11/25/2003

من خيلي دلم مي خوا يک خرخون تمام عيار باشم و بالاترين نمره ها رو توي تمام درسا بگيرم.
من خيلي دلم مي خواد يک بنيادگراي کامل باشم و خودمو صرف مذهب کنم و به پايه هاي محکم اعتقادي برسم.
من خيلي دلم مي خواد يک عاشق پاک باخته باشم و تمام وجودمو صرف معشوق بکنم.
من خيلي دلم مي خواد..
ولي مي دوني مشکل چيه؟ اينه که "من" فقط يک بعد نداره که بخواد به اون بپردازه، من مي تونه نماز بخونه، مکابيز گوش بده، خر بزنه و ... اما چيزي که آدمو اذيت مي کنه اين ميل به تعالي و مطلق گرايي و ايده آليسميه که در آدم وجود داره، اين ميل که در همه چيز تمام عيار، پاک باخته و کامل باشي و اينجاست که تضادها و خودآزاري ها شروع ميشه. مبارزه ي بين کامل بودن با نفس با تنبلي با افسردگي با پوچي انگاري با "خوب که چي؟" با "حالا کجارو مي خواي بگيري؟"، با "سخت نگير!" با " از زندگيت لذت ببر" با "گور باباش!". کي ميشه به حالت تعادل بين اين خواسته ها رسيد، کي اين حالتهاي گذارا تموم ميشه و اون حالت دائمي حاصل خطاش چقدره؟