11/04/2003

دارم ياد می گيرم اصلا برای بلاگرا دل نسوزونم، توجه کنيد:
طرف از صبح تا حالا سه تا بد شانسی پشت سر هم مياره، مامانش به ش گير میده،توی اتوبوس پا روی کفشش می ذارن، دوست دختر(يا پسرش) هم به ش کم محلی می کنه، اونوقت اين حضرت آقا(يا خانوم)توی بلاگش شروع می کنه به کوبوندن و فحش دادن به زمين و زمان و خدا و پيغمبر و ... ياد حقارتهای درونيش می افته و اونقدر می گه و می کوبونه و داغون می کنه که آدم ساده و پاکدلی مثل من با خودش می گه اين الآنه که خودکشی کنه و حتما بايد به کمکش شتافت، دريغ از اين که بعد از اين که حالت گذاری طرف گذشت و آروم شد به ريش همه ی اينا می خنده!!! من خيلی حس، بالای اين آروم کردن و انرژی دادن به ديگران گذاشتم...
- پس چی؟ دلت می خواد طرف واقعا خودشو بکشه؟
- حالا يکی هم بکشه! 6 ميليارد منهای يک با 6 ميليارد چقدر فرق داره؟!
- خوب می تونی فرض بگيری طرف با همين "حس گذاشتن" جنابعالی آروم شده،..
- دلم نمی خواد به اين زودی و به اين کشکی آروم بشه، يه کم به من فحش بده، سر حرفش بايسته، مقاومت کنه...
- برو بابا!! فکرکرده طرف آندره مالرويه! همه مون يه مشت آدم معمولی بيشتر نيستيم. يکی يه جايي، خوب گفته که«... اگر خيری به او رسد دلش به آن آرام گيرد و اگر رنجی به او رسد از خدا رويگردان شود...»
- محض اطلاع جنابعالی، اينو خدا توی سوره ی حج آيه يازده گفته!

اميدوارم کسی از اين نوشته ی من دلگير نشه، فقط يه مشت حرف بود که توی گلوم گير کرده بود...