بيست دقيقه قبل از افطار:
خدايا! من يک اعرابي ِ تشنه در صحراي عربستان و روان درپي يک شتر هستم. من يک جوکي روي تخت ميخي هستم. من يک کودک گرسنه در خانواده اي فقير هستم. من در روياي يک پارچ خاکشير نبات خنک هستم. آه وسوسه ي گناه، آه استقامت...
آه ... افطاري!
بيست دقيقه بعد از افطار:
علاوه بر پارچ خاکشير نبات، ظرف ِ ماکاروني و يک شيشه نوشابه و مقداري پنير و کره و گردو و کيک پاکسازي شده اند. حالا برم پاي اينترنت اول يک کم حال فيروزه رو بگيرم، بعد اگر حسش بود بهتره خودم هم يک کم افسرده و پوچ و از اين حرفا بشم. بعدش ... بعد شم وقت مي گذره ديگه... من به خدا چي گفته بودم؟ کسی يادش هست من چی گفتم؟