9/20/2003

فقط گرسنه ی نصيحت کردن هستند. دنبال يک مخ بيکار می گردن که تجارب زندگيشونو به خورد ش بدن و روی پيشونی من نوشته که حتما محتاج فضائل اونا هستم.

1. مشغول دسته کردن بليطهای اتوبوسم. دسته های سه تايی. سه تاش رو هم می ذارم توی جيب پيراهنم که به راننده تحويل بدم. بغل من مي شينه. نمی بينمش. يک بسته ی پلاستيکی داره که جلوی پاش ميذاره.
- ميشه سه تا از بليطاتو به ما بدی.
سه تا به ش می دم. پولو روی پام می ذاره. برش می دارم :
- قابل نداره.
- اون زمان شاه بود که قابل نداشت.
دنبال جواب می گردم اما چيزی به ذهنم نمی رسه.
- می دونی امشب متعلق به کيه؟ از قديم گفتن..
خدايا اين می خواد مخ منو بزنه! تصميم می گيرم بحثو به شوخی تمومش کنم:
- شما معلم تعليمات دينی هستين؟
- سوالو با سوال جواب نمی دن!
- والا جمعه به امام زمان اما شب جمعه...!
لعنت به من که تسليم شدم. هنوز هم صورتشو کامل نديدم. اما يه صورت سبزه با سبيل، مثل اينکه سفيد.
- شما وقتی می خوای بری مسافرت چه کار می کنی؟
« چه کار می کنی» رو چند بار تکرار می کنه تا من مثل بچه های دبستانی جوابشو بدم که:
- تهيه می بينيم!
- آفرين! مسلمونا هزارو چهارصد ساله دارن آماده می شن اما چه کار کردن؟
نه خير، آقا تازه افتاده روی غلطک. می خواد تمام نتيجه گيريها و افکارشو به خورد من بده. جوابشو نمی دم. به بيرون نگاه می کنم. به ماشينها و گل کاری و سط خيابون. سکوت. منتظره جوابه. سکوت. خوشم مياد طبيعيش می کنه و ادامه نميده. چند ايستگاه بعد يه پيرمرد پيدا می کنم و جامو به ش می دم. پاشدم. از شرش راحت شدم .حالا می تونم تمام رخ نگاهش کنم. سبزه با سبيلهای سفيد و چهره ای مهربان. يکی مثل خودشو پيدا می کنه. يه پيرمرد ديگه . حالا می تونه افکار مشعشعشو بريزه بيرون و از خودش لذت ببره!

[الآن که اين متنو نوشتم يادم اومد اين بابا برای سه تا بليط به من 50 تومن داده يعنی من يادم رفته 20 تومن به ش برگردونم! طفلی به اندازه ی 5 تومن هم به سوالاش جواب ندادم!]

2. جلوی در مغازش روی يک صندلی، توی سايه نشسته. پيرمرد تو پريه. منظورم از نظر بدنيه البته. سيده و بنگاه معاملات املاک داره. قبلا يه بار که توی همچين موقعيتی از جلوی مغازش رد شده بودم صدام کرده بود و گير داده بود که پشتت و شونه هات خميده است بايد ورزش کنی. منم گفته بودم چشم استاد و رفع زحمت کرده بودم. می خوام از يک کوچه بالاتر کارت اينترنت بخرم. از جلوش رد می شم. موقعيت مناسبِ گير دادنه. خوبه، رفتن که به خير گذشت. کارتو می خرم و بر می گردم. به ش نزديک می شم. سعی می کنم به ش نگاه نکنم. به اونور خيابون به روبرو نگاه می کنم. به جلوش رسيدم. صدام می کنه. به فاميل و باصدای بلند. دو بار. و من رد می شم. انگار که اصلا نشنيدم. سريع می پيچم توی کوچه .