12/23/2003

کلاس اول يا دوم راهنمايي هستی، هنوز بچه ای، توی همين سن هاست که به ت اصول دين رو آموزش می دن، به راحتی قبول می کنی، حتی ته دلت می خندی به اينکه دارن به ت بديهيات رو آموزش می دن، پاکی و می پذيری.

چيزی از آموزش اصول دين نگذشته، نوبت به فروع دين می رسه، "احکام". کسی که اصول رو قبول کرده اينارو بايد بدون چون و چرا اجرا کنه. سالهای اول اينها رو هم بدون چون و چرا اجرا می کنی، کنجکاوي و احساس بزرگ شدن انگيزه های اوليه ی قوی ای هستند.
از اينجاست که همواره احساس گناه همراهته، گناه کبيره، گناه صغيره، وسواسهای مذهبی. عذاب وجدان. يه قادر مطلق که هميشه بايد به ش پاسخگو باشی، اين قادر خيلی هم سختگيره، مورو از ماست بيرون می کشه. با هر گناهی بايد احساس کنی که قلبت سياهتر شده و تو هم همين احساس رو داری. تمام انگيزه های بلوغ و جوانی اسمشون ميشه گناه! بايد با خودت با هورمونهات با طبيعتت بجنگی! نماز هم برات به يک سری وردهای تکراری تبديل شده که هميشه عذاب درست نخوندن، درست بيان نکردن، حساب رکعتهاشو نداشتن همراهته...

اينجا که می رسه واکنشها متفاوته، يکی به همين شتر سواری دولا دولاش ادامه می ده، کجدار مريض. يکی ديگه به عکس قيد همه چی رو می زنه، نه دين نه خدا، می ره سراغ رپ و هيپی گری و پانک، ديگری قيد دين رو می زنه اما يک گوشه ای خدای مهربونشو نگه می داره،... يکی هم که به اينجا می رسه می گه "؟". بايد در اصول اوليه تجديد نظر کرد، به نظر من اشکال بر می گرده به اينکه سن مسلمون شدن خيلی پايينه، هنوز نه دنيا رو ديدی نه خودتو، بايد خدا رو بپرستی! هنوز سر انگشتی از دنيا نچشيدی، هيچی توی وجودت شکل نگرفته شروع می کنی به پرستش. در حاليکه اصول رو نفهميدی و مدتی که پرستيدی شروع می کنی به شک کردن ... و من فعلا به همه چيز مشکوکم.