4/27/2003



يادم رفت بگم من رنگ خاکستری را نيز دوست می دارم، رنگ ِ گذشته.

فرهنگ سياسی!

- سوسياليسم: دو گاو داريد. يکی را نگه می داريد ، ديگری را به همسايه ی خود می دهيد .
- کمونيسم : دو گاو داريد. دولت هر دوی آنها را می گيرد تا شما و همسايه تان را در شيرش شريک کند.
- فاشيسم: دو گاو داريد. شير را به دولت می دهيد . دولت آنرا به شما می فروشد.
- کاپيتاليسم: دو گاو داريد. هردوی آنها را می دوشيد ، شيرها را بر زمين می ريزيد تا قيمتها همچنان بالا بماند.
- نازيسم: دو گاو داريد. دولت به سوی شما تير اندازی می کندو هر دو گاو را می گيرد.
- آنارشيسم: دو گاو داريد. گاوها شمارا می کشند و همديگر را می دوشند .
- ساديسم: دو گاو داريد. به هر دوی آنها تيراندازی می کنيد و خودتان را در ميان ظرف شيرها می اندازيد.
- آپارتايد: دو گاو داريد. شير گاو سياه را به گاو سفيد می دهيد ولی گاو سفيد را نمی دوشيد .
- دولت مرفه: دو گاو داريد. آنهارا می دوشيد و بعد شيرشان را به خودشان می دهيد تا بنوشند .
- بوروکراسی: دو گاو داريد. برای تهيه ی شناسنامه ی آنها هفده فرم را در سه نسخه پر می کنيد ولی وقت نداريد شير آنها را بدوشيد
- سازمان ملل: دو گاو داريد. فرانسه شما را از دوشيدن آنها وتو می کند . آمريکا و انگليس گاوها را از شير دادن به شما وتو می کنند . نيوزلند رای ممتنع می دهد.
- ايده آليسم: دو گاو داريد. ازدواج می کنيد. همسر شما آنها را می دوشد.
- رئاليسم: دو گاو داريد. ازدواج می کنيد اما هنوز هم خودتان آنها را می دوشيد .
- متحجريسم: دو گاو داريد. کراهت دارد شير گاو ماده را بدوشيد.
- فمينيسم: دو گاو داريد. حق نداريد شير گاو ماده را بدوشيد.
- پلوراليسم: دو گاو نر و ماده داريد فرقی نمی کند از کدام شير بدوشيد.
- ليبراليسم: دو گاو داريد. آنها را نمی دوشيد چون آزاديشان محدود می شود .
- دموکراسی مطلق: دو گاو داريد. از همسايه ها رای می گيريد که آنها را بدوشيد يا نه؟
- سکولاريسم: دو گاو داريد. پس به خدا نيازی نيست.

4/26/2003

چه گونه جوان بمانيم (جورج کالين)
1. ارقامی رو که مهم نيست بنداز دور ، مزخرفاتی مثل : سن، قد ، وزن . بذار دکترا غصه ی اين چيزا رو بخورن! مگه واسش پول نمی گيرن!
2. دوستای شنگول برای خودت انتخاب کن، عُنُقا حالتو می گيرن!
3. سعی کن مدام چيزی ياد بگيری، کامپيوتر ، کارهای دستی ، باغبانی ، خلاصه هرچيزی . نذار مخت بی کار بمونه . يه مخ بيکار کارگاه شيطونه، شيطونی که اسمش آلزايمره!
4. از چيزای ساده لذت ببر.
5. زياد بخند، با صدای بلند و طولانی . اونقدر بخند که نتونی نفس بکشی .
6. به هم ريختن پيش مياد ، باش مقابله کن ، ناراحت بشو اما ادامه بده . تنها جونوری که توی زندگيت باهاته خودتی! پس سرزنده باش تا وقتی که زنده ای!
7. دورو برتو پرکن از چيزايی که دوست داری، خانواده ، جک و جونور ، يادگاری، موسيقی ، گل و گياه ،سرگرمی . خلاصه هرچيزی که دوست داری . تنها پناه گاهت چهار ديواريته!
8. مراقب سلامتيت باش ، اگه قبراقی که بپا همينجور بمونی و اگه شل و ولی که به خودت برس و اگه از عهده ی خودت خارجه کمک بگير.
9. به جاهايی که ناراحتت می کنه مسافرت نکن، به بازار برو ، به شهرای اطراف برو، يا يک کشور ديگه، اما جايی که نارحتت می کنه اصلا!
10 . توی هر فرصتی به مردم بگو ديوونه ی اينی که دوستشون داشته باشی!

و هميشه به خاطر داشته باش :
مقياس زندگی تعداد نفسهای ما نيست بلکه لحظاتی است که ما نفسمون رو بيرون ميديم!

-- اين مطلبو خواهرم فرستاده و ترجمه اش هم کار خودمه!--

4/25/2003




جنگ سلطه هم تمام شد. جنرال گارنر دستهای طالبانی و بارزانی را در هم قرار داد، مردم کربلا بعد از سی سال اربعين گرفتند و قمه زدند و مردم بغداد هم بعد از مدتی چندتا تظاهرات کردند و شعار سر دادند ، اما نمی دونم ما چرا هنوز بايد نگران سلامتی کودکان عراقی باشيم هنوز بايد نگران قطعی آب و برق بصره باشيم هنوز بايد منتظر يک فاجعه ی انسانی در عراق باشيم هر روز بايد نگران حضور نيروهای دشمن در منطقه باشيم!؟ هشيار و آگاه و حاضر در صحنه!
مهم نيست مملکت خودمون چه وضعيتی داره و توی چه معيارها و ملاکهای تاسف باری در دنيا برتريم(نمونه اش تعداد تصادفات منجر به فوت و عمل جراحی زيبايی بينی) . اونچه که مهمه اينه که هر روز جلوی اخبار تلوزيون ميخ کوب بشيم و از دشمن که بسيار نزديک است بترسيم. خوشحال باشيم که حکومت بسيار خوبی داريم به تمام ملتهای ستم ديده ی دنيا کمک می کنيم و خيالمون راحت باشه که توی اين خراب شده هيچ مشکلی نداريم .

4/24/2003



من رنگ قرمز را دوست می دارم.ر نگ لب.

4/23/2003


روز بهاری من!
چه کار کنم؟ خندم می گيره وقتی ميبينم دخترا هم با هم دست می دن، مرتيکه ی گاو! من موقع رد شدن از خيابون آفتاب پرست نيستم که هم به چپنگاه کنم هم به راست! همينطور با موتورش مياد تو شکم آدم، بعد هم يه طوری به آدم نگاه می کنه انگار تريلی از روش رد شده!، مخصوصا موقعی زياد خندم ميگيره که دستاشون رو توهم نگه می دارن،آدامس پی کِی خيلی معرکه است سر کلاس الکترنيک کامل بجو ، بعد تو کلاس فيلتر بذار گوشه ی صندليت ، فقط مواظب باش روش نشينی، برای کلاس کنترل کاملا refresh شده و دوباره که بجوی بازم دهنت خنک ميشه، نه بابا کاريم نشد فقط يه کم ساق پای راستم خراش برداشت. اين هشتادو يکی های طفلکی چه جوری به کتابا و جزوه های آدم نيگاه می کنن ، رياضی دو يا معادلات ديفرانسيل رو جلوی خودش پهن کرده بعد چشمش به جزوه ی الکترونيک و ميکروپروسسور منه،يعنی منم سه سال پيش همينجوری به هفتادو شيشی ها نيگا می کردم! گول اين عکسو نخور! يک روز بهاريه من همينجوريه می خواستی از سبزه و کوهساران برات بنويسم! از سی و دو تا massage بخش Forum ،بيست و يکيش از محمده! محمد جون هيچ لزومی نداره حتما برای من چيزی بنويسی.باشه پسر خوب! کسی نمی دونه کتاب "خدا و شيطان" رو کجا ميشه پيدا کرد؟يه نمايشنامه از سارتره.

4/21/2003


- حيف شد ها!!!
- چی حيف شد؟
- اينکه پاورچين تموم شد...

4/20/2003

«پسر کوچکی، روزی هنگام راه رفتن در خيابان، سکه ای يک سنتی پيدا کرد. او از پيدا کردن اين پول، آن هم بدون هيچ زحمتی، خيلی ذوق زده شد. اين تجربه باعث شد که او بقيه روزها هم با چشمهای باز سرش را به سمت پايين بگيرد( به دنبال گنج! ). او در مدت زندگيش، 296 سکه ی يک سنتی، 48 سکه پنج سنتی،19 سکه ده سنتی، 16 سکه بيست و پنج سنتی، 2 سکه نيم دلاری و يک اسکناس مچاله شده ی يک دلاری پيدا کرد. يعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت.
در برابر بدست آوردن اين 13 دلار و 26 سنت، او زيبايي دل انگيز 31369 طلوع خورشيد، درخشش 157 رنگين کمان و منظره ی درختان افرا در سرمای پاييز را از دست داد.
او هيچگاه حرکت ابرهای سفيد را بر فراز آسمانها در حالی که از شکلی به شکلی ديگر در می آمدند، نديد. پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.»

-- هفده داستان کوتاه ِ کوتاه از نويسندگان ناشناس --

4/19/2003

وقتی برفو روی برگهای تازه سبز شده ديدم يه جورايی ايمانم ضعيف شد يک احساس پوچی ِ خيلی مادی به م دست داد .
حسابشو بکنيد اگه فردا مثلا سيل يا زلزله بياد اين آقا حتما لائيک ميشه!

4/18/2003




من رنگ قهوه ای را دوست می دارم. رنگ چشمهای خودم.
در ادبيات امروز ، شهريار مندنی پور و حسين پورتراب از شيراز نوشتند، عباس معروفی از اردبيل، حسين سناپور و منيرو روانی پور از تهران، زويا پيرزاد از آبادان و بيژن نجدی هم مازندران .کسی قرار نيسن از مشهد بنويسه؟ مشهد رو ثبت کنه؟ اين شهر بزرگ و مسطح که مدام هم مسطح تر ميشه؟ شهر شمع دزدا. شهری که چشمش به زواراشه:«تا زوارا اومدن هوا گرم شد»« طفلکی زوارا توی راه آهن ، يه لا پتو انداختن روی خودشون زير بارون»«باز اين زوارا ريختن همه چی گرون شد» .شهری که از رسول خادم و خامنه ای گرفته تا خفاش شب و سعيد حنايی و خداد عزيزی دست پروده هاشن. آيا کسی قرار نيست از خيابون خاکی، ايستگاه سراب ، حيطه حاج کلبه علی، پايين خيابون بنويسه؟ از سناباد، خواجه ربيع ، ملک آباد...
شريعتی که يا زا کويرش(مزينان) نوشت و يا از معبدش(پاريس)، ديگران هم مثل رزمجو و رفقا فکر نمی کنم اگر چيزی نوشته باشند يک توصيف شعر آلود بيشتر باشه.
محله ها و خيابونهای قديمی توی نوشته های چه کسی پيدا می شن؟ ملک آباد و وکيل آباد هم صاف شدند رفت. کسی سپيدارای بلند بلوار ملک آباد رو يادش مياد؟ سپيدارايی که روی خيابون سقف زده بودن و هروقت طوفان می شد بعيد بود بود يکيش نيافته! حالا به جای اون همه سبزی چندتا بيل مکانيکی و بتون و ميل گرد جايگزين شده .

بعد التحرير: شب موقع خواب زياد احساس سرما می کردم ، صبح که از خواب بلند شدم باورت می شه چی ديدم ؟داشت برف می اومد، 29 فروردين و برف روی برگای سبز ياس و چسبک نشسته!!! فکم با سرعت 300 کيلومتر بر ثانيه افتاد !

4/17/2003

کی گفته من بخش نظر خواهی و کامنت ندارم؟! هرکی همچين حرفی زده حتما به اينجا سر نزده!

4/15/2003




من رنگ زرد را دوست می دارم . رنگ احساس نياز .

- می گما ، چقدر خوب شد که هوا سرد و بارونی شد!
- واسه چی؟
- چون بالاخره من اين اورکت ِ عمه هه رو پوشيدم و کلی باهاش قيافه گرفتم ، کلی حال کردم : يه کاپشن شيک هامبورگی!
- ای پسره ی قمپز درکن ِ قيافه گير.
- خفه شو ، حالا خودت چی !! با خود حرف بزن ِ روانی!
- ǑћǕǾÞ§ζЂỗ ( باز دارن همديگه رو می زنن)



من رنگ سفيد را دوست می دارم ، به خاطر زنده ترين سفيدها : پوست.

4/14/2003




من رنگ مشکی را دوست می دارم. رنگ احساس گناه.

4/13/2003




من آبی را دوست می دارم.

4/12/2003

همنوايی شبانه ی ارکستر چوبها- رضا قاسمی:

«تاريخچه ی اختراع زن مدرن ايرانی بی شباهت به تاريخچه ی اختراع اتوموبيل نيست. با اين تفاوت که اتومبيل کالسکه ای بود که اول محتوايش عوض شده بود( يعنی اسبهايش را برداشته به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسبِ اين محتوا شده بود و بعد ، که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بيخ پيدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم، که بعدها به همين شيوه صورت گرفت، کارش بيخ کمتری پيدا نکرد). اين طور بود که هر کس به تناسب امکانات و ذائقه ی شخصی ، از ذهنيت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکيبی ساخته بود که دامنه ی تغييراتش، گاه ، از چادر بود تا مينی ژوپ. می خواست در همه ی تصميمها شريک باشد اما همه ی مسئوليتها را از مردش می خواست. می خواست شخصيتش در نظر ديگران جلوه کند نه جنسيتش اما با چاذبه های زنانه اش به ميدان می آمد. مينی ژوپ می پوشيد تا پاهايش را به نمايش بگذارد اما، اگر کسی به او چيزی می گفت، از بی چشم و رويی مردم شکايت می کرد. طالب شرکت پاياپای مرد در کار خانه بود اما در همان حال مردی را که به اشتراک تن می داد ضعيف و بی شخصيت قلمداد می کرد. خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن يک نقطه نظر جدی کوشش نمی کرد. از زندگی زناشويی اش ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت ،نه خيانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما، وقتی کار به جدايی می کشيد، به جوانی اش که بی خود و بی جهت پای ديگران حرام شده بود تاسف می خورد.»

4/11/2003


مادر من ، خانوم ِ ص، معلم کلاس اول است .
دانش آموزان مادر من هروقت ياد می گيرند فاميلشان را خودشان بنويسند ، به بقيه دانش آموزان شيرنی می دهند.
مادر من امروز به دانش آموزانش شيرنی داد، زيرا به حرف ص رسيده بودند .

4/10/2003

چه فيلم فجيعی بود اين پيانيست! اونم روی يک پرده ی سه در چار و سالن کاملا تاريک!
رقص آزادی!



تمام دنيا(غير از ملت غيور ايران) از تلوزيون شاهد فرو ريختن و قطعه قطعه شدن مجمسه ی20 فوتی صدام حسين و شادی و پايکوبی مردم آزاد شده ی بغداد اطراف آن بودند. نابودیِ ديکتاتوری که سه جنگ را به ملتش تحميل کرد و جان انسانهای زيادی فدای خواسته های قرون وسطايی او شد.
لاف زنی که صحبت از مقاومت و دفاع می کرد اما هنگامی که نيرو های ائتلاف به بغداد رسيدند تنها واکنشش "جا زدن" بود! خداحافظ سوپر استار تلوزيون ايران!

نتيجه گيری اخلاقی :ملت ايران تنها محکوم به تماشای کودکان مصدوم ، خانه های خراب و زنهای گريانند و ديدن شادي ساکنين بغداد از جمله دو مليون شيعه ی ساکن اين شهر در شان و منزلت والای آنها نيست!



قاب پنجره ام داره سبز ميشه. سبز روشن . لکه های ريزِ کم رنگ، اما همه جا گسترده . يواش يواش لکه ها بزرگ ميشن و تيره تر تا اين قاب سبز کامل بشه .. بعد يه روز وسط تابستو اينا همه گردخاک گرفتن همه کدرن و دارن ميسوزن طفلکيا برگای ريز اقاقيا که بايد زرد بشن. بسوزن.

نتيجه گيری اخلاقی:
من بابابزرگ هايدی هستم در کوههای آلپ.

4/09/2003

تا ديدمش شناختمش .خودش بود. همونی که توی اولين پستا درموردش نوشتم. توی افکار خودم بودم : آيا ما هروقت به کسی يه چيزی می گيم قبلش درمورد واکنش طرف هم فکر کرديم؟ به اينکه اين جمله ممکنه چه بلايی سر اين بابا بياره؟ يا فقط به اين فکر می کنيم که چه جمله ی خوبی بود، فکِ طرف افتاد! توی همين افکار بودم. بابا جون تو برو خودتو جمع کن ، افکار ديگران پيشکشت! بعد از اينکه ديدمش سرشو پايين آورده بود و داشت توی کيفش دنبال بليط می گشت بعد هم به طرف جلوی اتوبوس تا بليط بده و از ديد من پنهان. بالاخره اومد.ابروهای پيوسته صورت سبزه و بينيه .. . سوار شد .پشت من. من نشستم وپشتمو نميبينم . اون حتما منو ميبينه . همونی که اون روز کنسرت با اون نگاهها منو داغون کرده بود. چادريه. پس حتما خانواده اش مذهبی اند اتوبوس هم به سمت پائين شهر ميره همون جايی که منم ميرم .چند ايستگاه ديگه تا پياده شدن من مونده . نمی تونم تحمل کنم زير نگاهها ی اون بودن رو ، پا ميشم و جامو به يکی ديگه ميدم . پشتم عرق کرده و پيراهنم به بدنم چسبيده . آدامس می خورم با غيض . چند بار زير چشمی نگاهش می کنم، صورت و نگاهش طرف منه اما چشماش يه طرف ديگه است . نگاهشو ميدزده ، با خودم فکر می کنم . به نظر مياد اونم داغونه و داغ کرده. بايد آه کشيد، بلند و عميق تا اين حرارت تخليه بشه اونم توش به هم ريخته اما چه ميشه کرد ... تا کی باز دوباره روزگار مارو مقابل هم قراربده .

4/08/2003

يکسری حرفها هست که می خوام به يه عده بگم يا فرصت نمی شه يا نمی بينمشون و يا اينکه روم نميشه بهشون بگم . حالا اينجا خودمو سبک می کنم . جراحی رو شروع می کنيم هرچيزی رو که ممکنه برات عقده بشه، بگو عزيزم :
به ح.چ :لينک سردوزامی که به م معرفی کردی واقعا چيز معرکه ای بود . دو تا از داستانای بلندشو ريختم و خوندم (برادرم جادوگر بود و بازنويسی روايت شفق).
به م.ع.ا.گ :CD های IC Master و PC Interface منو بردار بيار.
به غ.ر :کتابخونه فرهنگی کی باز ميشه؟ و اگه جواب آری است لطفا ساعات حضور خود را نيز بيان کنيد.
به پ.گ :ممنون که امروز پول بستنيمو حساب کردی .
به ن.پ.ط : کتاب مدارمنطقی يادت نره.
به *.* : بوسيدمت گذاشتمت کنار.

4/07/2003

روز به اين گندی هم ميشه ؟! از اينجا شروع شد : ايميلمو چک می کنم ميبينم نوشته (6)Inbox ، خوشحال ميشم و بازش می کنم ، هرشش تاش Bulk هستند!! . برای آزمايشگاه ميری واحد کنترل (1) رو آماده می کنی ،تمريناتشو انجام ميدی ،صبح که ميای آزمايشگاه ميبينی تمريناتو يادت رفته بياری ! همونجا هول هولکی ميشينی يه چيزی بلغور ميکنی ، بعد که خوب حرساتو خوردی جناب استاد آزمايشگاه می فرمايند که امروز آزمايش واحد کنترل (2) رو انجام ميديم !!.تا پاتو ميذاری تو ايستگاه اتوبوس حرکت می کنه و تو به انتهای خوشگل و لوله ی اگزوزش خيره شدی!... حالا کی حاضره من بکُشه!؟
تبصره :چون به اين نتيجه رسيدم که نوشته های من خوب فهميده نمی شه و خيلی سوتفاهم درست کرده ، تصميم گرفتم نتيجه گيريه اخلاقی رو خودم شخصا انجام می دم :
نتيجه گيری اخلاقی : تا يه بدبياری کوچولو مياری فوری نتيجه می گيری که چی؟ امروز روز گنديه، يعنی سرتاسر روزتو خراب می کنی. حالا اينکه توی آزمايشگاه وقتی آزمايش نتيجه داد چه قدر خوشحال شدی و حال کردی رو زود يادت می ره فقط دنبال خراب کردن روزت هستی و ديگه اينکه زندگيه ما تشکيل شده از چيزای خيلی کوچيک و محقر که باعث شادی و يا غم ما می شوند. (چه قدر وقتی نتيجه گيری رو خودت بيان می کنی بی مزه ميشه!)

4/05/2003

- توی پست قبلی به چی نگاه می کردی؟
- بهتره بگی به چی فکر می کردی .
- خوب، به چی فکر می کردی؟
- به خيلی چيز ا.اينکه امروز به طور رسمی ترم جديد شروع ميشه. يه ترم که می دونم واقعا سخته، چراشو در آينده لابلای اين سطور خواهيم ديد. به اين فکر می کردم که چه طور طی يک هفته ی آخر تعطيلات خيلی از دوستامو ناراحت کردم و حتی از دست دادم. به اينکه طبق معمول تعطيلات چه قدر زود تموم شد و بيفايده... هی ...
يک خميازه می کشه و با پشت دستاش چشماشو مي ماله و دوباره خميازه می کشه.
- بسم الله... پيش به سوی ترم جديد.


4/03/2003

من نثر خوبی دارم پس می تونم تورو بکوبونم. من سطح ادبيه بالايی دارم . کلی شعر از شاملو حفظم . من از نوشته ی خودم که پای نوشته ی ناچيز تو می ذارم کلی لذت می برم .من خوب می تونم عبارات دو پهلو بار تو کنم. عبارات زيبا يی که تو رو به فکر فرو ببره و هرکس ديگه که به اينجا سر ميزنه با خودش بگه اين ... کيه؟ چه خوب می نويسه:
يک ايميل:
«در مقابل تمامي آن افكار كودكانه چيزي جز اظهار تاسف براي گفتن ندارم!! تنها نكته اي را كه به كلي از نظر دور داشته ايد گوشزد ميكنم :
همواره اين خواننده و منتقد است كه لطف ميكند نه نويسنده!!!.....
مثالي عرض مي كنم : مخاطبي چون *پاشائي*است كه شاملو را در نگاه خود وي باز ميآفريند....
آنچه در وبلاگ شما موجود است را نوشته نميتوان ناميد ..اما بهرحال تلاش شما را *به خطا* درخور توجه پنداشته شما را با دفترچه يادداشت مدرنتان (كه از ابتدا در نظر گرفتن بخش كامنت براي آن بي مورد بوده است) تنها ميگذارم...
موفق باشيد»


من توی اين ايميل فقط خونمايی می بينم .اگه کسی چيزه ديگه ، حتی خودنمايی و نفرت از طرف من ، ميبينه ، ممنون ميشم به من بگه.

4/02/2003




رفت و بر ساحل تخت خوابش زانو زد . سر خم کرد و ناگاه بغضش ترکيد . گريست . برای ساعتها و بلکه ماهها ...

اوه خدای من چه آدم خوشبختی! کاش منم می تونستم گريه کنم. يک دلِ سير...
چرا بايد کسی همه ی زندگی اش بشه بلاگ! چرا اينقدر براش مهم بشه ! چرا برای کامنت له له بزنه! يعنی اينقدر مهمه! قراره اينا رو جورج بوش بخونه؟! يه کم از بالا نگاه کنيم ، به آرشيو يه سری بزنيد، يه مشت نوشته که برای خود نويسنده هم چند ساعتی اهميت داشته... آيا من ويليام شکسپيرم! آيا تو که کامنت ميذاری آندره مالرويی ؟ آیا بلاگ سرگرميه؟! آيا بلاگ ماله منه يِا تو؟ آيا تو که اين نوشته رو می خونی حتما بايد براش کامنت بذاری؟ تو که به اينجا می آي يه مطلب رو چند بار می خونی ؟ اونقدر می خونی تا بفهميش يا در طول روز به ش فکر می کنی تا بعد بيای و کامنت بذاری . يا يه بار می خونی و آيکن کامنت رو فشار می دی؟ منصف باشيم، بيشتر ما کامنت می ذاريم تا برامون کامنت بذارن ، تا ديده بشيم . تا بگيم هی منم بامزه م منم هستم! .
من اينجا می نويسم چون دفترچه ی يادداشت در قرن بيست ويکم اينجوريه! هرکس هم نظری داره می تونه به e-mail و يا Forum مراجعه کنه. خيلی ممنون.
**-******-*** : اين شماره ی ملی ِ منه ، هرکی ميتونه هکش کنه!
گزارش از بغداد : در پی بمباران های ديروز در بازار قديمیِ اين شهر، قول چراغ جادو کشته شد، نامبرده که به مدت دوهزار سال در چراغ خود، در اين بازار پنهان بود پس از شنيدن صدای انفجار از مخفيگاه خود خارج شده بود که هدف موشکهای تامی هاوک قرار گرفت .
تمام حرفهای فرو خورده، روابط برقرار نشده، همه ، توی يک خواب لعنتی به وقوع می پيونده... وقتی بيدار می شم چه کار بايد بکنم؟!!

4/01/2003

هروقت تيغهای ژيلت استفاده شده رو می اندازم توی سطل آشغال، بدبخت بيچاره های ژنده پوشی جلوی چشمم مياد که توی زباله ها، خارج از شهر، بين لودرها و کاميونهای حمل زباله مشغول کاوشند و دستاشون رو بی هوا توی پلاستيکای زباله فرو می کنند.