي از قبل آماده بود؟ يه مذهبي که در تاريخ معين، سن بلوغ، به ت تزريق مي کنن و همه چي تموم، تمام مسائل حل بشه و همه چي روشن...

12/24/2003

خدا کجاست؟
خدا را در سرخیِ غروب، در نارنجی طلوع در آبیِ آسمان ها جسجتجو می کردم، اما روزی در کلاس درس به ما گفتند که آبی آسمان به خاطر پراکندگی طول موج رنگ آبی در طيف تابشی خورشيد است و بوجود آمدن نارنجی و قرمز هم علت های مشابهی دارند.
خدا را در احساسات انسانی، در ترس، در شادی، در لذت جستجو می کردم اما جايي خواندم که « احساسهای بشری در واقع تاثيرات مقادير مختلف مواد شيميايي مانند آدرنالين در خون است»
در آخرين پناهگاه انسان، در مغز او ميان عصبها به دنبال خدا گشتم، اما در درس شبکه های عصبی مصنوعی، نورونها را مدل کرديم و توسط Matlab حتی با آنها مساله حل کرديم.

خواستم خدايي را که برای من ساخته بودند بکشم...
اما نتوانستم، چون او را نيافتم.
هر وقت تو را يافتم، آنگاه خواهم پرستيدمت.

-- بابا لفظ قلم!!


12/23/2003

کلاس اول يا دوم راهنمايي هستی، هنوز بچه ای، توی همين سن هاست که به ت اصول دين رو آموزش می دن، به راحتی قبول می کنی، حتی ته دلت می خندی به اينکه دارن به ت بديهيات رو آموزش می دن، پاکی و می پذيری.

چيزی از آموزش اصول دين نگذشته، نوبت به فروع دين می رسه، "احکام". کسی که اصول رو قبول کرده اينارو بايد بدون چون و چرا اجرا کنه. سالهای اول اينها رو هم بدون چون و چرا اجرا می کنی، کنجکاوي و احساس بزرگ شدن انگيزه های اوليه ی قوی ای هستند.
از اينجاست که همواره احساس گناه همراهته، گناه کبيره، گناه صغيره، وسواسهای مذهبی. عذاب وجدان. يه قادر مطلق که هميشه بايد به ش پاسخگو باشی، اين قادر خيلی هم سختگيره، مورو از ماست بيرون می کشه. با هر گناهی بايد احساس کنی که قلبت سياهتر شده و تو هم همين احساس رو داری. تمام انگيزه های بلوغ و جوانی اسمشون ميشه گناه! بايد با خودت با هورمونهات با طبيعتت بجنگی! نماز هم برات به يک سری وردهای تکراری تبديل شده که هميشه عذاب درست نخوندن، درست بيان نکردن، حساب رکعتهاشو نداشتن همراهته...

اينجا که می رسه واکنشها متفاوته، يکی به همين شتر سواری دولا دولاش ادامه می ده، کجدار مريض. يکی ديگه به عکس قيد همه چی رو می زنه، نه دين نه خدا، می ره سراغ رپ و هيپی گری و پانک، ديگری قيد دين رو می زنه اما يک گوشه ای خدای مهربونشو نگه می داره،... يکی هم که به اينجا می رسه می گه "؟". بايد در اصول اوليه تجديد نظر کرد، به نظر من اشکال بر می گرده به اينکه سن مسلمون شدن خيلی پايينه، هنوز نه دنيا رو ديدی نه خودتو، بايد خدا رو بپرستی! هنوز سر انگشتی از دنيا نچشيدی، هيچی توی وجودت شکل نگرفته شروع می کنی به پرستش. در حاليکه اصول رو نفهميدی و مدتی که پرستيدی شروع می کنی به شک کردن ... و من فعلا به همه چيز مشکوکم.

12/21/2003

تمام چيزي که تا حالا به زندگي من معني مي داده تصورِ وجود آخرت بوده،"ايرادي نداره بذار اينکارو بکنم، اون دنيا يکي هست که اجرشو به م بده" و حالا اگه اين ضمانت نباشه من چرا اين کارو بکنم؟ به چه اميدي؟ توي موقعيت گند و مزخرفي خودمو گذاشتم. به نظر مياد بايد همه چي رو فرمت کنم و از نو بسازم. مي تونم چشماموم ببندم و به همون رويه ي قبل ادامه بدم، دغدغه ي خدا و هدف زندگي و ... رو نداشته باشم، مثل خيلياي ديگه، "دم رو غنيمت بشمار"م و همون نيم ساعتي که در روز برام مقرر شده اسم خدا رو به زبون بيارم، بپرستمش و بعد هم بذارمش توي تاقچه تا نوبت بعدي. اينا سوالاتي نيست که با دمي فکر کردن به جوابش رسيد، فکرشو بکن چه انديشمنداني چه کتابها در همين زمينه ها نوشتن، آيا ممکنه من به جوابي برسم، اما اگه قرار باشه به جوابي نرسيد پس ما براي چه هستيم؟ اينقدر بي ارزش هستيم که فقط قرار باشه به قسمتي از جواب برسيم؟ همين که براي "حل يک مساله" هستيم خودش به آدم اميدواري و هدف مي ده، اما آيا هدف ما همينه؟ بايد مساله اي رو حل کنيم؟ کي مي دونه؟ کي مي تونه به من بگه چرا من "هستم" من با جوابي از جنس همين "هستن" قانع مي شم و نه با حرف، من هستم وجود دارم و دليل وجود من هم بايد باشه، لمس بشه،...
چه مسخره! مي خواي خدارو بذارن جلوت و بگن بيا اينم جوابت، حالا برو زندگي تو بکن، اونموقع چه کار بايد بکنم؟ حتما بايد شروع کنم به تلاش تا اين خدا رو راضي کنم،... هرچي بيشتر توي اين وادي فکر کني و بيشتر دست و پا بزني، بيشتر غرق مي شي..
نتيجه اي که من تا اين لحظه به ش رسيدم اينه که همه چي توي خود آدمه، همه چيز از اونجاست که بايد بجوشه تنها جايي رو که بايد راضي کرد... اطرافيان، محيط، شرايط همگي علي السويه است وقتي که اون چيزي که درون نهفته، مي جوشه، راضي ميشه و "هست"...
آره، خودشه، اسلام تا امروز فقط براي من قيد و بند بوده، فقط که نه، اما بيشتر همين بوده، "بايد"،" نکن"، "بترس"،"پرهيز کن". آيا بايد تمام اين بندها رو بريزم دور و آزاد بشم يا نگاهمو به اينا عوض کنم؟!
تصميم سختيه، اما بالاخره و "يک بار براي هميشه" بايد مشخصش کرد...

کمی هم به روزمرگی برگرديم:
غير از چشمهاي قشنگ خانوم معلم کلاس کنکورمون، که چند لحظه اي بيشتر نمي تونه توي چشماي طرف مقابلش خيره بشه، صبح هاي جمعه يه چيز برانگيزنده ي ديگه هم براي من داره و اون موسيقيه. کلاسهاي کنکور توي مرکز کانون هاي فرهنگي، که بين بچه ها به ش مي گيم سوله ي فرهنگي، برگزار مي شه و صبحاي جمعه اينجا صداي تار و آواز و گروه کر و دف غوغا ميکنه، روي تخته هاي کلاسها هم خطوط حامل و کليد سل و نتها به چشم می خوره که همه اينها منو می بره به دنياي سلفژ. سعي مي کنم پارلاتي ای که پای تخته نوشته بخونم: دووووو ميييييييي سسسسسسل لااااااااااا لا سي دو سي دوووووووووو. با دست چپم ضرب مي گيرم، اي... بدک نيست!. بهار و تابستون هشتاد بود که سلفژ يک و دو رو گذروندم و الآن دوباره هوسش زنده شده در حالی که پيانو پلاس قراضه ام زير تختم داره خاک می خوره...

يک بار براي هميشه بايد اين مساله رو براي خودم روشن کنم، مساله ي نماز رو مي گم. مي ترسم از اينکه عمرم به آخر برسه و به خودم بيام و ببينم هنوز اين مساله برام باقي مونده و به "نماز هاي زجرآور" م ادامه مي دم، نمازهايي که کاملا برآمده از حس و حالته، اگه شاد و سرخوشي نماز هم خوبه و سبکترت مي کنه اگه گرفتاري داري نمازت رو سريع و سرسري مي خوني و عذاب قاطي کردن رکعتاها هم که هميشه هست، آيا اون به اين وردهاي تکراريه ما نياز داره؟ آيا نماز نخوندن نشانه ي اعتقاد نداشتن به خداست؟ آيا اسلام و نماز بر من فرض شده؟ اونهم به اين دليل که توي يک خانواده ي مسلمان بدنيا اومدم؟ و خيلي سوالهاي ديگه که مي خوام هرچه سريعتر به شون جواب بدم، بايد جواب بدم...

اي کاش اينم يک مساله ي الکترونيک بود که حلش مي کردم و به يک جواب قطعي مي رسيدم و يا جوابشو به خدا نشون مي دادم(مطمئني که هست؟) تا بگه غلطه يا درست و يا حداقل مي شد با MATLAB و يا OrCad تحليلش کنم و با روشهاي عددي به يه جوابي برسم...

"آيا خدا هست؟" انسان تا کي بايد دنبال جواب اين سوال باشه؟ وقتي متولد مي شي خدا رو هم همراه مراسم سيسموني به ت مي دن و ميگن آره هست و مسلمون بودن بر تو فرض شده و برو بپرستش تا وقتي مردي و بودنشو به نسل بعد منتقل کني. يه نسخه ي آماده و از قبل پيچيده شده است و نيازي نيست به خودت فشار بياري، جوابا همه داده شده، فيلسوفها ي زيادي روش فکر کردن و جوابشو دادند. تو نيازي نيست فکر کني...

آيا اين مساله حل مي شه؟ آيا اين مساله است؟ آيا بايد حل بشه؟ آيا رسالت انسان پيدا کردن جواب همين سوالها نيست؟ آيا"يک بار براي هميشه" مي شه روشنش کرد؟

جراتشو داري براي يک لحظه فرض کني خدايي نيست؟ مي توني پوچي موجود رو تصور کني؟... آيا مي توني خدايي رو که از روز تولدت اذونشو توي گوشت خوندن و توي تمام وجودت رخنه کرده بکشيش؟
کلی تناقض و مساله وجود داره که برای یه عمر بشه به ش فکرکرد...

هه،... عمرت تموم می شه و تمام عمرت به این فکر کردی که آیا خدایی هست و یا نه؟!، اون دنیا خدا جلوتو می گیره و می گه ای بنده ی بدبخت این همه عمر به ت دادیم و تو همه ش در وچود ما شک می کردی؟ حالا این چند ملیون سال باقی مونده رو برو جهنم تا دفعه ی دیگه که فرستادنت زمین وقتت رو با این اراجیف تلف نکنی و به جاش از زندگیت لذت ببری...

يک چيز کوچک.(6.62 Mb)

12/18/2003

امروز سر جلسه ی امتحان فيزيک الکترونيک زمانی که داشتم زور می زدم فرمولايي که استاد معظم ازمون خواسته بود از اعماق نورونهای مغزم بکشم بيرون و بريزم روی ورقه ام به اين نتيجه رسيدم که امتحانهای ما به چهار دسته قابل تقسيم بندی هستند:
دسته اول، بايد يک فلاپی ديسک باشی، يه سری محفوظات و شر و ور ها رو روی هم تلنبار می کنی و سر جلسه کافيه که همه رو copy و paste کنی و تمام(مثل همين امتحان امروز ما!)
دسته ی دوم، بايد « ماشين حساب » باشی، عدد گذاری، ملا بنويسی و در انتهای جلسه ماشين حسابی که توی دستهای عرق کرده ات می فشاری و جوابهايي که می خوای ازش بيرون نمی ياد.
دسته ی سوم امتحانتيه که بايد « کاشف » باشی يعنی استاد معظم ازت می خوان که با توجه به تدريس سطحی ايشون يه سری مسائل سخت رو به صورت خلاقانه و طی دو ساعت و نيم اضطراب حل کنی و به جواب برسی.
آخرين دسته هم امتحاناتی که کافيه خودت باشی، يعنی با توجه به آموخته هات و مسائلی که قبلا حل کردی ازت می خوان که يک مساله ی جديد رو حل کنی و می کنی و به جواب هم می رسی و کلی لذت می بری، آخر جلسه هم تنها جايي که داغ جرده مخ ته که لذت بخشه.

دسته ی آخر از همه ناياب تره و تا دلت بخواد امتحانا از سه دسته ی اول هستند.
... من برم فيلم "ای برادر کجايي؟" رو نيگاه کنم، کمی بخندم، کمی فکر کنم، کمی از لانگشات های معرکه لذت ببرم تا شايد دو ساعت بتونم به امتحان و کنکور و ... فکر نکنم.


12/17/2003

خواهره اومد، بعضي ها گريه کردن و بعضيها خنديدن، به همين سادگي.

امروز يک قطعه از شعري به نام « در مايه هاي ايراني» از يه شاعر روس خوندم که خيلي تاثير گذار بود، قسمت اولش تعريف غربي عشق رو مي گه و در ادامه صراف که نماينده ي ايراني و سرزمين شرفه جواب معرکه اي به ش مي ده:

امروز به صراف که در ازاي هر روبل پنج ريال مي داد گفتم:
مرا کلام مهر آميز « عشق » به فارسي بياموز، تا به « مريم » زيبا بگويم.
امروز آهسته تر از باد و آرام تر از امواج درياي وان به صراف گفتم:
مرا کلام نوازنده ي « بوسه» بياموز تا به « مريم» زيبا بگويم
و باز هم با شرمي که در دل رهايم نمي کرد، گفتم:
مرا بياموز تا به « مريم» زيبا بگويم « او از آن من است»

صراف در پاسخم کوتاه گفت:
اينجا از عشق سخن نمي گويند
اينجا از عشق تنها آهي نهان در سينه دارند
بوسه را کلام و واژه اي نيست
چنان که بر لبان نوشته آيد
بوسه ها رايحه ي برگ هاي سرخند که روي لب پژمرده مي شوند
عشق را ضمانتي نيست
با عشق سعادت و شور بختي را مي شناسند..


12/15/2003

« خداحافظ 18/8/81» اين چيزيه که روي آيينه ي اتاق اون يکي خواهره، که زماني اتاق خودت بوده، با ماتيک نوشتي. هنوزم مونده. بيشتر از يک سال گذشته و تو مي خواي برگردي، همين روزا و به مناسبت کريسمس. پس زنده باد کريسمس 2004 و يک ماهي که تو پيش ما هستي.

سيستم نظر خواهيه در پيتِ enetation اوراق شد و جاي خودرا به Haloscan داد - - فيلم هفت،SEVEN از ديويد فينچر، محصول 1997 است و توي کلوپهاي فيلم يافت مي شود - - کتاب « شاهزاده کوچولو » سه هفته است با من مياد دانشکده و منتظره که تقديم بشه اما هنوز نشده! چشمت آب مي خوره که تا آذر تموم نشده تقديم بشه؟ - - کتاب « و نيچه گريه کرد» چقدر معرکه است، اکيدا توصيه مي شود - - عرض ديگه اي نيست جز اينکه من با قسمت دومش موافقم!

12/14/2003

امروز سرد بود. سرگرم خوندن کتاب بودم، دراز کشيده بودم و موسيقي هم بود. ناگهان با خودم گفتم بايد امروز رو بنويسم و اولين چيزي که به ذهنم رسيد اين بود: امروز سرد بود. علاوه بر اون امروز حس معلق بودن هم داشت، هوا پنج درجه زير صفر بود و همه چي يخ زده بود، چند باري ليز خوردم و معلق شدم اما تونستم جلوي کله پا شدن خودمو بگيرم. امروز تاريک بود. رفتم دانشکده که برق رفته بود، راهروها تاريک بود، کتابخونه فرهنگي هم تاريک و خلوت بود، آزمايشگاه تعطيل بود، تشکيل نشد و برگشتم، بدون اينکه با يه نفر صحبت کنم، فقط دوکلمه براي يکي نوشتم: خواهش مي کنم ;). امروز حس بايکوت شدن داشت. نوشته ي قبليم هيچي کامنت نداره و سعي مي کنم با حس بد نداشتن کامنت مبارزه کنم"مگه حتما بايد کسي چيزي بگه؟! نوشته ت بدون شرح(No Comments) بوده لابد." امروز کلوچه ی گردویی زیاد خوردم و دهنم خشک شده. ته جعبه دوتا بیشتر نمونده.
امروز سرد و تاريک و خاموش و گردویی بود.


12/11/2003

امروز فيلم SE7EN رو دوباره ديدم، آخرين باري که ديده بودمش دو سه سال پيش بود و اينبار باز هم چسبيد و کلي لذت بردم.

امروز اولين برف زمستوني هم اومد، مي خواستم بگم اولين برف سال که يادم اومد بيست نه فروردين هم مشهد برف اومده بود، ليکن برف غافلگير کننده اي بود. قديما هميشه منتظر برف بوديم که بياد و مدرسه ها تعطيل بشه اما حالا که خبري از تعطيل شدن نيست ما هم منتظرش نيستيم و غافلگير ميشيم در حالي که اون موقع ها خيلي دلمون مي خواست غافلگير بشيم.

امروز شيفت بعد از ظهر مدارس ابتدايي رو تعطيل کردند و مامانه کلي حال کرد. به ش مي گم بافتني تو بده منم ببافم ميگه تو خراب مي بافي شل و سفت ميشه، رک ميگه اما راست مي گه بنده خدا، من از قلاب بافي فقط سه تا رو دوتا مي کني، دوتا رو يکي و بعد سه تا زنجيره ميزني رو ياد دارم. از بافتني دو ميل هم خوشم نمي ياد يکي زير و يکي رو و ساده و کشباف خيل خسته کننده است. در ايام نوجواني با مامانه يک دم دري قلاب بافي چهل تيکه خيلي بي ريخت بافتيم، يادش به خير...

امروز اولين رانندگي ام رو توي برف کردم. حالي داد. با خواهره را افتاده بوديم دنبال يه آدرسي که بلد نبوديم و روي تمام تابلوهاي شهر رو برف گرفته بود، باد مي اومد و به همين خاطر هم برف افقي شده بود و تمام تابلوها تبديل شده بودن به تابلوي سفيد.

امروز بايد تمام کارهايي رو که توي ذهن دارم انجام بدم، کامل کردن گزارشهاي آز-کنترل، کامل کردن تمرين شماره سه شبکه عصبي، کامل کردن مقاله ي پروژه ي درس شبکه عصبي، کامل کردن پروژه ي تحقيق درس مدار مخابراتي، خوندن فصل سه ي فيزيک الکترونيک. و چون قاعدتا همه ي اين کارارو نمي تونم بکنم پس افسرده مي شم و پناه مي برم به کتاب معرکه ي "و نيچه گريه کرد" که يه جاش گفته:
« افسردگي بهايي است که انسان براي شناخت خود مي پردازد. هرچه عميقتر به زندگي بنگري، به همان مقدار هم عميقتر رنج مي کشي. »

امروز من افطار کردم، اما اينجا نه، يه جاي ديگه.


12/10/2003

من روزه ام، روزه ی سکوت. نبايد حرف بزنم چون ممکنه هم خودم و هم ديگری رو آزار بدم، پس می سپارمش بدست حلال همه مشکلات يعنی زمان.


12/08/2003

امروز درختهای چنار سخاوتمند شده بودند.
امروز رفتگران شهر ما فقط و فقط برگ جمع می کردند.
امروز ماشينهای شهر ما لذت به هوا بلند کردن برگهای درختان در خلاء پشت سرشان را احساس کردند.
امروز موهای من حسابی باد خوردند و موهای تو باد می خورد اگر مقنعه نداشتی.
امروز شهر ما سراسر پائيزی بود...
امروز درختان لخت شدند.
     رفتگرها خسته شدند.
     ماشينها برگها را بلند کردند.
     موها باد خوردند.
          امروز باد می آمد، باد.


12/07/2003

ميگما، چقدر بدبخته پسر کم روئی که عاشق زيبايي ها آفريده شده...

چه هفته ی معرکه ايست هفته ای که همون اولش اکانت تموم کنی و جيبت هم خالی باشه!

روز دانشجو مبارک.


12/05/2003


تولد کيه؟ خوب معلومه تولدAntimemory ديگه! يک ساله شده، تريبونم، وبلاگم، دفترچه ی خاطراتم...جيگرتو بخورم! الآن به ش می گم اين کيکو برش بزنه و تقسيم کنه بين همه ی کسايي که توی اين مدت به اينجا سر می زدند و حرفامونو با هم قسمت می کرديم. انشالله تولد صد و بيست سالگيتو ببينيم!!!



12/03/2003

يک زماني اين مساله که زمان مي گذره و من و روزگارم نيز همينطور بدون اين که جايي ثبت بشه، برام دغدغه اي بود، و اصلا به همين خاطر شروع کردم به نوشتن. و حالا دوباره اين دغده ي ثبت روزمره برگشته، اينکه براي چه کسي مي تونه روزنوشتهاي من مهم باشه برام اهميتي نداره چون براي خودم مهمه.

با باباهه مي ريم سرکارش، چترشو به همراه ساکش که صبحانه ش توشه بر ميداره وپياده ميشه، روزاي باروني ميشه ناراحتي و نگراني شو از اينکه ماشينو به من ميده توي چهره و چشاش ديد، اما بي خيال، به اين بي اطمينانيهاش به مرد خونه ش عادت دارم. کاستو مي ذارم و از طلاب راه مي افتم به سوي فلکه ي پارک، دانشگاه. مسير طولاني اي که هرروز صبح بايد طي کنم، يک طرف کاست sting دارم و طرف ديگه ش خوليو. Sting مي خونه پس خوليو مي مونه براي برگشتنا. ساعت اول شبکه عصبي دارم و بايد گزارش دوم مقاله رو تحويل بدم، گزارش آماده است، از ساعت 5:30 تا 6:30 صبح مشغول تکميلش بودم و فقط پرينتش مونده. يادم باشه بعد از کلاس تلق و شيرازه بگيرم و يک کپي هم براي مرکز تحقيقات. کلاس طولاني ميشه و عذاب آور. با اينکه از درسش خوشم مياد و استادش هم آدم نازنينيه ولي اين دليل نمي شه که خوب هم تدريس بکنه. بعد از کلاس سريع مي رم اتاق کامپيوتر تا پرينتامو بگيرم. هشت صفحه. اينبار سوپروايزره چپ چپ به م نيگاه مي کنه پس مجبور مي شم پولشو بدم، دويست تومن. مي رم تريا و دوتا شيرازه با چهار تا تلق مي گيرم، دويست و هشتاد تومن. بعد از اون مي رم کتابخونه فرهنگي و سر راه هم از امور عمومي روزنامه هاي امروز رو مي گيرم. خوبه که منگنه شده، ديروز منگنه نداشت و مجبور شدم روزنامه هارو از دست بچه ها بگيرم و منگنه کنم اما امروز منگنه داره و در ضمن روزنامه ي شرق هم بين روزنامه ها هست که قبلا نبود. روزنامه هارو روي ميزِ سالن مطالعه ولو مي کنم و درِ کتابخونه فرهنگي رو باز مي کنم،کاش مي شد لنگه ي ديگه ي در روهم باز کنم اما نميشه، يه ميز مطالعه جلوشو گرفته. دلم مي خواد کتابخونه هم جزئي از سالن مطالعه بشه و بچه باهاش اخت بشن. صفحات گزارشمو به همراه مقالاتي که گزارش از روش نوشته شده مرتب مي کنم. يکي مياد و براي پر کردن دفترچه ي ارشد چسب "آبکي" و قيچي مي خواد به ش مي دم. خوبه، داره ترسشون مي ريزه. گزارشو به همراه تلق و شيرازه ها بر مي دارم. در کتاخونه رو مي بندم وروي يک کاغذ مي نويسم "تا ده دقيقه ديگر بر مي گردم" و مي زنمش پشت در. مي رم تايپ و تکثير. يک کپي از کل گزارش مي گيرم، بيست و سه صفحه، دويست و سي تومن. توي سالن گزارشو مي ذارم لاي تلق و شيرازه و به اتاق استاد مي رم. هستش. به ش مي دم و ميام بيرون. خوشم نمياد که زياد به هم توجهي نمي کنه. به هرحال توي کلاس ارشدا من نخوديم. بيست دقيقه تا ده و نيم که بايد برم ورزش وقت دارم. پس بر مي گردم کتابخونه. با کتاب "باغ پيامبر و سرگردان"ِ جبران خليل خودمو سرگرم مي کنم. يکي مياد يک کتاب از شاملو مي گيره و دوسه نفري هم مي پرسن شرايط عضويت چيه؟ و اين که تا کي هستم؟ "ده دقيقه ديگه مي رم" و مي رم. شلوارورزشي و تي شرتمو که توي يک پلاستيکه از توي ماشين بر مي دارم، زيپ کاپشنمو مي بندم وپياده مي رم زمين ورزش. هوا خوبه، سرد و باروني و دلم مي خواد پياده برم، نه با اين ماشيني که ده دقيقه طول مي کشه گرم بشه. توي ميدون ورزش بچه ها لباس عوض نمي کنن. مي خوان به بهانه سرما و بارندگي کلاسو تعطيل کنند و موفق هم مي شن. خيلي دلم مي خواست توي اين هوا بدوم. حضور مي زنم و بر مي گردم. چند روزه اکانتم تموم شده، پس مي رم اتاق کامپيوتر به قصد بلاگ خوني، خوشبختانه کامپيوتر خالي گير مي يارم. براي گيلاس و فيروزه و سايه کامنت مي ذارم و وبلاگ قاصدک هم که هي error مي ده.
... چون خيلي طولاني شد بقيه رو تلگرافي مي نويسم:
گپ زدن با جف. همبرگر با فانتا و سس صورتي. وضو. نماز و سبکي. ميله هاي گرم فن هاي نمازخونه. دوباره کتابخونه فرهنگي و سرو کله زدن با فيزيک الکترونيک. چرا روزنامه ها غيب شده؟: اينجا بی درو پيکره و بچه ها و کارمندا می برن!. گپ با محسن. آزمايشگاه الکترونيک3 با فرزاد براي بستن مدار اسيلاتور. جواب نميده و محسن توي آزمايشگاه اعصاب منو و فرزاد رو خورد مي کنه. يک ربع قدم زدن. کلاس کسالت آور فيزيک الکترونيک. شکنجه ی نشستن در جايي که نبايد بنشينم و مبارزه با خواب. ساعت پنج و نيم. بازگشت با صداي خوليو و ترانه ي Caruso که مناسب افسردگي و تعالي است و تمام.


12/01/2003

Sometimes in life you feel the fight is over ، هم از خودم نا اميد شده بودم هم ازخدا. از خودم به اين خاطر که به عنوان کسی که خودمو خدای تمرينهای کامپيوتری فرض می کردم و هميشه دنبال اينجور تمرينها و پروژه ها هستم کم آورده بودم، اونم توی کلاسی که من تنها دانشجوی کارشناسيش هستم و بقيه دکتر، مهندسند. I'm beginning to lose my integrity، از خداهم... اگه به ش اعتقاد دارين از خودش بپرسين! حسابی غمم شده بود، شب بعد از اينکه تا ساعت ده با MATLAB سر و کله زده بودم دمق رفته بودم توی رخت خواب و صبح هم حالم گرفته بود. همه تمرين می دادن و من... بعد از کلاس گفتم برم اتاق کامپيوتر، یه گشتی توی اينترنت بزنم، شايد يک دانشکده ای در دارغوز آباد ايالات متحده هم همچين تمرينی رو داده باشه.. البته اصلا اميدی نداشتم و بيشتر می رفتم که وبلاگ گردی بکنم. اما! چند دقيقه نگذشته بود که دقيقا همون چيی رو که می خواستم و حتی خيلی کاملترشو پيدا کردم، يک m-file حاضر و آماده. Now I know, I made mistakes, از اين بهتر نمی شد.
و الآن که ساعت از پنج بعد از ظهر گذشته سوار اسبم هستم، توی تاريکی می گازم و به سوی خانه رهسپارم، خروجی هارو به همراه m-file کذايي پرينت گرفتم و از زير در اتاق استاد مربوطه انداختم تو. I'm not the man I used to be, Used to beeee و اين انگريزی ها که وسط نوشته ام بلغور می کنم بر می گرده به آهنگ معرکه ی Rise and Fall از sting که دارم توی ماشين گوش می دم.


11/30/2003

می خوام يک سورپريز بهتون بدم، اما چون معمولا بعد از انجام کارهام و نظرات شما می فهمم که احمقانه بوده اين بار تصميم گرفتم اول نظرات رو بشنوم بعد کارم رو انجام بدم. چه کاری؟ می خوام ديگه اينجا ننويسم، يک جای ديگه آزادانه و فقط برای دل خودم و چندتا خواننده که هيچوقت نخواهم ديدشون، بنويسم. اگر کسی اونجا رو پيدا کرد که ناز شستش! وگرنه هم تو، هم من، می دونيم که چيز زيادی رو از دست نداده.


خواهرم با دوستش توی اتاق مشغول صحبتن و صداشون رو می شنوم، غيژ غيژِ يکی از اين موکنها هم مياد، چی به ش می گن؟هيپی ليدی؟! هيوی ليدی؟ به هرحال، خواهرم از يکی از دانشجوهای پسر کلاسشون تعريف می کنه و از اين ميگه که چه طور جواب استادشون رو داده، تعريف کردن ماجرا که تموم ميشه، می رسن به اينکه پسره سر و وضعش چه طوريه، مشهديه؟ لهجش چه طوره؟ اِ، با اتوبوس ديديش؟... شانس ميارم که موقع خندين می تونم جلوی خودمو بگيرم و با صدای بلند نخندم و گرنه خيلی تابلو می شد،... چه قدر اين دخترا طفلکی هستند، چه چيزهايي بحثهای روزانه شون رو تشکيل می ده، و بدتر از همه اينکه همينها اميد خيلی از پسرا هستن.. مثل اينکه دوباره دارم فقط روی سطح آدما قضاوت می کنم..


11/28/2003

چه عقده ي وحشتناکيه افسوس خوردن از اينکه توي ايران بدنيا اومدي، اينکه چرا توي يک کشور جهان اول که اجازه ي رشد و پيشرفت به همه استعدادهات رو مي دن نيستي، چرا توي کشوري هستي که ارزش آدمها با بلندي صداشون موقع صلوات فرستادن مشخص مي شه، کشور سانسور و املسيم. به عنوان يک آدم مذهبي داره حالم از اينکه توي يک مسجد بدنيا اومدم به هم مي خوره... يک آدم مگه چه قدر تحمل داره که از کشوري که توش زندگي مي کنه بد بشنوه و بد ببينه؟..


سعي مي کنم مثبت باشم و وقتمو با تکاليف درسي پر کنم، اما نمي شه، يه نوکي مي زنم و جذابيت و کنجکاوي اوليه که از بين رفت ديگه نمي تونم ادامه بدم، خود درس هم باهام راه نمي ياد، به جواب نمي رسه... و همين از دست دادن فرصتهاست که حسابي اعصابمو داغون مي کنه.


کتاب «شاهزاده کوچولو» رو خريدم که به ش هديه بدم، توي صفحه اولش نوشتم«قابل شما رو نداره، امضاء ...». اما بعد از نوشتن به ذهم رسيد کاش مي نوشتم:«تقديم به کسي که مرا اهلي کرد». دارم تمرين مي کنم که اين جملات رو رد و بدل کنم:
- کتاب شاهزاده کوچولو رو خوندين؟
- نه..
- پس اين کتاب قابل شمارو نداره.
فکر نکنم بتونم به ش بدم.


دفترچه ي ارشد رو گرفتم، فرمهاشو پر کردم و شنبه مي رم پست مي کنم، اما فقط خودم مي دونم که هيچي براي کنکور نمي خونم.


يادت مياد حدود دوماه پيش از غش کردنم سر جلسه ورزش نوشتم و اينکه دست و دهنم زخم شد، زخم دهنم خيلي وقته خوب شده اما روي دستم هنوز يک اثر کم رنگ باقي مونده، اينو يادآوري کردم که بگم وقتي يک زخم فيزيکي اينقدر موندگاره، يک زخم احساسي مثل دل کندن از يک دوست بعد از اون مسائل، چقدر ممکنه اثرش موندني باشه،... به هرحال زخم روي دستم داره اثرش پاک مي شه.


11/26/2003

ظهره و من حسابی سيرم، باورت ميشه! حتی آروغ هم می زنم! حموم رفتم بدون نگرانی از اينکه آب توی دهنم بره، هروقت رفتم آشپزخونه به يه چيزی ناخونک زدم،چندباری از صبح تا حالا چاي خوردم، پفک!... الآن هم يک شکلات گوشه لبمه. خلاصه که عيد همتون مبارک، به قول پسرخاله اين عيد سيزده بدر هم داره، کجابريم؟

بعدالتحرير: منم به جماعت BlogRolling ها پيوستم، دوستان بلاگ اسپاتی ping کردن يادشون نره.


11/25/2003

من خيلي دلم مي خوا يک خرخون تمام عيار باشم و بالاترين نمره ها رو توي تمام درسا بگيرم.
من خيلي دلم مي خواد يک بنيادگراي کامل باشم و خودمو صرف مذهب کنم و به پايه هاي محکم اعتقادي برسم.
من خيلي دلم مي خواد يک عاشق پاک باخته باشم و تمام وجودمو صرف معشوق بکنم.
من خيلي دلم مي خواد..
ولي مي دوني مشکل چيه؟ اينه که "من" فقط يک بعد نداره که بخواد به اون بپردازه، من مي تونه نماز بخونه، مکابيز گوش بده، خر بزنه و ... اما چيزي که آدمو اذيت مي کنه اين ميل به تعالي و مطلق گرايي و ايده آليسميه که در آدم وجود داره، اين ميل که در همه چيز تمام عيار، پاک باخته و کامل باشي و اينجاست که تضادها و خودآزاري ها شروع ميشه. مبارزه ي بين کامل بودن با نفس با تنبلي با افسردگي با پوچي انگاري با "خوب که چي؟" با "حالا کجارو مي خواي بگيري؟"، با "سخت نگير!" با " از زندگيت لذت ببر" با "گور باباش!". کي ميشه به حالت تعادل بين اين خواسته ها رسيد، کي اين حالتهاي گذارا تموم ميشه و اون حالت دائمي حاصل خطاش چقدره؟


11/23/2003

توي کامنتهاي Elle Est، يه بابايي با اسم عجيبِ corporal clegg، حرفايي زده بود که آدم توي وبلاگستان کم به ش بر مي خوره، بين تعريف و تمجيدها و مزه پراني ها و يا همدردي هاي دوستانه اين نمونه ها غنيمتيه، فرازهايي از سخنان اين سرجوخه:

« ...تو مجبور نيستي وبلاگ نويس باشي، اما مجبوري زنده باشي، دريچه هاي هورمونيت باز باشن، اجازه بدي لذت ببري از چيزي که نميشه تو وبلاگ نوشتش يا با نوشتن جاودانش کرد، خيلي بده که آدم بخواد همه چيز رو بنويسه، يا همه چيز رو سوژه کنه، يا هر مساله اي که در حد اکستريم روش تاثير ميذاره فوري منتقلش کنه به وبلاگ، ميدوني نتيجه ي اين کار چيه؟ بعد از يه مدت ديگه بلد نيستي لذت ببري، فراموش کار ميشي، عجول ميشي، درکت از لذت ها مياد پايين، يبوست ميگيري !...
...تعريف و تمجيد ها من و تو رو وبلاگ نويس ميکنه و ميندازه جلو، تا جايي که يادمون ميره وبلاگ واسه اينه که هر از گاهي، سالي ماهي، وقتي يه حرفي اومده و داره ميريزه زمين، وبلاگ رو بگيريم زيرش، نه اينکه هر روز خودمون رو بچلونيم و شيرشو لواشک کنيم و بديم وبلاگمون بخوره و چاق و چله شه...»


حالا شما بگيد، آيا ترجيح می ديد که اينجا هر روز آپديت بشه يا هراز گاهی، وقتی حرفی اومده و داره ميريزه زمين؟ و اينکه آيا من حق دارم برم به فلانی بگم چرا شش روزه آپديت نکرده؟


11/22/2003

پس کي ساعت شش و نيم ميشه، توی تخت دراز کشيدم و با خواب مبارزه می کنم،روزايي که کلاس دارم بعد از سحر بيدار می مونم و کارهامو راست و ريست می کنم، اما معمولا يه نيم ساعتی اضافه ميارم که صرف توی تخت دراز کشيدن و مبارزه با خواب ميشه. اينبار می تونم برم يه کم ديگه سر تمرينهای آز-کنترل زور بزنم اما تمريناش سخت و مزخرفه(در مقابل بعضی کارا که سخت و دوست داشتنيه).به ساعت نگاه می کنم هنوز 6:20. يه غلطی توی تخت می زنم. لعنت به اين کسالتهای "ناچيز" که تکليف خودتو نمی دونی، وقتی سرماخوردگی ت "خيلی چيز" باشه می دونی که بايد استراحت مطلق بکنی و بری توی تخت زير پتو به علاوه ی يه رمان و مامانه هم حسابی تحويلت ميگريه، اما من چهار، پنج ساله، از وقتی که اون دکتر لعنتی پيش بينی کرد که از 17،16سالگی آنژين نخواهم شد، ديگه کسالت "خيلی چيز" نمی گيرم و بايد با اين کسالتهای ناچيز که هم تب داری هم نداری، هم حال داری هم نداری، هم سرت در می کنه هم نمی کنه،.. بسازم. مثل اينکه ساعت از 6:30 گذشت، برم صورتمو بشورم و اسبمو غشو کنم و با باباهه بريم.


11/20/2003

يک دايي به اندازه ی گردو!
آخرين بار که با خواهرم تلفنی حرف زديم می گفت بچه ش اندازه ی يک حبه انگور شده! دفعه ی قبلش هم گفته بود اندازه ی عدسه، برای همين مامانم ديشب موقع افطار پيش بينی کرد که دفعه ی ديگه که به ش زنگ بزنيم اندازه ی گردو شده باشه و من هم به همين اندازه دايي شدم!

اون« جوانی باريک و لاغر اندام با سر نسبتا بزرگ ...» امروز صبح توی سالن گيرم آورد و بعد از کمی صحبتهای تخصصی گفت«شما يادتونه جلسه ی کنکور سراسری من مراقب شما بودم؟»... و باهم خنديديم.

بعضی وقتا اوضاع خيلی مزخرف ميشه، چه از نظرجسمی و چه روحی. از نظر جسمی تنها می تونم بهتون بگم که هيچوقت تربيت بدنی رو توی ماه رمضون برنداريد، عضلاتی که بسته و درد می کنه و سينه ای که سرماخورده و خس خس می کنه به همراه تشنگی. از نظر روحی هم حذف يکی که صميميترين دوستت بوده به خاطر پستيش، واقعا روی آدم فشار مياره. تنها راهی که برای فرار از اين موقعيت به ذهنم رسيد اين بود که برم يک فيلم بگيرم و سرخودمو گرم کنم و کمی از اينترنت لعنتی دورباشم برای همين فيلم "کلاه قرمزی و سروناز" رو گرفتم! برم ببينم چطوره؟!


11/18/2003

يکی نوجوونی و جوونی شو با کتاب خوندن گذرونده، يک کتاب از شريعتی يا رومن رولان يا اميل زولا، يا ماکسيم گورکی،.. خلاصه هرکی. به دستم می رسيد و خوشم می يومد، می گرفتم و يه کاست از متاليکا، WHITNEY HOUSTON،... اينم هرکی بود، در همين حد که احساساتم رو موقع خوندن کتاب تقويت کنه، گوش می کردم و اوقات می گذروندم.
ديگری، نوجوونی و جوونی شو به دختر جور کردن(وه که چه اصطلاح تهوع آوری) و دزدکی سيگار کشيدن و .. گذرونده.
حالا اين دوتا بنا به اينکه مسير زندگی شون در بعضی جاها مشترک شده با همديگه دوست می شن و يه استفاده های متقابلی از اين رفاقت می برن، خوب تا اينجای قضيه که مشکلی نداره. مشکل از زمانی آغاز می شه که اين دوتا با هم صميمی می شن. دونفر که فرهنگ و ادبيات کاملا متفاوتی دارند می خوان مشکلات احساسی همديگ رو حل کنند، وقتی من در مورد رابطه عاشقانه ای که براش يک مشکل شده اين جمله ی sting رو به ش تقديم می کنم:« If you love somebody, set them freeYou can't control an independent heart» مشخصه که اون با ادبياتی که باهاش بزرگ شده چيزی نفهمه و صحبت از ارضای غرائزش بکنه و يا خيلی موارد ديگه از اين دست... پس اين رابطه بايد يه جايي محدود بشه و اون جا، اينجاست.

اين پيکانم عجب اعجوبه ايه ها! دونمونه از شاهکاراشو بگم : 1. کلی باهاش گازيدی و به مقصد رسيدی می خوای ترمز دست رو بکشی دستتو دراز می کنی بياريش بالا می بينی بالاست! 2. به سر پيچ رسيدم سرعتمو کم کردم و دنده رو از چهار به سه بردم که در همين حين غيييژژژژ برف پاک کن يه دور رفت و برگشت، چه صدايي هم کرد روی شيشه ی خشک، با خودم فکر کردم يوفويی چيزی از کنارم رد شده که روی سيستماش تاثير گذاشته(البته اگه سيستمی توش پيدا بشه!)خلاصه حسابی با خودم خنديدم.

می خواستم برای اين پست هم کامنت نذارم، با خودم گفتم پس فيروزه طفلکی کجا بره تلافی کنه و غلطهای املايي منو برام بنويسه!؟

با اين ماجراهايي که محمد با وبلاگ يادگار بوجود آورده، هنوز هم وبلاگ ارزش و تقدسشو برای من از دست نداده و هروقت بخوام کسی رو بشناسم اولين پيشنهادی که به ش می کنم اينه که می خوای يک وبلاگ برات بسازم؟آره ؟ با توام، پس ازکتاب مارگريت دوراس خوشت اومد؟! حدس می زدم.


11/17/2003

غرق شدن در باتلا ق روابط، اين اسمی بود که روی مشکلا ت تو گذاشته بودم، يادته؟ و قرار بود خودتو از باتلاق بکشی بيرون، اما به جاش من رو هم آلوده کردی، دستت درد نکنه. می خواستم کمکت کنم، اما يادم رفته بود که « انسان ناتوان آفريده شده است»(نساء-28). بارها خواسته بودم به اين رابطه ی دوستی که نفعش برای من خورد شدن اعصاب و برای تو حل کردن مشکلاتت بود خاتمه بدم، اما هربار گفتم شايد يه چيزی تغيير کنه که نکرد، در حاليکه اين هفته دوتا ميان ترم سنگين دارم نشستم برات وبلاگ درست کردم که حرفتو بزنی، اما چيزايی که گفتی همه حرفای قديم بود، از همه ی اينا بدتر اين که تو وبلاگ رو هم به گند کشيدی، ظرفيتشو نداشتی، من به وبلاگ به عنوان چيزی که باعث دوستی ميشه نگاه می کنم اما تو به عنوان چيزی که توش می تونی عقده ها و کمبودهاتو فرياد بزنی نگاه می کنی، اون بچه هايي از دانشکده که تو با وبلاگ نويسی دشمن خودت کردی، من با نوشتن، دوست خودم کردم و تو همچنان بر اين عقيده ای که همه می خوان از پشت به ت خنجر بزنن... واقعا برات متاسفم. تو ديگه برام تموم شدی ممد.

ببخشيد که يکی دو روزه اينجا خيلی شخصی شده، اما گريزی نيست احوالات من همينه، به همين خاطر برای اين نوشته کامنت هم نمی ذارم.

11/16/2003

علی کوچولو، تو قصه ها نيست،
مثله من و توست،اون دور دورا نيست،
نه قهرمانه، نه خيلی ترسو،
نه خيلی پرحرف، نه خيلی کم رو،
خونشون در داره، در خونشون کلون داره، حياط داره، ايوون داره،
اتاقش تاقچه داره،حياطش باغچه داره،
باغچه ای داره گل گلی، کنار حوضش بلبلی، لای، لای لای..
دوتا ورژن از علی کوچولو پيدا کردم اولی(508 kb) آدمو به گريه می اندازه و دومی(2.51 Mb) به خنده.

نيگاکن دوست من، من اين بلاگو برای تو درست کردم، اگه می خوای من و اون بفهميمت پس بنويس، Uname و Pass رو هم برات آف می ذارم.

جوانی باريک و لاغر اندام است، سر نسبتا بزرگی با موهای پرپشت دارد، سبيلهای خرمايي رنگ و پوست سفيدی دارد. موقع تدريس زياد پرحرفی می کند و ايده ها و سوالات زيادی به ذهنش می رسد واما متوجه نيست که که پرحرفی و خلاقيت او خسته کننده می شود. تکيه کلامش "خانوما و آقايون" رو بارها و تقريبا در ابتدای هرپاراگراف از صحبتهاش تکرار می کند.
اولين بار سر جلسه ی کنکور سراری سال 79 ديدمش. استرس کنکور اجازه نمی داد تا به اين مراقب جلسه ی لاغر اندام که لباس تيره پوشيده بود زياد دقت کنم. حدود دوماه بعد که اولين گامهام رو توی سالن دانشکده بر می داشتم چهره ی آشنايي ديدم، اونقدر آشنا که نتونستم از ايستادن و خيره شدن به ش جلوگيری کنم. اونم همين کارو کرد و اول سلام کرد. به خاطر آوردم، مراقب جلسه ی کنکور، اونم به خاطر داشت! به نظرش رفتار من سر جلسه با بقيه متفاوت بوده، اونقدر که حالا منو به خاطر داشت. طی اين سه سال گذشته هروقت ديدمش، نگاهمو ازش می دزديدم و حالا استادمه، فاميلموم از قبل می دونه و هرسوالی که مطرح می کنه اول به چشمهای من نگاه می کنه و منم نامردی نمی کنم و به هيچکدوم از سوالاش تاحالا جواب ندادم! برای همين مدتيه ديگه کاری به م نداره....


11/15/2003



« نيگاه کن دوست من، تو يک سری خصوصياتی داری، در نظر خودت آدم مثبت و کوشايي هستی، از طرفی به يکی هم شديدا علاقه مندی، پس سعی می کنی اونو به مسير خودت بياری، هرچی دوست داری اونم دوست بداره، خصوصياتش کاملا مشابه تو باشه،... می فهمی چی می گم؟ مانند تو آدمی باشه که سريع به وقايع عکس العمل نشون می ده و فورا احساساتش به غليان مياد، می خوای خودت باشه. »

در حاليکه اين افکار و صحبتها توی ذهنم می چرخه، به سمت پنجره می رم تا پرده رو کنار بزنم ببينم اوضاع بارون چطوره،... عجب برفی داره مياد!! دونه های درشت برف اريب می بارند و درختهايي که تازه امروز پاييزی شدند در بينشون محو می شوند. همين ديشب بود که مامان سر افطار گفت: هرسال اين موقع برف داشتيم ولی امسال خبری نيست..

« نمی دونم که می فهممت يا دارم وضعيت خودمو تشريح می کنم، اما می دونم که می خوام کمکت کنم، قصد دفاع از طرف مقابل تورو هم ندارم، اما متوجه هستی که اين طور دوست داشتنت، خودخواهيه؟ متوجه ای که اين کارت محدود کردن شخص مورد علاقه ات در زندانيه به اسم " تو" ؟ فکر نکن که اولين عاشق دنيايي که به اين مشکل گرفتاری، بايد ياد بگيری کمی هم خودتو فراموش کنی و اصلا فکر نکن که می تونی يک "آدم" ديگه رو به شکل "خودت" در بياری و از بودن باش لذت ببری. تنها کاری که می تونی بکنی تاثير گذاشتنه، اونم به آرامی، جلب اعتماد، پيدا کردن مشترکات...
تو دوست من، استاد سوءتفاهمی! ازت خواهش می کنم يه بار ديگه اون ايميلايي که قبلا به ت زده بودم بخونی و سعی کنی قشنگ و منصفانه ماجرا رو بنويسي، شرط می بندم نصف مشکلاتت حل بشه»

لعنت به تو که به من گفتی بابابزرگ(شوخی خودمو جدی به م تحويل دادی) و لعنت به من که می خوام کمکت کنم.
برف گاهی تند و گاهی کند همچنان می بارد.


11/13/2003

اول که کتاب خاطرات يک گيشا رو گرفتم با خودم فکر می کردم گيشا(Geisha) بايد يه شخصيت مذهبی ژاپنی باشه، اما بعد از اون که کتابو خوندم متوجه شدم گيشاها زنانی هستند که آموزشهايي از قبيل رقص، آواز، نواختن موسيقی،آماده کردن چای و ... رو طی می کنند تا سر مردها رو گرم کنند! بنابراين خورد توی پرم! اما کتاب اينقدر معرکه بود که زود اين مطلبو فراموش کردم و غرقش شدم. کتابی که از حوادث پی در پی ِش با تريلرها قابل مقايسه است و از نظر احساسات هم يک داستان شرقی تمام عياره و از نظر نو بودن سوژه هم غير قابل مقايسه. اين کتاب حدود يک سال جزو پرفروشترينها هم بوده. من که با همه ی گرفتاريها ظرف يک هفته اين کتاب ششصد و خورده ای صفحه رو تموم کردم. الآن هم طبق معمول هروقت که کتابی رو تموم می کنم، خداحافظی می کنم از شخصيتهايي که يک هفته ی خوب رو با هم گذرونديم، خداحافظی می کنم از: سايوری با چشمهای آبی- خاکستريه غمگينش، از مامه ها با صورت بيضی ِ زيباش، از کدو حلوايي، از هاتسومومو، از نوبو، از رئيس و... تمام آدمای ساکن درگيون ِ کيوتو.
يک تشکر ويژه هم می کنم از اونی که کتابو در اختيارم گذاشت، واقعا ممنون.

خسته ام، چرا نباشم وقتی که بيشتر از چهارصدتا کتابو ليست برداری کردم، کتابهای کتابخونه فرهنگی رو می گم. با دستهای کثيف، از گرد و خاکِ کتابها و درحاليکه از خط بد خودم هم ناراضی هستم. در حاليکه انتظار يک جمع چند نفره و کارگروهی رو داشتم که به يک جمع دونفره با حضور تقريبا غير سنکرون منتهی شد. به شعار های ديروزم اينو اضافه می کنم:« کار گروهی يکی از بهترين روشهای استخراج ويژگی از آدمهاست»(اينبار ترجمه شو گفتم!) پس چاره ای نمی مونه جز افسردگی. طبق معمول. اين وقتا ست که صادق هدايت می تونه افسردگی آدم رو لذت بخشتر بکنه:
«هر اتفاقی بيفتد يا نيفتد، در زندگی احمقانه ی ما تغييری پيدا نمی شود. ما هم به طور احمقانه آن را می گذرانيم، چون کار ديگری از دستمان بر نمی آيد... فقط دقيقه ها را سرانگشتان می شماريم تا.. با کابوس شب در آغوش بشويم. آدم هی چين و چروک جسمی و معنوی می خورد و هی توی لجن پايين تر می رود... زندگی به همان حماقت سابق ادامه دارد... چهار ستون بدن را به کثيف ترين طرزی می چرانيم و ... مسخره بازی ادامه دارد» -- مجله فيلم ص12



11/12/2003

می خواستم يه سری نقد شخصيت راه بندازم، يکی از نزديکان يا دوستان رو توصيف کنم، نقد کنم. شروع کردم به نوشتن که متوجه شدم به جز يک سری مختصات ظاهری و چندتا مشخصه ی کمتر ظاهری اما به همان اندازه جلف چيز بيشتری ازشون نمی دونم و فکر نمی کنم قرار هم باشه بدونم مگر اينکه ... وبلاگ داشته باشند!، پس اولين شعار هفته ام رو گفتم:
« ای کاش همه وبلاگ داشتند تا می توانستيم همديگر را همانطور که واقعا هستيم بشناسيم.»
بعد از اين به ذهنم رسيد که يک سخن ماه بگم:
«حاضرم برای آشنايي با اطرافيانم برای هرکدومشون يک وبلاگ درست کنم، کافيه با ايميل به من مشخصات وبلاگی رو که می خواهند داشته باشند، بگويند تا در پاسخ به اون Uname و Pass وبلاگشون رو دريافت کنن!»
حالا که اينارو گفتم يه شعار تبليغاتی- مهندسی هم بدم:
«وبلاگ، بهترين وسيله ی extract کردن ِ feature های آدمها!»


11/11/2003

ببخشيد، شرمنده. فرصت سرخاروندن ندارم چه برسه به وبلاگ آپديت کردن!!


11/09/2003








يه جای خالی.... جای چی می تونه باشه؟


11/07/2003

تا الآن دقيقا سه ساعت و هشت دقيقه است که on ام. از بعد از سحری تا حالا که ساعت هشت صبحه، يه ساعت ديگه اشتراک شبانه م به پايان می رسه و ميره تافردا صبح. دارم از خواب می ميرم، اما شيطونه می گه حتما از فرصت استفاده کنم و روز جمعه مورخ 16 آبان رو بدون مطلب نذارم و منم نمی ذارم...
يه کتاب درسی انگليسی می خونم که توی قسمت "تقديم به.." ش نوشته:

To my late mother for never being satisfied with my progress and for always pushing me to better things in life.

منم از اين مامانا می خوام، نه مامانی که وقتی به ش می گی فلان درسو خراب کردم بگه«عيبی نداره! همينقدر که نمی افتی خوبه!»


11/06/2003

به اين چاک مانتو نگاه می کنم. عاشق اين چاک مانتو هستم. درواقع چاک نيست، يه پيله است پشت مانتو که ازبالا شروع ميشه و تا پايين ادامه داره، اين پيله که به آرومی گشادتر ميشه پشت يه مانتوی آبی نفتی حسی خيلی خيلی زنانه رو به من الفا می کنه.... امان از روزی که کاپشن بپوشه و يا يه مانتوی ديگه! من چه جوری درسو تحمل کنم؟

ای بابا بيايد عضو کتابخونه بشين ديگه!

آدم بايد بزرگواری رو از خيابون خيام شمالی ياد بگيره که حتی به پيکان هم اجازه می ده سرعتشو به بالای صد برسونه.

خداوندگارا
من نمی خواهم تورا رنج دهم
تنها مرا، همان گونه که هستم
پذيرا باش
-- سنت اگزوپری


11/04/2003

دارم ياد می گيرم اصلا برای بلاگرا دل نسوزونم، توجه کنيد:
طرف از صبح تا حالا سه تا بد شانسی پشت سر هم مياره، مامانش به ش گير میده،توی اتوبوس پا روی کفشش می ذارن، دوست دختر(يا پسرش) هم به ش کم محلی می کنه، اونوقت اين حضرت آقا(يا خانوم)توی بلاگش شروع می کنه به کوبوندن و فحش دادن به زمين و زمان و خدا و پيغمبر و ... ياد حقارتهای درونيش می افته و اونقدر می گه و می کوبونه و داغون می کنه که آدم ساده و پاکدلی مثل من با خودش می گه اين الآنه که خودکشی کنه و حتما بايد به کمکش شتافت، دريغ از اين که بعد از اين که حالت گذاری طرف گذشت و آروم شد به ريش همه ی اينا می خنده!!! من خيلی حس، بالای اين آروم کردن و انرژی دادن به ديگران گذاشتم...
- پس چی؟ دلت می خواد طرف واقعا خودشو بکشه؟
- حالا يکی هم بکشه! 6 ميليارد منهای يک با 6 ميليارد چقدر فرق داره؟!
- خوب می تونی فرض بگيری طرف با همين "حس گذاشتن" جنابعالی آروم شده،..
- دلم نمی خواد به اين زودی و به اين کشکی آروم بشه، يه کم به من فحش بده، سر حرفش بايسته، مقاومت کنه...
- برو بابا!! فکرکرده طرف آندره مالرويه! همه مون يه مشت آدم معمولی بيشتر نيستيم. يکی يه جايي، خوب گفته که«... اگر خيری به او رسد دلش به آن آرام گيرد و اگر رنجی به او رسد از خدا رويگردان شود...»
- محض اطلاع جنابعالی، اينو خدا توی سوره ی حج آيه يازده گفته!

اميدوارم کسی از اين نوشته ی من دلگير نشه، فقط يه مشت حرف بود که توی گلوم گير کرده بود...


11/01/2003


دلم سکوت می خواد، آرامش... مرخصی... هروقت توی بلاگ نويسی زياده روی می کنم اين احساس به م دست می ده، دلم می خواد يه مدتی برای خودم باشم نه برای همه، و اگه نباشم نتيجه ش اين می شه که داغ می کنم و تصميم می گيرم ديگه ننويسم، اما من گوشی دستم اومده، دو سه روزی به من مرخصی بدين بازم می نويسم.
... فعلا اين قطعات از «سنت اگزوپری » رو داشته باشيد، معرکه است:

دريا
خودش را با موج تعريف می کند
جنگل
خودش را با درخت
آسمان
خودش را با ستاره ها
و من
خودم را با تو تعريف می کنم.

* * *
در صبحی زيبا
ديدگانم را به سوی نور گشودم
و وحشت کردم
وقتی مردم تيره را پيش روی خود ديدم....

* * *
«آيا نمی خواهی مرا اهلی کنی؟»
او روزنامه اش را خواند،
غذا را سفارش داد
آن را با نوشابه اش خورد
سپس بلند شد
و بی آن که چيزی بگويد،
رفت ...
و من هنوز
صدای خودم را می شنيدم:
«آيا نمی خواهی مرا اهلی کنی؟»


10/30/2003

سفيد و بلند قامت و توپور، و اين خصلت آخرت منو ديوونه کرده! با اينکه ظاهرت ممکنه به خاطر سفيدي بيش از حد غلط انداز باشه، اما باطنا رنگارنگ و متنوعي. اين روزا خيلي به ت فکر مي کنم، به ت نزديک مي شم، يه نگاهي به درونت مي اندازم اما نمي تونم بهراه اي از باطن پربار تو ببرم....
اوه يخچال، مي پرستمت!
اين از قبل از افطار، و اما بعد از افطار:..^^!!%!@&# (صداي آروغ) کي حوصله ي نوشتن داره!


10/29/2003

بيست دقيقه قبل از افطار:
خدايا! من يک اعرابي ِ تشنه در صحراي عربستان و روان درپي يک شتر هستم. من يک جوکي روي تخت ميخي هستم. من يک کودک گرسنه در خانواده اي فقير هستم. من در روياي يک پارچ خاکشير نبات خنک هستم. آه وسوسه ي گناه، آه استقامت...

آه ... افطاري!

بيست دقيقه بعد از افطار:
علاوه بر پارچ خاکشير نبات، ظرف ِ ماکاروني و يک شيشه نوشابه و مقداري پنير و کره و گردو و کيک پاکسازي شده اند. حالا برم پاي اينترنت اول يک کم حال فيروزه رو بگيرم، بعد اگر حسش بود بهتره خودم هم يک کم افسرده و پوچ و از اين حرفا بشم. بعدش ... بعد شم وقت مي گذره ديگه... من به خدا چي گفته بودم؟ کسی يادش هست من چی گفتم؟


10/28/2003

می دونی مشکل چيه؟ مشکل اينه که ما فکر میکنيم خوب بودن کار ساده ايه، فقط کافيه چشماتو ببندی ديگه همه چی حل ميشه... ولی اول بد بختيه.

- دلت کجاست؟
- فناشد، فنای اون چشا شد
- کدوم چشم؟
- همون چشم که خوابو برده
- کدوم خواب؟
- خوابی که ازم فرار کرد.
- کجا رفت؟
-تو باغچه.
–باغچه کجاست؟
-تو باغه.
–کدوم باغ؟
- باغی که تو شهر روياست.
–رويا کجاست؟
-تو خوابه.
-کدوم خواب...
تا حالا سه چهار باری قصه ی خاله سوسکه(2Meg) رو گوش کردم، آخرش خاله سوسکه زن کی ميشه؟

رمضان چگونه کار می کند؟

يه مدته بازار نامه به رهبر حسابی داغه، اين يکی هم مثل بقيه مفرح و تکون دهنده است.

هنوز ساعت نه صبح نشده و من شديدا تشنه ام.

دختری با کفشهای صورتی.

تا ساعت سه که انقلاب دارم دو ساعت ديگه مونده، سرم درد می کنه و حسابی تشنه و گرسنه ام. محيط گرفته و گرم سالن مطالعه هم حسابی بی حالم می کنه. کيفمو می اندازم روی دوشم، گوربابای کلاس! می رم خونه.

ژان کريستف يادت به خير که اليويه رو پيدا کردی، هرچندکه يادش به گند که اليويت رو از دست دادی اما به هرحال به دست آورديش.... ،آنت يادت به خير سيلويا رو داشتی وخيلي های ديگه... اما من مدتيه به اين نتيجه رسيدم که پيدا کردن يه دوست خوب(و منظور من از دوست خوب پيدا کردن خودم در ديگريه، يکي با مشخصات خودم) کار محاليه،چون... چون لعنت به اين آدما که اينهمه با هم متفاوتند و اينهمه پست.

توی اتوبوس باد پنجره کمی سرحالم می کنه، چهره های نوجوونا چه قدر ساده، هيجان زده و خندانه!

اون خطها دندونای جلوی من بودند، آخه می دونی دوتا دندون جلوی من به طرز نسبتا فجيعی روی هم افتاده است.

-حامد، بعد از افطار می ری بيرون، خيابونا خلوته زياد تند نری!
-نگران نباش ، مگه با اين قاطر شما ميشه تند هم رفت!
خيابان خيام شمالی، ساعت 6 شب، چند لحظه قبل صدای ترمز گوش خراشی به همراه صدای يک برخورد شنيده شد. دز زير نور کم سوی لامپهای کنار خيابان، خيابان خلوت خيام شمالی، نزديک به بلوکهای وسط خيابون يک جسد به زحمت قابل تشخيصه به همراه يک ظرف ماست که محتوياتش به اطراف پاشيده شده...
-لعنتی،... اين، وسط بولوار چه کار می کرد.

کی گفته من اين نوشته مو به سبک اين نوشتم؟


10/27/2003

هرباري که چيزي مي نويسم يه تيکه از وجودمو اينجا مي ذارم، مي کَنمش و مي ذارم جلوي شما، مي ذارمش جلوي چشم شما، تجزيه تحليلش کنيد، تيکه پارش کنيد، من به ترحم شما احتياج دارم اينبار هم همينطوره، يه عضو ديگه، مي خوام از... نه اسمشو نمي گم، خودت مي توني حدس بزني اينبار کدوم تيکه رو مي کَنم و مي ذارم اينجا. ايناهاش اينو مي گم:
|_|_/\_|_|


10/25/2003

شديدا به ش احتياج دارم، حتما بايد به دستم برسه، هر جور هست پولو از مامانه جور مي کنم و از خونه مي زنم بيرون تا گيرش بيارم. هنوز سر شبه و اگه به دستم نرسه،نمي دونم چه طور مي تونم تا موقع خوابو سر کنم؟ هوا گرمه و اين گرما به همراه بوي گازوئيل و سرب تهوع آوره، به علاوه ي تاريکي که من ازش متنفرم. شب شنبه است وخيابونا حسابي خلوته، بيشتر مغازه ها بسته است، بايد برم پيش هميشگي که ازش تهيه مي کنم، آخه به م تخفيف مي ده. از صبح تا حالا رو بدون اون سر کردم و الآن خوشحالم که بالاخره گيرش ميارم. اوه خداي من، گندش بزنه اين شانسو، تعطيله! حالا چيکار کنم؟، لعنتي!، بايد برم يه جاي ديگه، چار راهِ راه آهن هم هست، پول تاکسي دارم؟، آره، تاکسي مي گيرم،چهاراه رو مي پيچم، مثل اينکه اينم تعطيله! اما نه، تازه داره باز ميکنه، شانس آوردم، ازش مي پرسم، نداريم، اين يکی مدلای گرون ترشو داره، اگه پونصد تومن ديگه داشتم می تونستم يکی رديف کنم، لعنتي!
توي يه جمعه شبِ تاريک و تهوع آور و گرم در حالي که ساعات زيادي تا موقع خواب مونده، من ِ بينوا بدون اينترنت چه کار کنم؟ وقتمو چه جوری بگذرونم؟! چطوره برم سر چار راه بايستم شايد يکي پيدا بشه به يه جوون معتاد به اينترنت ده دقيقه Account بده! کمک کنيد در راه خدا...


10/24/2003

عجب دنيايه!:
گناه براي انجام دادن اينقدر زياده!
آهنگهاي غمگين براي گوش دادن فراوونه!
بهانه براي افسرده شدن که ديگه نگو!
حرف براي فرو خوردن ...
نگاه براي حسرت خوردن ...
درس براي نخوندن ...

و شونه هاي آدم که اينقدر ضعيفه و قول داده با همه ي اينا مبارزه کنه. پس زنده باد مبارزه!


10/21/2003

1. حرفو نمي زني و توي خودت انبار مي کني، انبار ميکني، انبار مي کني تا بالاخره ظرفيتت تکميل بشه اينجاست که شروع مي کني به عصباني شدن، فقط به اين خاطر که چند جمله رو نريختي بيرون، چند تا جمله ي پيش پا افتاده، يک خازن که کاملا شارژ شده و حالا بايد تخليه بشه، يه مقاومت کوچولو لازم داره و دشارژ، آخيش سبک شدم. چرتو پرتا مي ريزه بيرون. اما هميشه که اينجوري نميشه، گاهي براي تخليه شروع مي کني با خودت حرف زدن، يعني براي تخليه ي خازن اونو بايکي ديگه موازي مي کني، چه اتفاقي مي افته؟ ظرفيتت مي ره بالا اما بازم محدوده و بعد از مدتي دوباره پر مي شه و اينبار چون بارش بيشتره فشار هم بيشتر مي شه، يک راه هم تخليه از راه نوشتنه، مدل الکتريکي اين يکي ميشه خازن موازي با يک مقاومت بزرگ، ثابت زماني خيلي بزرگه و کلي طول مي کشه تا تخليه بشي، بنويس، پابليش کن، کامنتا رو بخون بعد از يک پروسه طولاني تخليه مي شي. امان از موقعی که اينقدر بار زياد بشه که عايق بسوزه، اونوقته که از خازن دود بلند ميشه! و نتيجه ش اين ميشه که ميری بلاگتو delete می کنی! اما بهترين راه تخليه اينه که بعد از اينکه حسابي شارژ شدي، مثلا داري از دانشکده برمي گردي خونه، يکي از بچه هارو که مدتي نديدي توي ايستگاه مي بيني،چي داشتي؟ چي داري؟ و کلي چرتو پرت رد و بدل مي شه ... و تخليه، آخيش سبک شدم!
نتيجه گيری: اين متنو نويسنده بعد از کلاس ِ تکنيک پالس نوشته!

2. برای دوتا دوست:

If you love somebody, set them free
You can't control an independent heart
-- Sting




10/20/2003

ابهام وبلاگی!
Antimemory.blogsky رو من همون اوايلي که BLOGSKY راه افتاده بود براي خودم ساختم که اگه BLOGSPOT پولکي شد يه رزرو داشته باشم، خوب احمدالله نشد و BLOGSKY هم اگه يادتون باشه هک شد و منم سراغش نرفتم... تا يه مدت پيش که دختر خاله م گفت حامد برام يک بلاگ درست کن!(آخه قبلش من براي پسر خاله م يکي ساخته بودم) منم خواستم بسازم که BLOGSKY نامردي کرد و گفت عضو نمي گيره پس من همينو که داشتم هبه کردم.( اينکه چرا BLOGSKY رو انتخاب کردم، خودتون می دونين، چون يه بچه ی ابتدايي هم اگه سواد داشته باشه با توجه به interface فارسی ِ BLOGSKYمی تونه مطلب پابليش کنه) حالا چرا اينا رو مي گم؟ به اين خاطر که خواهشا نرين به اين دختر خاله ي ما بگين که بلاگش دزديه يا چه مي دونم يه همزاد داره و از اين حرفا! در شرف يه سالگي ِ بلاگم به من گير داده که برو اسم بلاگتو عوض کن! اِي بابا!.. O: اين يک مليون خواننده رو چه کار کنم؟ ;) پس مرام بذارين و اگه چيزی به ش گفتين برين يه عذر کوچولو ازش بخواين تا هم کامنتاش بره بالا و هم دست از سر من برداره. ( خودمونيم عجب خواهش بزرگی!)


10/19/2003

Misunderstanding: خواهرم از شفيلد ايميل زده و پرسيده که آيا دايي دوباره زن گرفته؟!( ما به پسر خاله ام به خاطر اختلاف سن زياد و صميميت مي گيم دايي). به نظر مياد خيلي ها دُم درآوردن رو همين تفسير کردن. ماجراي داييم نه به من مربوطه و نه من ژن خاله زنک بازي دارم که بخوام تعريفش کنم، فقط اينو بگم: اين صبري که دايي من داره ايوب رو مي ذاره توي جيبش و چيزي که منو الآن عذاب مي ده اينه که اين روزا براي من تبديل شده به قابل ترحمترين آدم روي زمين. اي کاش يه قدرتي داشتم... بگذريم.


10/18/2003

اگه دختر الپری هستی و دُم شوهرتو می بُری و چوب توی ... مادر شوهر می کنی، مواظب باش بعد از بيست سال زندگی شايد يه وقت شوهره دور از چشم تو دُم درآورد و همون اتفاقی برات افتاد که الآن پسرخاله ی من سر زنش در می آره، اونوقت با دوتا دختر 10 و 17 ساله بايد همه جا راه بيفتی و مغلطه راه بندازی که شوهرت طلاقت نده، از ما گفتن!
يه ضرب المثل قديمی ميگه: از ديوار شکسته و زن سليطه حذر کن. با اين طوفانی که اين حاج خانوم توی خانواده ی ما راه انداخته، آدمو وادار می کنه که بگی چه ضرب المثلای به درد بخوری داره اين زبان فارسی!


10/17/2003




10/16/2003

يه خودکار به من بده تا اين لغات رو قي کنم:
بعد از ظهر، سمينار، ناهار، پرفسور، دوست، کارشناسي ارشد، هوش، مريم، وب، پروژه، دخترخاله، لبخند، کوفته، سوسني، محيط، نگاه، عشق، شبکه، بي سيم، اتوبوس، سرعت گير، ريش، عاطفه، دايي، کت و شلوار، هيچ، انگيزه، مرکز، رادار، مجازي، E، رمز،پوچ، پوچ ،...


10/15/2003

11:50 : هنوز 12 ظهر نشده و من نهار خوردم، سمينار رفتم، CD سمينار رو به طور کامل مرور کردم و برنامه ي روزاي آينده رو از توش در آوردم. الآن هم نمي دونم چه کار کنم! برم يه چرت بزنم ها؟ يا اينکه همينطور پاي کامپيوتر بشينم و I Will Always Love You گوش بدم و بذارم پلو خورشت به آلو هضم بشه. خدا امواتتو بيامرزه Whitney Houston !

جمله ي «اغلب در مي مانم که چه کارهاي از من سر زده صرفا به اين دليل که نکند احمق به نظر برسم» از جرج اورول معادل است با جمله ي« هيفده تومن دادم و در کنفرانس سيستمهاي هوشمند ثبت نام کردم» از حامد.

20:50 : ساعت هنوز نه شب نشده و من شام خوردم، مجله ي هفت خوندم و نمي دونم چه کار کنم. يه کتاب تست کنترل خطي خريدم ولي لاشو باز نکردم، اميدي هم به گشودنش ندارم. يه کاسه انار با گلپر جلوم گذاشتم و به Desert Rose گوش مي دم. خدا امواتتو بيامرزه Sting!


10/12/2003

يک دقيقه اي که طول کشيد تا از کوچه خارج شوم:
به بسته هاي پفک و چيپس جلوي مغازه که توي نور مي درخشيد نگاه مي کردم. چند قدم مونده بود به مغازه برسم. درخشش توي تاريکي برام جالب بود. به جلوي مغازه رسيدم و در همين حين يه مرد جوون با سبيل و کوتاه قد درحاليکه از مغازه خارج مي شد، جلوي من زمين خورد. « بعضي ها چه قدر عجله دارند!». يه صدايي گفت:«اي پسره خل، زودباش» به طرف صدا نگاه کردم. يه جوون ديگه بود، سوار موتورِ روشن و کاپشن شبرنگ تنش بود. اوني که افتاده بود با يک کيسه برنج پريد پشت موتور و در حاليکه قوز کرده بود تا خاکهاي لباسشو تميز کنه موتور هم راه افتاد. چند قدمي از مغازه دور شده بودم. به طرف مغازه برگشتم؛ پيرمرد صاحب مغازه با سرعت و کلافه اومد بيرون:« ناکسا يه کيسه برنجمو دزديدن!». موتوري تقريبا از کوچه خارج شده بود که يک الگانس نيروهاي انتظامي با چشمکهاي آبي و قرمز،خرامان از فرعي وارد ميلان شد. مغازه دار در حاليکه دستاشو تکون مي داد جلوي الگانسو گرفت. فاصله امبيشتر از اونی بود که بتونم حرفهاي مکالمه شده رو بشنوم. الگانس سروته کرد و از کوچه خارج شد در حاليکه منهم داشتم از کوچه و درخلاف جهت الگانس خارج مي شدم.

کتاب « در تنگ» رو چند سال پيش خونده بودم. خاطره خيلي خوبي ازش داشتم. يه مدت پيش توي کتابفروشي ديدمش که تجديد چاپ شده. تصميم گرفتم بخرمش تا هديه بدم به يه عزيز براي مقدمه ي آشنايي. تصميم گرفتم اول يه بارديگه بخونمش و ازش لذت ببرم. قرقره کردن لذتهاي قديمي.با اينحال بعد از حدود دو هفته هنوز نتونستم تمومش کنم. خدايا چه بلايي سرم اومده؟ آيا آندره ژيد خيلي توي اين فاصله نزول کرده؟ نه قضيه چيز ديگه ايه. من تغيير کردم. از يه آدم کلاسيکِ پايبند به اصول تبديل شدم به يه آنارشيستِ هردمبيل. ديگه اينجور آثار رمانتيک برام دلچسب نيست. الآن فقط کاراي آوانگارد و نوآر راضيم مي کنه. ديگه نمي تونم شريعتي بخونم اِلا بعضي تک جمله ها. چرا ديگه نمي تونم؟


10/11/2003

گشت و گذار

محمد بالاخره وبلاگش رو Delete کرد. به ش تبریک می گم. نشون داد که می تونه تصميم های مزخرفی رو که درهنگام عصبانيت و ناراحتی می گيره اجرا کنه. لازم به ذکر است که «يه همکلاسی» که شريک او در وبلاگ نويسی بود اين عمل اورا شديدا محکوم کرده و طی هماهنگی های به عمل آمده قراراست به صورت مستقل و در يک جای ديگر نوشتن را ادامه دهد.
فيروزه که موفق شده توی بلاگش عکس بذاره کلی کيفوره و به عنوان جايزه، شبانه روزی مشغول خوندن اشعاره اخوانه.
خانوم شيرين عبادی جايزه 1.3 ميليون دلاری صلح نوبل رو بردن و اين سوال رو در اذهان عمومی ايجاد کردند که اصولا ايشون کی هستند؟ ناگفته نماند که ما همچنان از اين افتخار در حال ذوق مرگ هستيم.
هاله همچنان در راه آزادی افسانه از اعدام تلاش می کند، اين جانب ايشان را برای جايزه صلح نوبل سال آينده کانديد می نمايم.
به پاهای کثيفِ موجود، يک جفت ديگر هم اضافه شد، نمی دونم اسم اين جديده رو چی بذارم؟
Sting همچنان می خواند و من همچنان مشغول داونلود کردن هستم.
آخ جون؛ از سه شنبه بفرماييد سمينار، هتل پرديسان!



10/10/2003

بالاخره بعد از يک ماه و نيم (از اول شهريور تا 16 مهر) انتخاب واحد ماهم تموم شد و حالا بايد مبارزه رو شروع کرد:




10/08/2003

به سمت رختکن مي رم. شديدا حالت تهوع دارم. مي خوام بالا بيارم. اينجا که نمي شه. توي يه گله جا و اينهمه آدم که دارن لباس عوض مي کنن. بايد بعد از لباس پوشيدن برم دستشويي دانشکده ي اقتصاد اونجا هرکار دلم خواست بکنم.همين يه تيکه کيکي که قبل از ورزش خوردم مي خواد بپره بيرون. دستشويي هم داشتم که پشت گوش انداختم و حالا شده قوز بالا قوز. بدنم داغ و عرق کرده است. حالت تهوع هم شديد شده. پلاستيکی رو که شلوارمو توش گذاشتم، دستم مي گيرم و پا مي شم. بايد از اينجا برم. يه رعشه توي تمام بدنم مي دوه. روي پوستم. همه چي سياه شد. يه صدايي مي گه: اِ افتاد!!!... بلندش کنين... چي شد؟... همه دورم جمع شدن و بلندم کردن. يه لحظه چه خواب خوبي کردم. توي دهنم احساس سوزش مي کنم. مثل اینکه لبم از داخل پاره شده. لباسام خاکي شده. با خودم مي گم ولم کنيد من سر حالم....
و اين بود خاطره ي « روزي که من غش کردم!»

توي کلاس « انقلاب» بود که به اين نتيجه رسيدم که مخالفت جووناي ما با حکومت فعلي تبديل شده به مخالفت با خيلي ارزشهاي بديهي و طرفداري از چيزهاي بي ارزش. پسره براي اينکه با استاد انقلاب که يک نمانده ي رژيم حاضر تلقي ميشه(؟)، مخالفت کنه از دوران قرون وسطي دفاع مي کرد چون «استاده» گفته بود قرون وسطي دوران جهالت بوده و همين صدا و سيما. از بالاي صدا و سيما من شخصا از هرچي تلاوت قرآن و اذونه حالم به هم مي خوره از هرچي موعظه است بالا ميارم. بد وضعيه، نه؟


10/06/2003

اول خيلي دلت مي خواد شناخته بشي، بعضي نوشته هات خطاب به اشخاص ِ به خصوصيه که دلت مي خواد بشناسنت. شاید هم دلت می خواد مشهور بشی. اما الآن ديگه نمي تونم بنويسم. نمي تونم خودمو جلوي کسايي که هرروز با هاشون چشم تو چشم مي شم برهنه کنم. خيليا منو مي شناسن. مي تونم به نوشته هام جنبه طنز بدم و به صورت مسخره که نه سيخ بسوزه و نه کباب ( منظور از هردو خودم هستم) حرفمو بزنم. اما من اينکاره نيستم.
فعلا دارم با خودم مي جنگم که حرفامو بزنم و فراموش کنم که خيلي از همکلاسيهام مي دونن من وبلاگ مي نويسم. يعني مي تونم؟


10/05/2003

خجالتی، کمرو و درونگرا. اين سه کلمه مدتيه که هي توي ذهنم تکرار ميشه به همراه اين جمله که:« بلاگرها اغلب آدمهاي خجالتي هستند که حرفاشونو توي بلاگشون مي زنند.»
وليکن، بيخيالش! آره؟ بيخيال. گور باباش.


10/02/2003

گلووومب. زدم به يه ميني بوس. يه ميني بوس پارک! خيلي شاهکاره مگه نه؟ تقصير من چيه؟ اولا سرکوچه پارک کرده راهو گرفته، ثانيا در ميني بوس رو هم باز گذاشته بد از بدتر. اين صحنه رو بايد اسلوموشن تصور کنيد( معمولا موقعي که تصادفي براي کسي رخ مي ده در حين تصادف صحنه آهسته مي شه). بعد از تصور اين صحنه، تصور کنيد که شما سر کوچه در حال تصادفيد و در همون لحظه روبروي شما حدود بيست سي متر جلوتر پدرتون داره در خونه رو باز مي کنه که وارد بشه، نور علي نور! کله ي ظهر داره از سر کار بر ميگرده گه گل پسرش گلووومب! اول با خودش مي گه: نه بابا اين حامد نيست و برمي گرده که درو باز کنه، اما دوباره برمي گرده و به شماره ماشين دقت مي کنه: آره خودشه!
اين تصادف رو اين جانب حدود يک ماه پيش انجام دادم. تا اينجا قسمت ناراحت کننده ي قضيه بود. قسمت جالبش برميگرده به اون آقايي که من زدم به ميني بوسش و ماشين خودم داغون شد. حسن آقا.يک پيرمرد جوون. هنوز چند لحظه از تصادف نگذشته بود که تصميم خودشو گرفت:« شما ماشينو فعلا ببر پارک کن، شب ماشينو دوباره بيار صحنه رو يک جور بچينيم که انگار من مقصرم و شما از پول بيمه من استفاده کن، ماشين من که کاريش نشده.» دليلش هم براي شب اين بود که چون تاريکه، جناب افسر متوجه ي جعلي بودن صحنه نمي شه. شب ماشينو آوردم و با همکاري هم ديگه و جابجاي تمام مستندات من جمله خاکهاي ريخته شده از دو ماشين در يک مکان ديگه. کمي گاز دادن وگرم کردن هردو ماشين. ايجاد خط ترمز. صحنه آماده شد:« به 110 زنگ بزن بگو تصاف کرديم و بگو مقصر خودش قبول داره و چون راه بندون شده اجازه بدين که صحنه رو به هم بزنيم.» اينم يه ظرافت ديگه!. آقا پليسه اومد و قضيه همونطور که بايد پيشرفت. پول بيمه رو گرفتيم. يه صافکار آشنا پيدا کرديم و آخرش يه چيزي هم سود کرديم! زنده باد پيرمرداي جوون!


10/01/2003

1. منو ياد نماد مادر- زمين، مي اندازه، اما از نوع مجازيش. اگر الآن دويست سال پيش بود حتما يک مادر سالار حسابي، يه رييس قبيله مي بود. الآن هم براي خودش يه قبيله ي مجازي داره. به همه فرزنداش، اعضاي قبيله ش سر مي زنه. يک فرزند واقعی داره اما کلي هم فرزند مجازي داره. کامنتاي خوب و پرشور مي ذاره. به همه انرژي مي ده و انرژي زيادي هم در نوشتن، نوشتن ِ همه چي، داره. صادق، صميمي و به موقع خودش جدي و سختگير. همه ي اينا رو گفتم که از هاله، صاحب قبيله ی مجازي سرزمين آفتاب تشکر کرده باشم. مرسي هاله ي عزيز و مثل خودت : دوستت دارم :)

2. « بردن همه چيز نيست، بلکه تنها راه است» -- وينس لومباردي
... و من دارم تمرين مي کنم که سنگدل باشم.


9/30/2003

من امروز شادم و و از اونجایی که باید ناراحت باشی تا توی بلاگت چیزی بنویسی پس چیزی نمی نویسم.


9/29/2003

دلم مي خواد يک گوروپ تشکيل بدم، گوروپ که مي دوني چيه؟ Group رو مي گم. گوروپ ِ چي؟ گوروپ درسي. واسه چي؟ براي اينکه همين الآن از تصور قيافه هاي ماتم زده ي آخر ترم که دنبال نمره اند حالم بد مي شه. توي پرانتز بگم که دنبال نمره بودن فقط دنبال پاسي گرفتن نيست، بلکه مي تونه دنبال هيجده نوزده دويدن هم باشه. حالا يکي رو مي خوام که اين شرايط رو داشته باشه: کنکورِ امسال براش جدي باشه. فيزيک الکترونيک، تکنيک پالس، شبکه عصبي، زبان، مدار مخابراتي، ورزش، آز ِ کنترل، آز ِ الکترونيک3 داشته باشه. يک پروژه ي غير درسي داشته باشه. عادت به وب گردي ِ روزانه حداقل دوساعت داشته باشه. کم رو، خجالتي و درونگرا باشه....
از شوخي که بگذريم، واقعا دلم مي خواد چند نفرو پيدا کنم مثل يک پروژه ي گروهي درس بخونيم. ديگه از اينکه آخر ترم بفهمم که "چه قدر اين درس آسون بود! ايکاش زودتر شروع به خوندنش مي کردم!" خسته شدم. براي شروع هم ميشه يک YAHOO! گوروپ راه انداخت براي رفع اشکال و معرفي منابع اينترنتي و غيره...اگر کسي درسي رو پاس کرده يا قويتره در حل تمرين به سايرين کمک کنه. بياييد دست همديگر رو بگيريم تا همه با هم بيست بگيريم. اووو ه ه ه ... الآن، حامد حسابي از زمين فاصله گرفته... کاملا توي هواست و داره خيالپروري مي کنه! تقويت ذهن.. ادامه بده... مي گفتم، همه بيست مي گيريم.. دوستاي خوب ..

- پسره ي خل ديوونه! کي توي دانشگاه درس مي خونه! درسو گذاشتن براي دوهفته ي آخر!!!

.. و طبق معمول، حامد با سر به زمين فرود آمد!


9/28/2003

خوب، اينم از نتيجه ي روز اول مدرسه ها:
استاد عزيز فيزيک الکترونيک : خيلي سختگير.
استاد عزيز زبان تخصصي: خيلي خيلي سختگير.
خدا اين ترم را برهمه رحم کناد!

حالتهای گذاری اول ترم، اميدوارم هرچه زودتر به پايداری برسه، چون من که اصلا حال و روز خوشی ندارم.


9/26/2003

... با اين حال هروقت نگاه واقع بينانه تري به گذشته مي اندازم در مي يابم که همه ي آن روزها، آن وقايع و آن آدمها بايد می آمده اند و مي رفته اند تا سيکلي لازم و حياتي طي شود، تا بتوانم آنچه را که بايد تجربه کنم، بياموزم و زندگي کنم. همه ي آن سرگشتگي ها و حيراني ها، ستيزه ها و جنگها با خود و ديگران، آن ديوانه بازيها و حتي علافي ها و ول گشتنها جزئي از من بوده، از گذشته ام و زندگي ام و خودم. بي وجود هريک از اينها يک چيزي شکل نمي گرفت، يک جاي کار ناقص مي ماند و مي لنگيد و من هم نمي فهميدم...

- - مجله ي فيلم شماره ي 305 ص 116

و حامد به اين ميگه : آبديده شدن، يک مثل قديمي مي گه :« آتش بدون دود نمي شود، جوان بدون گناه... »


9/25/2003

رکعت آخره؟ آره. اينو مطمئنم. گوشه های جانمازو برای چی تا می زنم؟ برای اينکه رکعتای سه و چهار يادم بمونه. اينو گفت و با بی حوصلگی سلامشو داد و جانمازو تا کرد و گذاشت روی بوفه.
نه. اصلا به درد نمی خوره اين شروع کجاش برای يک طرح داستانی خوبه؟ بعدش چی بگم ؟ بگم رفت توی رخت خواب شروع کرد به خواب ديدن؟ خوابشو تعريف کنم ؟ نه به درد نمی خوره. اين چطوره؟:
هنوز چند تا پله به آخر راه پله مونده بود اما او تقريبا تمام طبقه ای رو که بهش وارد می شد می ديد. طبقه ی هميشگی. طبقه ی دوم و فلکه مانند که دو طرفش به راهروی اساتيد می رفت يک طرف بسته بود و به پنجره ختم می شد و طرف مقابل آن هم کلاسها بود. کاملا وارد محوطه نشده بود که از پشت ديدش. مشغول خوندن بُرد انجمن بود. هيچ وقت به کسی بيش از چند ميلي ثانيه نگاه نمی کرد. رد شد. حتما خودش بوده. مانتوی سورمه ای و مقنعه ی؟ چه می دونم مشکی، سورمه ای يا هر رنگ تيره و کدر و تکراری ديگه ای...
خوب در ادامه چی بگم؟ بگم گفت که خودشه و از کنارش رد شد؟ بگم که مثل هميشه که از کنارش رد میشه اين بار هم رد شد!؟ به راحتی يا به سختی...
اينم به درد نمی خوره!

حميد رفت مسافرت و نوار "flame of love" رو که عليرضا براش آورده بود من برداشتم. از اسمش فکر می کردم بايد يکی از کارای Light کسی مثل ونجليس باشه ولی نبود: تارِ استاد لطفی!. بعد از مدتی دوباره موسيقی سنتی عالمی داشت. داشتم تار و دف گوش می دادم و کتاب Linux Firewalls رو ورق می زدم که ديدم نمی شه اين موسيقی حتما يک شعر سنتی هم لازم داره. رفتم سراغ کتاب گلستان حاشيه داری که چند ماه پيش خريده بودم، خوندم، گوش دادم و کلی حال کردم.

اين روزا با ديدن عکسای اينجا( به دليل منطبق نبودن با شئونات! لينک حذف شد) و کليپای اينجا به خصوص اين و اين گذروندم.

دوباره نماز می خونم.(به اين چی می گن؟ سبک شمردن!)


9/23/2003

دو روز پيش کتاب "بهشت خاکستری" رو تموم کردم. از آدم دماغ گنده ای مثل دکتر عطاا... مهاجرانی انتظار چنين کتابی رو نداشتم. از کتابش خوشم اومد. زود و با لذت خوندمش. يه جورايی تو مايه های کتابای جورج اورول بود. اگر اشاراتش در کتاب به جامعه ی ما باشه، که می تونه باشه، پس وای بر ما...

روزهای معلقی است و من ... و من معلقم مثل اين روزها. برای اين روزهای معلق چيزی بهتر از شماره ی ويژه مجله ی فيلم نيست. اين شماره رو به گزيده ی مطالب بيست سال ِ اخير اختصاص دادن. فکرشو بکن عنوان يک نوشته باشه " سيری در تنهايي" ، اسم يه کتاب از هرمان هسه، کناب کوچولو موچولويی که نوشته های کوتاه شعر مانند داره و به درد آخرشب قبل از خواب می خوره، داشتم می گفتم، مقاله هه عنوانش اينه و توش اين جمله های معرکه رو می شه پيدا کرد:
« واقعا روزهای سگی و کثيفی است. اصلا هم خوش نمی گذرد. تف به روت اگر چند سال ديگر طبق معمول و به همان عادت مزخرف هميشگی ات، بنشينی و نوستالژيک بشوی و حسرت اين روزها را بخوری، چون فقط خريت خودت را ثابت می کنی!»
آره، با اينا می شه وقتو گذروند تا مهر و مدرسه (!) برسه.

سه روزه که نماز نخوندم. در واقع سه روزه که عادت هميشگی خم و راست شدن رو انجام ندادم.


9/21/2003

يک تيکه کاغذ کاهی که روزهای هفته روش نوشته و شده و با خطهای معوجی يک برنامه ی درسی رو ساخته. توی بعضی ساعات اسم چند درس با هم نوشته شده و بعضی هم خط خورده است. ترم ماقبل آخره. از طرفی بايد برای کنکور ارشد بخونم پس برنامه بايد سبک باشه و از طرف ديگه بايد به فکر پروژه هم بود و درسايی مثل درسای ارشدو برداشت که بشه يک پروژه از توش درآورد. آز ِ پروسسور رو حذف می کنم به جاش معارف II بر می دارم، نه الکترونيک صنعتی بر می دارم ولی لعنتی يه ساعتش با ورزش تداخل داره ، آز کنترل رو چه کار کنم که با زبان تداخل داره؟ فردا برم ببينم مير صالحی شبکه های عصبی رو بهم ميده....


9/20/2003

فقط گرسنه ی نصيحت کردن هستند. دنبال يک مخ بيکار می گردن که تجارب زندگيشونو به خورد ش بدن و روی پيشونی من نوشته که حتما محتاج فضائل اونا هستم.

1. مشغول دسته کردن بليطهای اتوبوسم. دسته های سه تايی. سه تاش رو هم می ذارم توی جيب پيراهنم که به راننده تحويل بدم. بغل من مي شينه. نمی بينمش. يک بسته ی پلاستيکی داره که جلوی پاش ميذاره.
- ميشه سه تا از بليطاتو به ما بدی.
سه تا به ش می دم. پولو روی پام می ذاره. برش می دارم :
- قابل نداره.
- اون زمان شاه بود که قابل نداشت.
دنبال جواب می گردم اما چيزی به ذهنم نمی رسه.
- می دونی امشب متعلق به کيه؟ از قديم گفتن..
خدايا اين می خواد مخ منو بزنه! تصميم می گيرم بحثو به شوخی تمومش کنم:
- شما معلم تعليمات دينی هستين؟
- سوالو با سوال جواب نمی دن!
- والا جمعه به امام زمان اما شب جمعه...!
لعنت به من که تسليم شدم. هنوز هم صورتشو کامل نديدم. اما يه صورت سبزه با سبيل، مثل اينکه سفيد.
- شما وقتی می خوای بری مسافرت چه کار می کنی؟
« چه کار می کنی» رو چند بار تکرار می کنه تا من مثل بچه های دبستانی جوابشو بدم که:
- تهيه می بينيم!
- آفرين! مسلمونا هزارو چهارصد ساله دارن آماده می شن اما چه کار کردن؟
نه خير، آقا تازه افتاده روی غلطک. می خواد تمام نتيجه گيريها و افکارشو به خورد من بده. جوابشو نمی دم. به بيرون نگاه می کنم. به ماشينها و گل کاری و سط خيابون. سکوت. منتظره جوابه. سکوت. خوشم مياد طبيعيش می کنه و ادامه نميده. چند ايستگاه بعد يه پيرمرد پيدا می کنم و جامو به ش می دم. پاشدم. از شرش راحت شدم .حالا می تونم تمام رخ نگاهش کنم. سبزه با سبيلهای سفيد و چهره ای مهربان. يکی مثل خودشو پيدا می کنه. يه پيرمرد ديگه . حالا می تونه افکار مشعشعشو بريزه بيرون و از خودش لذت ببره!

[الآن که اين متنو نوشتم يادم اومد اين بابا برای سه تا بليط به من 50 تومن داده يعنی من يادم رفته 20 تومن به ش برگردونم! طفلی به اندازه ی 5 تومن هم به سوالاش جواب ندادم!]

2. جلوی در مغازش روی يک صندلی، توی سايه نشسته. پيرمرد تو پريه. منظورم از نظر بدنيه البته. سيده و بنگاه معاملات املاک داره. قبلا يه بار که توی همچين موقعيتی از جلوی مغازش رد شده بودم صدام کرده بود و گير داده بود که پشتت و شونه هات خميده است بايد ورزش کنی. منم گفته بودم چشم استاد و رفع زحمت کرده بودم. می خوام از يک کوچه بالاتر کارت اينترنت بخرم. از جلوش رد می شم. موقعيت مناسبِ گير دادنه. خوبه، رفتن که به خير گذشت. کارتو می خرم و بر می گردم. به ش نزديک می شم. سعی می کنم به ش نگاه نکنم. به اونور خيابون به روبرو نگاه می کنم. به جلوش رسيدم. صدام می کنه. به فاميل و باصدای بلند. دو بار. و من رد می شم. انگار که اصلا نشنيدم. سريع می پيچم توی کوچه .


9/19/2003

توی صندليش مچاله شده و داره به اين فکر میکنه که چی بنويسه. هوا کمی سرد شده. توی صندليش مچاله شده و داره به اين فکر میکنه که نفسهای عميق مزه داره و پُره از وعده و وعيد. توی صندليش مچاله شده و داره به اين فکر میکنه که ميشه يک نفس عميق کشيد، خنکای هوارو فرو داد و تصميمای بزرگ برای سال آخر تحصيل گرفت ميشه خيالها پروراند اما ... داره به اين فکر میکنه که چرا اين مخ لعنتيش موقع ِ خيال پروری که ميشه اينقدر قويه، اونقدر اونو بالا می بره که وقتی با واقعيت روبرو ميشه کيلومترها از زمين فاصله گرفته و درنتيجه به شدت به زمين می خوره. داره به اين فکر میکنه که چی داره به اين فکر میکنه که چی داره به اين فکر میکنه که چی داره به اين فکر میکنه که چی داره به اين فکر میکنه که چی داره به اين فکر میکنه که چی داره به اين فکر میکنه که چی ..


9/17/2003

خدا را می پرستم که جهان را به ناپسندترين شکل ممکن آفريد
از اين روست که خود
راهم را
به کج ترين شکل ممکن می روم


-- نيچه


9/16/2003

يه جعبه گوجه فرنگی اولين چيزيه که بايد بخری. بشوری. بذاری خشک بشه و بعدش بُُرش بدی. درواقع تيکه پاره کنی چون مرحله ی بعدی جوشوندن و گرفتن آبشه. يک کلم گنده. يک کلم سنگ متوسط. خيار. هويج. کرفس. سبزی. فلفل سبز. سير. پياز. همه شسته بشه و خورد بشه. مرحله ی مورد علاقه ی من گوجه فرنگی و کلمشه. گوجه، چون لمشت بازيه و کلم چون خوشمزه است. کدوم مرحله بود که من داغ کردم؟ آخه مريض بودم. آنژين. هروقت آنژين ميشم به طرفه العينی عصبی ميشم. آره مرحله ی کلم بود. می خواستم کلمها رو برش بدم که بعدش بشورم. به خواهرم گفتم چاقوتو بده . نداد. جر و بحث و من که سبد خيارشو چپه کردم. طبق معمول بعدش خندم گرفته بود. به هرحال تب داشتم. الآن هم تب دارم که دارم هذيون می نويسم.

سالادهای زمستونی ما آماده است. تشريف بيارين يه شيشه پيشکش می کنم.


9/14/2003

کتاب قشنگ و بی ادعايی بود. ساده و روان. يک جور بيانيه گويی و سخنرانی يک طرفه، گفتن حرف دل که نويسنده در قالب شخصيت زن زيبا و معصوم ِ قهرمان کتابش بيان کرده بود. شايد از جهت سادگی بشه اونو يک وبلاگ 500 صفحه ای گفت "سهم من" از " پرينوش صنيعی" رو می گم. همدم چند روز اخير من مخصوصا در مسافرت. اگه مثل من دنبال تاريخ معاصر( همين بيست سی سال اخير) در قالب رمان می گردين پيشنهاد خوبيه. در ضمن دنبال شخصيت پردازی، طرح داستانی پيچيده و مدرن و اين حرفا نباشيد ...

چقدر زيبا بود. زيبا و تاحدودی احمق. احمق و خيلی عاشق. عاشق به اندازه ی تمام دنيا. Addle H. رو می گم. فيلم قلع قمح شده ای که جمعه شب، شبکه چهار نمايش داد. به هرحال همين مقدار هم به خاطر ديدن چهره ای به اين زيبايی، به اين عاشقی، دنيايی بود.

توی اين چند روزی که خونه نبوديم يه موسی کو تقی اومده توی باغچه مون تخم گذاشته، تخمش يه هوا از ذغال اخته بزرگتره، ولی دقيقا به همون شکل.

اِ اِ اِ ... اين بابا و شوهر خاله ی ما کلی ملتو با "آی آی ممد خان .." رقصوندن، حالا نگو اشتباه بوده ودرست " آی آی رشيد خان ... " بوده، بايد برم به رقاصمون که يک پسربچه ی شر، يه مشهدی خالص از بچه های کارخانه قند ِ آبکو بود، بگم رقصاش اشتباه بوده و بره قضاشو بخونه! از کجا پيداش کنم؟


9/13/2003

« فردا صبح، به همراه پسرخاله ی عزيز، عازم يه مسافرت خانوادگی به سواحل زيبای بابلسر در سوئيتهای مجلل فرهنگيان هستيم. خداحافظ تا شنبه ی آينده. »
و
« اينجا مازندران است صدای مارا از بابلسر می شنويد»

جملاتی بودند که من بارها سعی کردم پابليش کنم، تا شما، بله، خود شما خواننده ی عزيز، که به اينجا سر می زنی با يک صفحه ی آپديت نشده روبرو نشی، اما به دلايل عديده ای که حوصله ی توضيح دادنشو ندارم، نشد. به هر حال، من از سفر برگشتم، کلی هم خوش گذشت، جای شما خالی، جبران می کنم.
کلمات کليدی ِ چند روز گذشته: ذغال اخته، شيربلال، تخمه، ذغال اخته، آفتاب کجايی؟، اوزون برون، غوطه ( مشهديش چيه؟ غُطّه!)، ذغال اخته،سوئيت، اتاق ، ويلا، ذغال اخته، هياهو، ذغال اخته، رطوبت، ذغال اخته ، آی آی ممد خان سردار کل قوچان، انجمن صنفی فرهنگيان ناحيه چهار، ذغال اخته...


9/05/2003

و حامد رنگ را در MS Paint کشف کرد!




9/01/2003


يه درخواست: کسی وبسايتی برای آپلود کردن عکس سراغ نداره؟ هرجا من انگشت می ذارم بعد از يک ماه سرويساش پولی ميشه! بعد از truepath حالا نوبت hyperphoto شده که اولتيماتوم برای واريز ِ $$ بده!

نکته: کيف می کنيد بعد از چند روز ننوشتن چه پست گرانبهايی پابليش کردم!


8/29/2003




8/28/2003

...... نه خير خبری نيست..... تازه فهميدی؟..... همينه ديگه.... يه موج سينوسی با دامنه ی متغير.... زندگی رو می گم... بالا ... پايين ... بالا... پايين .... يه روز شاد و موفق و نيرومند و روز ديگه ..... چی کارش ميشه کرد؟.... گول شادی های گذرا رو بخوريم و؟....
نه! برو يه دوش بگير بعدش پنجشنبه عصر چی ميچسبه؟ يه چيبس با يه VHS. آره خودشه . من رفتم.

نکته تستی: دوستان نقطه باز، کلی حال کنن با اين همه نقطه که در اين نوشته به کار رفته!


8/26/2003



مباحث ويژه در مخابرات : پردازش سينگالهای ديجيتال! اوه خدای من چه درس معرکه ای ! بشتابيد! پردازش سينگال! اونم از نوع ديجيتالش! فقط هشت نفر! ديگه نبود!؟ جون ما برش دارين! اين کلاس بايد به حدنصاب برسه! از پروژه هاش می ترسين؟ پای من. از استادش؟ خيالتون راحت، کموپوت گلابی!. يک شنبه، سه شنبه ها ساعت 4 تا 6 . بدو قند عسله گلابی (ببخشيد DSP!) . سه واحد معرکه ی اختياری بدو ، بدو..
نکته انحرافی : عکس تبليغاتی است، نوشته اصلا تبليغاتی نيست!
نکته تستی: پردازش سيگنال پردازش تصوير هم داره.
نکته نامربوط :

I had never spoken to her, except for a few casual words. and yet her name was like a summons to all my foolish blood.

-James Joyce

summons = احضاريه .


8/25/2003

هيچ دقت کردی هر وقت يکی برای مدتی نمی نويسه وقتی برمی گرده به جای اينکه توپش پر باشه برای نوشتن، عادت نوشتن از سرش پريده؟
اگر دقت نکردی، همين الآن می تونی شروع کنی به دقت کردن.
اگر هم دقت کردی که هيچی.


8/23/2003

- تو يکی رو می خوای که باهات بحث کنه!
- نه خير من يکی رو می خوام که برام انتخاب واحد بکنه!
- من نمی تونم.
- خسته نباشيد.
فقط همين يک کارم مونده بود، بحث کردن، اونم با ميخايی مثل آدمای توی آموزش. دست آخر هم بهترين راهی که به ذهنشون رسيد اين بود که کل سيستم انتخاب واحد دانشکده رو قطع کردن. واقعا خسته نباشيد.

- خوب طبيعيش می کنی ها! :)
- چيرو؟
- همين، ديگه، بعد از مدتی دوباره نوشتنو.
- خوب اعصاب آدمو داغون می کنن ديگه... انتخاب واحد اينترنتی!
- بگذريم، اينروزا رو چه می کردی؟
- نوک می زدم!
- O: به چی نوک می زدی؟
- به هرچی که به دستم می رسيد، شبکه، پردازش تصوير، لينوکس، شبکه های عصبی... نه اينکه فکرکنی توی هرکدوم به يه جايی رسيده باشما، نه، فقط در حد کنجکاوی باشون آشنا شدم و پريدم به يه شاخه ی ديگه ..
- خوب بسه، زيادی ور زدی، فکر می کنم کمی خالی شده باشی، ...

بعد التحرير: "دوست کوماتوز من" يعنی چی؟


7/27/2003

اول کنجکاوی، بعد مشتاقی و می خوای قدرت نمايی کنی و از کارات لذت می بری، بعد از اون به ش عادت می کنی گاهی هم لذت می بری، بعد خسته می شی و دست آخر هم دلزده.

يک شب با يکی چت می کنی، کلی باش درد دل می کنی، کلی از حرفهای هم لذت می بريد. بعد Bye می فرستی و شايد يه مدتی جزو دوستان خاموش Friend List همديگه باشيد، اما دست آخرهمديگه رو فراموش می کنيد و Delete .

يک پسری از حدود آذر 81 تا اواخر تير 82 ، حرفای دلشو به شما زد، به خودش زد، خودشو سبک کرد. با نوشته هاش و دستکاری قالبش هنرنمايی کرد. وقتشو با بلاگ گذروند. باهاش راه اومدين، شايد باش دوست شدين و به ش عادت کردين. اما الآن وقتشه که فراموشش کنيد، آخه می دونی، از قديم گفتن: بدن چربی می گيره و ذهن فراموشی.

من که ديگه به خودم اعتمادی ندارم. می گم می رم، اما شايد دو روز ديگه نوشتم، شايدم هيچوقت. صحبت از ترک و اين حرفا نيست، قضيه همون دلزدگيه و بس.


7/21/2003

- من تورو فراموش کردم.
همين تک جمله رو گفت و دوباره مثل هميشه اسير شد اسير نگاهش. نه. اين بار بايد حرفارو زد.
- در واقع سعی می کنم فراموشت کنم.
نبايد اينو به ش می گفتم. حيف اون لبخند نيست.
- حيف که در عين سادگی، يه آدم فريب خورده بيشتر نيستی.
ديگه دور برداشته بودم. اين جملات چند مدته که تلنبار شده و بارها نشخوار شده؟!
- يک ظاهر بين مثل بقيه. فقط ادا اطوار. قرتی.فقط ظاهر، فقط قيافه...

حالا چرا جواب نمی ده؟معلومه ديگه، وقتی من، طبق معمول، با خودم صحبت می کنم، اون چه طوری می خواد جواب بده؟!


7/18/2003

سرد شدم. وقتی طی يک ساعت چهل بار وبلاگ خودتو Refresh کنی و هربار Error Page بده، چه حالی به ت دست می ده. وقتی بفهمی غير از وبلاگ تو تمام بلاگ اسپاتا و پرشين بلاگا فيلتر شده اونوقت چه حسی داری؟! بعد از يک ساعت ور رفتن به Anonymizer متوصل می شی، اونم وبلاگتو ناقص، بدون کامنت و با اضافات خودش بيآره. می خواستم بگم آدرس وبلاگ من از اين به بعد اينه:
http://anon.free.anonymizer.com/http://antimemory.blogspot.comاما چه مسخره است وقتی که اين صفحه بالا نمی آد شما از کجا بفهمی با آدرس بالا می شه به اين صفحه رسيد؟!
توجيه از اين مسخره تر خوندين.
بعد از يک شبه بستن روزنامه ها اين دومين هنر نمايي بزرگشونه.
خيلی خيلی بزرگه. خيلی مسخره است، خيلی تاسف باره و خيلی دلسرد کننده.




7/16/2003

1. چند روزه که چيزی ننوشتم؟ درواقع فرصت نشده؟ وای خدای من سه، چهار روزه! چه گناه بزرگی، من نمی تونم خودمو ببخشم! (توصيف احساسی که تنها بلاگرها می فهمند!). عذر می خوام از تمام دوستان عزيزی که در اين مدت به اينجا سر زدند و با يک وبلاگ به روز نشده مواجه شدند.
2. ... به ترانه ای به نام From sarah with love گوش می دم. می تونيد از سايت اين پسر عربه دانلودش کنيد. نمی دونم به چه دليلی شديدا روم تاثير می ذاره، مخصوصا فريادهای آخرش .. Come on...
3. پدر و مادرم، عذر می خوام، مامان بابام، يه شنبه شب اومدن و من تا امشب مشغول اين کارا بودم: درست کردن شربت. کوبيدن پرچم (های بازگشت حاج آقای.. به اتفاق حاجيه خانوم.. از مکه منوره و غيره...) به ديوار. شقه کردن گوشت گرم گوسفند تازه ذبح شده. تعارف بستنی و شيرنی( اين يکی رو محمد خوب خبر داره!). حمل چمدانهای چند تنی سوغاتی!.
4. خوب ديگه. به نظر ميآد کاملا افتادم به چاه نوشتن به هدف "هرچه خواننده را خوشايندتر، بهتر" يا "کامنت بيشتر، زندگی شيرينتر". حامد متاسفم برات.


7/12/2003

1. کمک، خيلی فوری!!! تفاوت جعفری و گشنيز چيه؟ کدومش برای سبزی خوردن استفاده می شه؟

2. نمی دونم چه طوری می شه از اين نوشته ها برداشتهايی با عباراتی مثل «تحمیق مخاطب» و يا«ژست آوانگارد» کرد؟ نوشته ی من چيزی جز اعتراف به روزمرگی، نوشتن از روزهای گرم ِ تابستون که بيهوده و با مشخصات خودش می گذره، نيست. جنبش دانشجويی، واقعا شرمنده که من جزو مبارزان انقلابی راه تو نيستم! واقعا شرمنده که ژستهای من اصلا به ژستهای سياسی و رفرميست جنابعالی شباهتی نداره، واقعا شرمنده که من ديگه انقلابی که «بيگ بنگ» باشه نمی خوام!
حميد جون اين نظر تو که منو به «تمسخر موضوع» و «ضربه فنی کردن مخاطب» متهم کردی برای من دو تا دليل می تونه داشته باشه، يا زيادی غرق شدن تو در دنيای نقدهای سياسی و غوطه خوردن در تفاله های بافيمونده از بهمن 57 و يا کينه ها و حسادتها و خودنمايی های درونی.
باری ما هنوز يک سال ديگه همکلاسی هستيم پس چه بهتره که حرفامون رو اينجا بزنيم(ژست سياسی: گفتمان!) و حداقل اينجا به خودسانسوری و قورت دادن حرفامون دست نزنيم. گوشم با شماست.
توضيح: برای سر در آوردن از مغلطه ی فوق به نوشته ی 11 جولای و اولين کامنت ذيل آن مراجعه کنيد.

3. بعد از اينکه توی نوشته قبل صحبت از هندوانه کردم، به فاصله نيم ساعت، پسرخاله م و همسرش با يک هندوانه بزرگ زير بغل تشريف آوردند:«جای مامان بابات خالی نباشه!» . « دم شما گرم!»


7/11/2003

می گن چرا 18 تير هيچکار نکردين؟ جواب می ديم: خوب تعطيل بوديم! يکشنبه که تعطيلات تموم بشه انشالله می ريم دانشگاه و به ممد آقا تريايی می گيم نوشابه هاش گرمه!
می گن چرا از خودت متنفری؟ جواب می دم: وقتی با يه ساعت مدار خوندن و دوتا تست زدن می تونم کلی خودمو آروم کنم، اما نمی کنم و وقتمو الکی هدر می دم، انتظار داری از کی متنفر باشم!
می گن جای پدر مادرت خالی نباشه! می گم، شما که نمی تونين جاشونو پر کنين، پس لااقل دست خالی نمی اومدين ميوه مون تموم شده، خيلی وقته هوس هندوانه کردم.
حال يه سوال من بپرسم، چرا ميای اين چرتو پرتا رو می خونی؟


7/09/2003

من بعد از خودم، از چيزی که از همه بيشتر متنفرم خودمه.


7/08/2003

سر سفره شام داشتيم کشک بادمجونای ظهرو با مامان بزرگ عزيز می خورديم و صحبت از اين بود که شما چه طور با بابابزرگ آشنا شديد ( اخه پدر بزرگ و مادر بزرگ پدريم توی باغ وحش همديگه رو پيدا کرده بودن! (خيالات رومانتيک برتون نداره! اونجا باغبون بودن!)) ، مامان بزرگم از اين می گفت که قديما ازدواجها همه توی خانواده بوده و اصطلاحا "غير" رو نمی گرفتن ، بعد از اين جمله بود که مکثی کرد و با صدای بلندی که ناشی از ضعف شنوائي شه، خيلی عصبانی گفت :
- قديميا مغز خر داشتنا!
منو خواهرم کلی خندمون گرفته بود، لابد فکر می کنه يک نسل سوميه! بعدش دامه داد که:
- يک دختر هفده ساله رو زورکی به مرتيکه ی 30 ساله می دادن که چی؟ قوم و خويشه ...
نتيجه 1. من يک نوه ی حاصل از ازدواج های ناخواسته و زورکی عهد قاجار هستم!
نتيجه 2. من شريک زندگيمو کجا پيدا می کنم؟ لابلای وبلاگا و ايميلا!؟


7/06/2003

«به اطلاع کليه اعضای هيات علمی، دانشجويان و کارکنان دانشگاه فردوسی مشهد می رساند دانشگاه از تاريخ 16 لغايت 22 تير ماه تعطيل است.»

« چند تا پرنده روی پشت بامی نشسته بودند يک بابايی نردبانهايی را که به بام تکيه داده شده بود برداشت تا پرنده ها را به اسارت خود در آورد.»

حالا من به اين آقا چی جواب بدم:


salam
man Aali s... moghim keshvare Alman , be donbale baradra gom shodeam dar Mashhad migardam.
baradaram Ali S... daneshjooye sal akhare reshteye dandanpezeshki daneshgah Mashhad ast.
bardaram az tarikh Mehr sal 1381 ta hala mafghood shodeh ast.
khanevadeam dar Iran ta hala natevanesteand asari az baradaram biaband.
man fekr mikonam ke bardaram ra Vezarat etelaat roboodeh ast.
man khili negaran hastam.
hamintor khanevadeam dar Iran.
azat khahesh mikonam ke chon dar Mashhad zendegi mikoni agar betavani az daneshkadeye dandanpezeshki Mashhad khabari az baradaram Ali S... begiri tamame khanevadeam va mano az een ranj nejat midahi.
bavar kon.........
montazeretam
Aali S...
Frankfurter str...
.........................
Germany
Tel: 0049-..........



به ش بگم اينا از سايه ی دانشجو می ترسن، اينا که قيافه هاشون شبيه صدا خفه کنه! من برم دانشکده دندانپزشکی چی بگم؟!