11/30/2003

می خوام يک سورپريز بهتون بدم، اما چون معمولا بعد از انجام کارهام و نظرات شما می فهمم که احمقانه بوده اين بار تصميم گرفتم اول نظرات رو بشنوم بعد کارم رو انجام بدم. چه کاری؟ می خوام ديگه اينجا ننويسم، يک جای ديگه آزادانه و فقط برای دل خودم و چندتا خواننده که هيچوقت نخواهم ديدشون، بنويسم. اگر کسی اونجا رو پيدا کرد که ناز شستش! وگرنه هم تو، هم من، می دونيم که چيز زيادی رو از دست نداده.


خواهرم با دوستش توی اتاق مشغول صحبتن و صداشون رو می شنوم، غيژ غيژِ يکی از اين موکنها هم مياد، چی به ش می گن؟هيپی ليدی؟! هيوی ليدی؟ به هرحال، خواهرم از يکی از دانشجوهای پسر کلاسشون تعريف می کنه و از اين ميگه که چه طور جواب استادشون رو داده، تعريف کردن ماجرا که تموم ميشه، می رسن به اينکه پسره سر و وضعش چه طوريه، مشهديه؟ لهجش چه طوره؟ اِ، با اتوبوس ديديش؟... شانس ميارم که موقع خندين می تونم جلوی خودمو بگيرم و با صدای بلند نخندم و گرنه خيلی تابلو می شد،... چه قدر اين دخترا طفلکی هستند، چه چيزهايي بحثهای روزانه شون رو تشکيل می ده، و بدتر از همه اينکه همينها اميد خيلی از پسرا هستن.. مثل اينکه دوباره دارم فقط روی سطح آدما قضاوت می کنم..


11/28/2003

چه عقده ي وحشتناکيه افسوس خوردن از اينکه توي ايران بدنيا اومدي، اينکه چرا توي يک کشور جهان اول که اجازه ي رشد و پيشرفت به همه استعدادهات رو مي دن نيستي، چرا توي کشوري هستي که ارزش آدمها با بلندي صداشون موقع صلوات فرستادن مشخص مي شه، کشور سانسور و املسيم. به عنوان يک آدم مذهبي داره حالم از اينکه توي يک مسجد بدنيا اومدم به هم مي خوره... يک آدم مگه چه قدر تحمل داره که از کشوري که توش زندگي مي کنه بد بشنوه و بد ببينه؟..


سعي مي کنم مثبت باشم و وقتمو با تکاليف درسي پر کنم، اما نمي شه، يه نوکي مي زنم و جذابيت و کنجکاوي اوليه که از بين رفت ديگه نمي تونم ادامه بدم، خود درس هم باهام راه نمي ياد، به جواب نمي رسه... و همين از دست دادن فرصتهاست که حسابي اعصابمو داغون مي کنه.


کتاب «شاهزاده کوچولو» رو خريدم که به ش هديه بدم، توي صفحه اولش نوشتم«قابل شما رو نداره، امضاء ...». اما بعد از نوشتن به ذهم رسيد کاش مي نوشتم:«تقديم به کسي که مرا اهلي کرد». دارم تمرين مي کنم که اين جملات رو رد و بدل کنم:
- کتاب شاهزاده کوچولو رو خوندين؟
- نه..
- پس اين کتاب قابل شمارو نداره.
فکر نکنم بتونم به ش بدم.


دفترچه ي ارشد رو گرفتم، فرمهاشو پر کردم و شنبه مي رم پست مي کنم، اما فقط خودم مي دونم که هيچي براي کنکور نمي خونم.


يادت مياد حدود دوماه پيش از غش کردنم سر جلسه ورزش نوشتم و اينکه دست و دهنم زخم شد، زخم دهنم خيلي وقته خوب شده اما روي دستم هنوز يک اثر کم رنگ باقي مونده، اينو يادآوري کردم که بگم وقتي يک زخم فيزيکي اينقدر موندگاره، يک زخم احساسي مثل دل کندن از يک دوست بعد از اون مسائل، چقدر ممکنه اثرش موندني باشه،... به هرحال زخم روي دستم داره اثرش پاک مي شه.


11/26/2003

ظهره و من حسابی سيرم، باورت ميشه! حتی آروغ هم می زنم! حموم رفتم بدون نگرانی از اينکه آب توی دهنم بره، هروقت رفتم آشپزخونه به يه چيزی ناخونک زدم،چندباری از صبح تا حالا چاي خوردم، پفک!... الآن هم يک شکلات گوشه لبمه. خلاصه که عيد همتون مبارک، به قول پسرخاله اين عيد سيزده بدر هم داره، کجابريم؟

بعدالتحرير: منم به جماعت BlogRolling ها پيوستم، دوستان بلاگ اسپاتی ping کردن يادشون نره.


11/25/2003

من خيلي دلم مي خوا يک خرخون تمام عيار باشم و بالاترين نمره ها رو توي تمام درسا بگيرم.
من خيلي دلم مي خواد يک بنيادگراي کامل باشم و خودمو صرف مذهب کنم و به پايه هاي محکم اعتقادي برسم.
من خيلي دلم مي خواد يک عاشق پاک باخته باشم و تمام وجودمو صرف معشوق بکنم.
من خيلي دلم مي خواد..
ولي مي دوني مشکل چيه؟ اينه که "من" فقط يک بعد نداره که بخواد به اون بپردازه، من مي تونه نماز بخونه، مکابيز گوش بده، خر بزنه و ... اما چيزي که آدمو اذيت مي کنه اين ميل به تعالي و مطلق گرايي و ايده آليسميه که در آدم وجود داره، اين ميل که در همه چيز تمام عيار، پاک باخته و کامل باشي و اينجاست که تضادها و خودآزاري ها شروع ميشه. مبارزه ي بين کامل بودن با نفس با تنبلي با افسردگي با پوچي انگاري با "خوب که چي؟" با "حالا کجارو مي خواي بگيري؟"، با "سخت نگير!" با " از زندگيت لذت ببر" با "گور باباش!". کي ميشه به حالت تعادل بين اين خواسته ها رسيد، کي اين حالتهاي گذارا تموم ميشه و اون حالت دائمي حاصل خطاش چقدره؟


11/23/2003

توي کامنتهاي Elle Est، يه بابايي با اسم عجيبِ corporal clegg، حرفايي زده بود که آدم توي وبلاگستان کم به ش بر مي خوره، بين تعريف و تمجيدها و مزه پراني ها و يا همدردي هاي دوستانه اين نمونه ها غنيمتيه، فرازهايي از سخنان اين سرجوخه:

« ...تو مجبور نيستي وبلاگ نويس باشي، اما مجبوري زنده باشي، دريچه هاي هورمونيت باز باشن، اجازه بدي لذت ببري از چيزي که نميشه تو وبلاگ نوشتش يا با نوشتن جاودانش کرد، خيلي بده که آدم بخواد همه چيز رو بنويسه، يا همه چيز رو سوژه کنه، يا هر مساله اي که در حد اکستريم روش تاثير ميذاره فوري منتقلش کنه به وبلاگ، ميدوني نتيجه ي اين کار چيه؟ بعد از يه مدت ديگه بلد نيستي لذت ببري، فراموش کار ميشي، عجول ميشي، درکت از لذت ها مياد پايين، يبوست ميگيري !...
...تعريف و تمجيد ها من و تو رو وبلاگ نويس ميکنه و ميندازه جلو، تا جايي که يادمون ميره وبلاگ واسه اينه که هر از گاهي، سالي ماهي، وقتي يه حرفي اومده و داره ميريزه زمين، وبلاگ رو بگيريم زيرش، نه اينکه هر روز خودمون رو بچلونيم و شيرشو لواشک کنيم و بديم وبلاگمون بخوره و چاق و چله شه...»


حالا شما بگيد، آيا ترجيح می ديد که اينجا هر روز آپديت بشه يا هراز گاهی، وقتی حرفی اومده و داره ميريزه زمين؟ و اينکه آيا من حق دارم برم به فلانی بگم چرا شش روزه آپديت نکرده؟


11/22/2003

پس کي ساعت شش و نيم ميشه، توی تخت دراز کشيدم و با خواب مبارزه می کنم،روزايي که کلاس دارم بعد از سحر بيدار می مونم و کارهامو راست و ريست می کنم، اما معمولا يه نيم ساعتی اضافه ميارم که صرف توی تخت دراز کشيدن و مبارزه با خواب ميشه. اينبار می تونم برم يه کم ديگه سر تمرينهای آز-کنترل زور بزنم اما تمريناش سخت و مزخرفه(در مقابل بعضی کارا که سخت و دوست داشتنيه).به ساعت نگاه می کنم هنوز 6:20. يه غلطی توی تخت می زنم. لعنت به اين کسالتهای "ناچيز" که تکليف خودتو نمی دونی، وقتی سرماخوردگی ت "خيلی چيز" باشه می دونی که بايد استراحت مطلق بکنی و بری توی تخت زير پتو به علاوه ی يه رمان و مامانه هم حسابی تحويلت ميگريه، اما من چهار، پنج ساله، از وقتی که اون دکتر لعنتی پيش بينی کرد که از 17،16سالگی آنژين نخواهم شد، ديگه کسالت "خيلی چيز" نمی گيرم و بايد با اين کسالتهای ناچيز که هم تب داری هم نداری، هم حال داری هم نداری، هم سرت در می کنه هم نمی کنه،.. بسازم. مثل اينکه ساعت از 6:30 گذشت، برم صورتمو بشورم و اسبمو غشو کنم و با باباهه بريم.


11/20/2003

يک دايي به اندازه ی گردو!
آخرين بار که با خواهرم تلفنی حرف زديم می گفت بچه ش اندازه ی يک حبه انگور شده! دفعه ی قبلش هم گفته بود اندازه ی عدسه، برای همين مامانم ديشب موقع افطار پيش بينی کرد که دفعه ی ديگه که به ش زنگ بزنيم اندازه ی گردو شده باشه و من هم به همين اندازه دايي شدم!

اون« جوانی باريک و لاغر اندام با سر نسبتا بزرگ ...» امروز صبح توی سالن گيرم آورد و بعد از کمی صحبتهای تخصصی گفت«شما يادتونه جلسه ی کنکور سراسری من مراقب شما بودم؟»... و باهم خنديديم.

بعضی وقتا اوضاع خيلی مزخرف ميشه، چه از نظرجسمی و چه روحی. از نظر جسمی تنها می تونم بهتون بگم که هيچوقت تربيت بدنی رو توی ماه رمضون برنداريد، عضلاتی که بسته و درد می کنه و سينه ای که سرماخورده و خس خس می کنه به همراه تشنگی. از نظر روحی هم حذف يکی که صميميترين دوستت بوده به خاطر پستيش، واقعا روی آدم فشار مياره. تنها راهی که برای فرار از اين موقعيت به ذهنم رسيد اين بود که برم يک فيلم بگيرم و سرخودمو گرم کنم و کمی از اينترنت لعنتی دورباشم برای همين فيلم "کلاه قرمزی و سروناز" رو گرفتم! برم ببينم چطوره؟!


11/18/2003

يکی نوجوونی و جوونی شو با کتاب خوندن گذرونده، يک کتاب از شريعتی يا رومن رولان يا اميل زولا، يا ماکسيم گورکی،.. خلاصه هرکی. به دستم می رسيد و خوشم می يومد، می گرفتم و يه کاست از متاليکا، WHITNEY HOUSTON،... اينم هرکی بود، در همين حد که احساساتم رو موقع خوندن کتاب تقويت کنه، گوش می کردم و اوقات می گذروندم.
ديگری، نوجوونی و جوونی شو به دختر جور کردن(وه که چه اصطلاح تهوع آوری) و دزدکی سيگار کشيدن و .. گذرونده.
حالا اين دوتا بنا به اينکه مسير زندگی شون در بعضی جاها مشترک شده با همديگه دوست می شن و يه استفاده های متقابلی از اين رفاقت می برن، خوب تا اينجای قضيه که مشکلی نداره. مشکل از زمانی آغاز می شه که اين دوتا با هم صميمی می شن. دونفر که فرهنگ و ادبيات کاملا متفاوتی دارند می خوان مشکلات احساسی همديگ رو حل کنند، وقتی من در مورد رابطه عاشقانه ای که براش يک مشکل شده اين جمله ی sting رو به ش تقديم می کنم:« If you love somebody, set them freeYou can't control an independent heart» مشخصه که اون با ادبياتی که باهاش بزرگ شده چيزی نفهمه و صحبت از ارضای غرائزش بکنه و يا خيلی موارد ديگه از اين دست... پس اين رابطه بايد يه جايي محدود بشه و اون جا، اينجاست.

اين پيکانم عجب اعجوبه ايه ها! دونمونه از شاهکاراشو بگم : 1. کلی باهاش گازيدی و به مقصد رسيدی می خوای ترمز دست رو بکشی دستتو دراز می کنی بياريش بالا می بينی بالاست! 2. به سر پيچ رسيدم سرعتمو کم کردم و دنده رو از چهار به سه بردم که در همين حين غيييژژژژ برف پاک کن يه دور رفت و برگشت، چه صدايي هم کرد روی شيشه ی خشک، با خودم فکر کردم يوفويی چيزی از کنارم رد شده که روی سيستماش تاثير گذاشته(البته اگه سيستمی توش پيدا بشه!)خلاصه حسابی با خودم خنديدم.

می خواستم برای اين پست هم کامنت نذارم، با خودم گفتم پس فيروزه طفلکی کجا بره تلافی کنه و غلطهای املايي منو برام بنويسه!؟

با اين ماجراهايي که محمد با وبلاگ يادگار بوجود آورده، هنوز هم وبلاگ ارزش و تقدسشو برای من از دست نداده و هروقت بخوام کسی رو بشناسم اولين پيشنهادی که به ش می کنم اينه که می خوای يک وبلاگ برات بسازم؟آره ؟ با توام، پس ازکتاب مارگريت دوراس خوشت اومد؟! حدس می زدم.


11/17/2003

غرق شدن در باتلا ق روابط، اين اسمی بود که روی مشکلا ت تو گذاشته بودم، يادته؟ و قرار بود خودتو از باتلاق بکشی بيرون، اما به جاش من رو هم آلوده کردی، دستت درد نکنه. می خواستم کمکت کنم، اما يادم رفته بود که « انسان ناتوان آفريده شده است»(نساء-28). بارها خواسته بودم به اين رابطه ی دوستی که نفعش برای من خورد شدن اعصاب و برای تو حل کردن مشکلاتت بود خاتمه بدم، اما هربار گفتم شايد يه چيزی تغيير کنه که نکرد، در حاليکه اين هفته دوتا ميان ترم سنگين دارم نشستم برات وبلاگ درست کردم که حرفتو بزنی، اما چيزايی که گفتی همه حرفای قديم بود، از همه ی اينا بدتر اين که تو وبلاگ رو هم به گند کشيدی، ظرفيتشو نداشتی، من به وبلاگ به عنوان چيزی که باعث دوستی ميشه نگاه می کنم اما تو به عنوان چيزی که توش می تونی عقده ها و کمبودهاتو فرياد بزنی نگاه می کنی، اون بچه هايي از دانشکده که تو با وبلاگ نويسی دشمن خودت کردی، من با نوشتن، دوست خودم کردم و تو همچنان بر اين عقيده ای که همه می خوان از پشت به ت خنجر بزنن... واقعا برات متاسفم. تو ديگه برام تموم شدی ممد.

ببخشيد که يکی دو روزه اينجا خيلی شخصی شده، اما گريزی نيست احوالات من همينه، به همين خاطر برای اين نوشته کامنت هم نمی ذارم.

11/16/2003

علی کوچولو، تو قصه ها نيست،
مثله من و توست،اون دور دورا نيست،
نه قهرمانه، نه خيلی ترسو،
نه خيلی پرحرف، نه خيلی کم رو،
خونشون در داره، در خونشون کلون داره، حياط داره، ايوون داره،
اتاقش تاقچه داره،حياطش باغچه داره،
باغچه ای داره گل گلی، کنار حوضش بلبلی، لای، لای لای..
دوتا ورژن از علی کوچولو پيدا کردم اولی(508 kb) آدمو به گريه می اندازه و دومی(2.51 Mb) به خنده.

نيگاکن دوست من، من اين بلاگو برای تو درست کردم، اگه می خوای من و اون بفهميمت پس بنويس، Uname و Pass رو هم برات آف می ذارم.

جوانی باريک و لاغر اندام است، سر نسبتا بزرگی با موهای پرپشت دارد، سبيلهای خرمايي رنگ و پوست سفيدی دارد. موقع تدريس زياد پرحرفی می کند و ايده ها و سوالات زيادی به ذهنش می رسد واما متوجه نيست که که پرحرفی و خلاقيت او خسته کننده می شود. تکيه کلامش "خانوما و آقايون" رو بارها و تقريبا در ابتدای هرپاراگراف از صحبتهاش تکرار می کند.
اولين بار سر جلسه ی کنکور سراری سال 79 ديدمش. استرس کنکور اجازه نمی داد تا به اين مراقب جلسه ی لاغر اندام که لباس تيره پوشيده بود زياد دقت کنم. حدود دوماه بعد که اولين گامهام رو توی سالن دانشکده بر می داشتم چهره ی آشنايي ديدم، اونقدر آشنا که نتونستم از ايستادن و خيره شدن به ش جلوگيری کنم. اونم همين کارو کرد و اول سلام کرد. به خاطر آوردم، مراقب جلسه ی کنکور، اونم به خاطر داشت! به نظرش رفتار من سر جلسه با بقيه متفاوت بوده، اونقدر که حالا منو به خاطر داشت. طی اين سه سال گذشته هروقت ديدمش، نگاهمو ازش می دزديدم و حالا استادمه، فاميلموم از قبل می دونه و هرسوالی که مطرح می کنه اول به چشمهای من نگاه می کنه و منم نامردی نمی کنم و به هيچکدوم از سوالاش تاحالا جواب ندادم! برای همين مدتيه ديگه کاری به م نداره....


11/15/2003



« نيگاه کن دوست من، تو يک سری خصوصياتی داری، در نظر خودت آدم مثبت و کوشايي هستی، از طرفی به يکی هم شديدا علاقه مندی، پس سعی می کنی اونو به مسير خودت بياری، هرچی دوست داری اونم دوست بداره، خصوصياتش کاملا مشابه تو باشه،... می فهمی چی می گم؟ مانند تو آدمی باشه که سريع به وقايع عکس العمل نشون می ده و فورا احساساتش به غليان مياد، می خوای خودت باشه. »

در حاليکه اين افکار و صحبتها توی ذهنم می چرخه، به سمت پنجره می رم تا پرده رو کنار بزنم ببينم اوضاع بارون چطوره،... عجب برفی داره مياد!! دونه های درشت برف اريب می بارند و درختهايي که تازه امروز پاييزی شدند در بينشون محو می شوند. همين ديشب بود که مامان سر افطار گفت: هرسال اين موقع برف داشتيم ولی امسال خبری نيست..

« نمی دونم که می فهممت يا دارم وضعيت خودمو تشريح می کنم، اما می دونم که می خوام کمکت کنم، قصد دفاع از طرف مقابل تورو هم ندارم، اما متوجه هستی که اين طور دوست داشتنت، خودخواهيه؟ متوجه ای که اين کارت محدود کردن شخص مورد علاقه ات در زندانيه به اسم " تو" ؟ فکر نکن که اولين عاشق دنيايي که به اين مشکل گرفتاری، بايد ياد بگيری کمی هم خودتو فراموش کنی و اصلا فکر نکن که می تونی يک "آدم" ديگه رو به شکل "خودت" در بياری و از بودن باش لذت ببری. تنها کاری که می تونی بکنی تاثير گذاشتنه، اونم به آرامی، جلب اعتماد، پيدا کردن مشترکات...
تو دوست من، استاد سوءتفاهمی! ازت خواهش می کنم يه بار ديگه اون ايميلايي که قبلا به ت زده بودم بخونی و سعی کنی قشنگ و منصفانه ماجرا رو بنويسي، شرط می بندم نصف مشکلاتت حل بشه»

لعنت به تو که به من گفتی بابابزرگ(شوخی خودمو جدی به م تحويل دادی) و لعنت به من که می خوام کمکت کنم.
برف گاهی تند و گاهی کند همچنان می بارد.


11/13/2003

اول که کتاب خاطرات يک گيشا رو گرفتم با خودم فکر می کردم گيشا(Geisha) بايد يه شخصيت مذهبی ژاپنی باشه، اما بعد از اون که کتابو خوندم متوجه شدم گيشاها زنانی هستند که آموزشهايي از قبيل رقص، آواز، نواختن موسيقی،آماده کردن چای و ... رو طی می کنند تا سر مردها رو گرم کنند! بنابراين خورد توی پرم! اما کتاب اينقدر معرکه بود که زود اين مطلبو فراموش کردم و غرقش شدم. کتابی که از حوادث پی در پی ِش با تريلرها قابل مقايسه است و از نظر احساسات هم يک داستان شرقی تمام عياره و از نظر نو بودن سوژه هم غير قابل مقايسه. اين کتاب حدود يک سال جزو پرفروشترينها هم بوده. من که با همه ی گرفتاريها ظرف يک هفته اين کتاب ششصد و خورده ای صفحه رو تموم کردم. الآن هم طبق معمول هروقت که کتابی رو تموم می کنم، خداحافظی می کنم از شخصيتهايي که يک هفته ی خوب رو با هم گذرونديم، خداحافظی می کنم از: سايوری با چشمهای آبی- خاکستريه غمگينش، از مامه ها با صورت بيضی ِ زيباش، از کدو حلوايي، از هاتسومومو، از نوبو، از رئيس و... تمام آدمای ساکن درگيون ِ کيوتو.
يک تشکر ويژه هم می کنم از اونی که کتابو در اختيارم گذاشت، واقعا ممنون.

خسته ام، چرا نباشم وقتی که بيشتر از چهارصدتا کتابو ليست برداری کردم، کتابهای کتابخونه فرهنگی رو می گم. با دستهای کثيف، از گرد و خاکِ کتابها و درحاليکه از خط بد خودم هم ناراضی هستم. در حاليکه انتظار يک جمع چند نفره و کارگروهی رو داشتم که به يک جمع دونفره با حضور تقريبا غير سنکرون منتهی شد. به شعار های ديروزم اينو اضافه می کنم:« کار گروهی يکی از بهترين روشهای استخراج ويژگی از آدمهاست»(اينبار ترجمه شو گفتم!) پس چاره ای نمی مونه جز افسردگی. طبق معمول. اين وقتا ست که صادق هدايت می تونه افسردگی آدم رو لذت بخشتر بکنه:
«هر اتفاقی بيفتد يا نيفتد، در زندگی احمقانه ی ما تغييری پيدا نمی شود. ما هم به طور احمقانه آن را می گذرانيم، چون کار ديگری از دستمان بر نمی آيد... فقط دقيقه ها را سرانگشتان می شماريم تا.. با کابوس شب در آغوش بشويم. آدم هی چين و چروک جسمی و معنوی می خورد و هی توی لجن پايين تر می رود... زندگی به همان حماقت سابق ادامه دارد... چهار ستون بدن را به کثيف ترين طرزی می چرانيم و ... مسخره بازی ادامه دارد» -- مجله فيلم ص12



11/12/2003

می خواستم يه سری نقد شخصيت راه بندازم، يکی از نزديکان يا دوستان رو توصيف کنم، نقد کنم. شروع کردم به نوشتن که متوجه شدم به جز يک سری مختصات ظاهری و چندتا مشخصه ی کمتر ظاهری اما به همان اندازه جلف چيز بيشتری ازشون نمی دونم و فکر نمی کنم قرار هم باشه بدونم مگر اينکه ... وبلاگ داشته باشند!، پس اولين شعار هفته ام رو گفتم:
« ای کاش همه وبلاگ داشتند تا می توانستيم همديگر را همانطور که واقعا هستيم بشناسيم.»
بعد از اين به ذهنم رسيد که يک سخن ماه بگم:
«حاضرم برای آشنايي با اطرافيانم برای هرکدومشون يک وبلاگ درست کنم، کافيه با ايميل به من مشخصات وبلاگی رو که می خواهند داشته باشند، بگويند تا در پاسخ به اون Uname و Pass وبلاگشون رو دريافت کنن!»
حالا که اينارو گفتم يه شعار تبليغاتی- مهندسی هم بدم:
«وبلاگ، بهترين وسيله ی extract کردن ِ feature های آدمها!»


11/11/2003

ببخشيد، شرمنده. فرصت سرخاروندن ندارم چه برسه به وبلاگ آپديت کردن!!


11/09/2003








يه جای خالی.... جای چی می تونه باشه؟


11/07/2003

تا الآن دقيقا سه ساعت و هشت دقيقه است که on ام. از بعد از سحری تا حالا که ساعت هشت صبحه، يه ساعت ديگه اشتراک شبانه م به پايان می رسه و ميره تافردا صبح. دارم از خواب می ميرم، اما شيطونه می گه حتما از فرصت استفاده کنم و روز جمعه مورخ 16 آبان رو بدون مطلب نذارم و منم نمی ذارم...
يه کتاب درسی انگليسی می خونم که توی قسمت "تقديم به.." ش نوشته:

To my late mother for never being satisfied with my progress and for always pushing me to better things in life.

منم از اين مامانا می خوام، نه مامانی که وقتی به ش می گی فلان درسو خراب کردم بگه«عيبی نداره! همينقدر که نمی افتی خوبه!»


11/06/2003

به اين چاک مانتو نگاه می کنم. عاشق اين چاک مانتو هستم. درواقع چاک نيست، يه پيله است پشت مانتو که ازبالا شروع ميشه و تا پايين ادامه داره، اين پيله که به آرومی گشادتر ميشه پشت يه مانتوی آبی نفتی حسی خيلی خيلی زنانه رو به من الفا می کنه.... امان از روزی که کاپشن بپوشه و يا يه مانتوی ديگه! من چه جوری درسو تحمل کنم؟

ای بابا بيايد عضو کتابخونه بشين ديگه!

آدم بايد بزرگواری رو از خيابون خيام شمالی ياد بگيره که حتی به پيکان هم اجازه می ده سرعتشو به بالای صد برسونه.

خداوندگارا
من نمی خواهم تورا رنج دهم
تنها مرا، همان گونه که هستم
پذيرا باش
-- سنت اگزوپری


11/04/2003

دارم ياد می گيرم اصلا برای بلاگرا دل نسوزونم، توجه کنيد:
طرف از صبح تا حالا سه تا بد شانسی پشت سر هم مياره، مامانش به ش گير میده،توی اتوبوس پا روی کفشش می ذارن، دوست دختر(يا پسرش) هم به ش کم محلی می کنه، اونوقت اين حضرت آقا(يا خانوم)توی بلاگش شروع می کنه به کوبوندن و فحش دادن به زمين و زمان و خدا و پيغمبر و ... ياد حقارتهای درونيش می افته و اونقدر می گه و می کوبونه و داغون می کنه که آدم ساده و پاکدلی مثل من با خودش می گه اين الآنه که خودکشی کنه و حتما بايد به کمکش شتافت، دريغ از اين که بعد از اين که حالت گذاری طرف گذشت و آروم شد به ريش همه ی اينا می خنده!!! من خيلی حس، بالای اين آروم کردن و انرژی دادن به ديگران گذاشتم...
- پس چی؟ دلت می خواد طرف واقعا خودشو بکشه؟
- حالا يکی هم بکشه! 6 ميليارد منهای يک با 6 ميليارد چقدر فرق داره؟!
- خوب می تونی فرض بگيری طرف با همين "حس گذاشتن" جنابعالی آروم شده،..
- دلم نمی خواد به اين زودی و به اين کشکی آروم بشه، يه کم به من فحش بده، سر حرفش بايسته، مقاومت کنه...
- برو بابا!! فکرکرده طرف آندره مالرويه! همه مون يه مشت آدم معمولی بيشتر نيستيم. يکی يه جايي، خوب گفته که«... اگر خيری به او رسد دلش به آن آرام گيرد و اگر رنجی به او رسد از خدا رويگردان شود...»
- محض اطلاع جنابعالی، اينو خدا توی سوره ی حج آيه يازده گفته!

اميدوارم کسی از اين نوشته ی من دلگير نشه، فقط يه مشت حرف بود که توی گلوم گير کرده بود...


11/01/2003


دلم سکوت می خواد، آرامش... مرخصی... هروقت توی بلاگ نويسی زياده روی می کنم اين احساس به م دست می ده، دلم می خواد يه مدتی برای خودم باشم نه برای همه، و اگه نباشم نتيجه ش اين می شه که داغ می کنم و تصميم می گيرم ديگه ننويسم، اما من گوشی دستم اومده، دو سه روزی به من مرخصی بدين بازم می نويسم.
... فعلا اين قطعات از «سنت اگزوپری » رو داشته باشيد، معرکه است:

دريا
خودش را با موج تعريف می کند
جنگل
خودش را با درخت
آسمان
خودش را با ستاره ها
و من
خودم را با تو تعريف می کنم.

* * *
در صبحی زيبا
ديدگانم را به سوی نور گشودم
و وحشت کردم
وقتی مردم تيره را پيش روی خود ديدم....

* * *
«آيا نمی خواهی مرا اهلی کنی؟»
او روزنامه اش را خواند،
غذا را سفارش داد
آن را با نوشابه اش خورد
سپس بلند شد
و بی آن که چيزی بگويد،
رفت ...
و من هنوز
صدای خودم را می شنيدم:
«آيا نمی خواهی مرا اهلی کنی؟»