3/31/2003

اينم اولين تو گوشی به نفس : No Comments!, No Link! ،آخيش چه قدر سبک شدم!

3/30/2003

نه خير اينجوری نمی شه ! در آينده ی خيلی نزديک اولين توگوشی رو به طبعم خواهم زد! حالا می بينيم...


3/29/2003

خوب نظر خواهی کجاست نکنه جا افتاده؟ نه حامد آقا، نمی خواد دچار شوک عصبی بشی اينجاست :

نوار پهن نور به رنگ زرده ی تخم مرغ روی صفحه ی باز کتاب بالا می رود. توی صندلی عقب ماشين وا رفتم. با رفتن نور، روشنايی آنقدر هست که هنوز هم به توان خواند . « همنوايی شبانه ی ارکستر چوبها» .خسته ام . اتوبان بی خاصيت ِ هميشگی راه بازگشت از خانه ی مادربزرگ .حسابی معرکه راه انداخته بودم، گل يا پوچ . اگر طرف مقابلت زير بيست و دو باشه و تا حدودی ساده دل به راحتی با نگاه ،ميشه فهميد گل تو کدوم دستشه! . طبق معمول هميشه که زياد وراجی کردم ، دهانم احساس خوبی نداره يه جور احساس شل و ولی ی نا مطبوع . زننده . بعد از ظهر هم طرقبه و هوای خنک و رودخانه ای که آبش ذغال سنگی بود. سيلاب . کفشهای پت و پهن مهمونی که پامو می زنه . دلم نمياد کتابو از دست بدم برای همين صفحه های آخر رو ريزريز می خونم ، تا کی که دوباره کتاب خوب دستم بياد . کتابی که انگار نويسنده در حالت تب و هزيان نوشته . از کتابايی که از نظر روانی آدمو فشار ميده خوشم مياد .« کليم سامگين» ِ ماکسيم گورکی يک نمونه ی معرکه اش بود . هنوز دنبال جلد سه ش می گردم . « اِ آقا رضا مواظب باش!!» . صدای بلند ترمز و پيچاندن سريع ِ فرمان ، همه به خاطر يک پايان کليشه ای برای اين نوشته.



خاشاک و سيخهای نازک و کج و معوج درختان . "موسی کو تقی" های قهوه ای و خاکستری . چارچوب آلومينيومي ه درب زيرزمين . بغ بغ بغو . سماجت و حماقت . يک ماه ِ تمام . سيخهايی که روی زمين می افتند . فصل لانه سازی و جفتگيريه طبيعت . پرهای کرکيه سفيد . صدای بال زدن و پرواز ناگهانی و ترس هرکس که به طرف درب زيرزمين با چارچوب آلومينيومی می رود . مامان ميگه "خينگا!".

3/28/2003




سحر نزديک است... پس از بصره و ناصريه نيروهای ائتلاف به چند کيلومتريه بغداد رسيدند.

توضيح : می دونم که اين واکنش خيلی افراطيه، اما شرايط و جوی که اينا به وجود آوردن همچين عکس العملهايی رو هم بر می تابه!


3/27/2003

1. به ديگران محبت نکن تا به خودت اميدوار بشی! می فهمی که در چه کارهايی از ديگران سرتری. کارهايی که قبلا بدون چون و چرا انجام می دادی اما حالا شايد به زور حاضر به راهنمايی کردن بشی!

2. از کی بود لغت انشا و انشا نوشتن به گوشم نخورده بود!


3/26/2003




تظاهر،
پيش بينی هات درست بود. همون چيزی شد که می گفتی، يعنی : ملال ، بی کاری ، بی حوصلگی ، تمايل صفر برای به سوی درس رفتن و روزهای تعطيل بی خاصيت.

حالا که چی ؟! اينارو بگی تا چند تا کامنت جمع کنی؟ آهای به من ترحم بفروشيد! من دچار ملال و بی حوصلگی شدم، می خوام خودمو بکشم! اين زندگی ديگه طعم کرفس می ده! و يه چيز ديگه که خيلی مده ؛بهار امسال اصلا برام طعم عيد نداره!! اين جوری بهتره ، يه شربت تلخ ِ بی خاصيت ِ توپ، ازطرفی اونقدر هم شيرين هست که جلب ترحم بکنه. چند نفری برات بنويسن که نه بابا، آنتی ، تو خيلی نيرو در زوايای پنهان وجودت نهفته تو خيلی محشری ... گدايی ها که تموم شد و حال ملتو که گرفتی ، سر حال می آی!



3/25/2003

اين روزها،
1. سالی يه بار با کلی فيس و افاده به ديد و بازديدِ همديگه ميريم لطفا ماه محرم رو بهانه نکنيد تا به ما خرما و تخمه آفتابگردون قالب کنيد.
2. خبر اول بگو جندتا آمريکايی کشته شدن خبر دوم بگو چندا اسير شدن ،خبر سوم با خوشحالی بگو صدام صحيح و سالمه، خبر چهارم بگو چندتا غيرنظامی عراقی مردن... يه وقت نگی آمريکا چه قدر اسير گرفته ،چندتا فرمانده ی عراقی تسليم شدن،نگی به چند کيلومتريه بغداد رسيدن!
3. من شخصا حاضرم به تمام دوستان پرشين بلاگی از ب بسم الله تا ...انتها خدمات بدم تا به بلاگ اسپات منتقل بشن، جونم در رفت از بس صفحه هاشون Error داد.
4. چند روز ديگه تا آخر تعطيلات مونده تا خودخوريه من برای انجام تکاليف الکترونيکIII به اتمام برسه؟!.
5. پسر خاله عزيز من در مقابل تو چه واکنشی نشون بدم وقتی می پرسی:
- مهندسای برق آخرش راديو تلويزيون تعمير می کنن ديگه؟ آره!
6. اين چه احساسيه شبا قبل از خواب به سراغم مياد. حس در انتظار کسی بودن؟ دلتنگش بودن ؟ و يا حسرتش رو خوردن ؟ نمی دونم...


3/23/2003

يه متن در مورد جنگ و انعکاس کاملا شفاف و منصفانه ی اخبار جنگ (که چند روزی به ش می گفتن جنگ نفت و حالا هم می گن جنگ سلطه!) از رسانه های ايران نوشته بودم و می خواستم publish کنم اما بارون امروز و هوای بهاری به م گفت: خون خودتو کثيف نکن ، ببين من چه خوشگلم! بيا کنار پنجره چند تا نفس عميق بکش (... اينجا بايد يه شعر از سهراب بنويسم ، اما متاسفم ! در کف بمانيد ، من اهل شعر نيستم D: ) بعد هوا رو به شدت بيرون بده و اين بازيها رو بذار واسه اصحابش و يا واسه يه بعد از ظهر جمعه که حالت گرفته است بعد حال ملت رو هم بگير!
به نظر شما هم بهار اين شکليه:





3/22/2003

- چند تا شيميايی به اسرائيل بزنه آي دلم خنک ميشه!
- چند تا موشک به عربای پاپتی مخصوصا چاهای نفت کويت بزنه، حالشونو جا بياره!
- آی حال می کنم اين هليکوپترای آمريکايی سقوط می کنن.

همه ی اونايی که با جنگ مخالفند چه قدر لذت می برن وقتی جملات بالا به حقيقت بپيونده، فکر می کنن آمريکا و ائتلافش مشغول هدف گيری و برنامه ريزی برای ریختن بمبای چند تنی روی سر کودکان طفلکی عراقی هستند، يعنی آمريکا اينقدر احمقه!، کلی نيرو آورده که کودکان و زنان عراقی رو بکشه تا بعضی ها با نمايش صحنه هايی از چند کودک گريان کلی از اين قضيه بهره برداری کنن و همه چی فراموش بشه، جنگ هشت ساله و جوونايی که رفتن ، ديکتاتوری ِ لعنتی صدام، همه فراموش شد؟! لطفا کسی برای من از چاههای نفت نگه . اگه کسی اينقدر قدرت داره که از اونور کره ی زمين بياد يه جايی رو با زور برای خودش کنه، نوش جانش! شما فکر می کنين اگه کشورهاي صلح طلبی مثل ايران يا ژاپن يا چه می دونم همين کشورهايی که هر روز يه عضو دولت يا پارلمانش اين حمله رو محکوم می کنه، قدرتشو داشتند اين کارو نمی کردند!؟
من جنگ طلب نيستم ولی طرفدار ديکتاتوريی تازه محبوب شده ی صدام هم نيسیتم ، طرفدار يه کشور جهان سومی که مردم بدبختش محکوم به تحمل هرنوع سانسور و همه نوع ازبين رفتن استعدادها و فرار اجباری به خاطر خوردن سند حکومت به نام چند تا آدم که حالمو با قيافه ها و حرفای تکراريشون به هم می زنند، هم نيستم. من يه حکومت نظامی دست نشانده رو که برای نفت اومده اما« آزادی» ميده به اين حکومت ترجيح ميدم.


3/21/2003




هی حامد،اوهوووی بدو يه سفره ی هفت سين رديف کن! همه توی بلاگشون سفره چيدن! بدو...
حامد هم از خدا خواسته تندی رفت و دفترچه يادداشتهاشو آورد:
- سيزده و نيمِ سيگنال سيستم از دکتر خ. (اين خودش شد سه تا سين!)
- سپاه پاسداران انقلاب اسلامی( به خاطر تصميم بزرگش مبنی بر بيرون انداختن آمريکای جنايتکار از منطقه)
- سير ماست و خيار،مامانی فرمودند بدو برو برای ناهار درست کن(الآن خودش داره درست می کنه!)
- سيم مفتول ،چهار بسته ی يه متری می کنه واسه شما دويست تومن.
- سفر ليلا به شفيلد.
- سرزمين آفتاب، سايه ،semiadam ،سپيده شاملو و ...
- سنسورهای هوشمند ، قراره يک پروژه ی تحقيقاتی باشه.
- ساله بزه ديگه؟ آره؟!
- سدام (- منظورت صدام نبود؟ - چرا. صداشو در نيار! هيس!)
- سربازان دفاع از صلح!
- سينوس، سينوس هايپربوليک،سينوس منهای يک...

بسه ديگه، با اين سفره می تونی يه هيئت رو سير کنی.(سير!)



3/20/2003



تقديم با عشق و تبريک به تمام کسانی که به اينجا سر می زنند و به خواهر عزيزم که اين روزها مصادف با سالگرد ازدواجش است ، تقديم به عزيز سفرکرده ام که يکی از بهانه های من برای ساخت اين وبلاگ ارتباط با اوست. ايام به کام و سال نو مبارک!





بعدالتحرير: من سبز شدم!هورررررررررررا!

3/19/2003

اين همه فکر توی بيست دقيقه!
يک ترمينال 9 تايی ماده است. يک رديف 5 تايی بالا يک 4 تايی پايين. تا فردا صبح دقيقا 48 ساعت ميشه که on نشدم. تا چند وقت پيش روزی سه، چهار بار وصل می شدم و از بيست ،بيست و پنج بازديد کننده ی بلاگم ، پنج تاش خودم بودم!. به رديف بالا سيمهای قهوه ای و رديف پايين سيمهای طوسی لحيم می کنم.آخ دستم! هويه سوزوندش.يادم باشه برای احسان و عشق کامنت بذارم . هی يادم ميره. چه بوی خوبی داره اين لحيم مذاب ، از کی بود بوشو نشنيده بودم.اين جمله چه قدر معرکه است:« خورشيد باش که اگر به جايی نخواهی بتابی نتوانی.. » . از اين پسره تو مغازه الکتريکی خيلی خوشم اومد، با اينکه سرش حسابی شلوغ بود با خوشرويی و سرعت کار مشتريها رو راه می انداخت.کی گفته ما کارناوال نداريم ؟! جمعه که فستيوال ليوانهای يِک بار مصرف بود، ليوان شير ، چای و حتی شله زرد و امشب هم فستيوال ترقه و فشفشه است.آخ کاری که نبايد می شد، شد:لحيم يک سيم زياد شد و دوتا سيم به هم چسبيدن. اين شهريار مندنی پور هم چه نثر سنگين و با وقاری داره! چقدر از بد قولی بدم مياد. چه قدر از اينکه يه چيزی رو صد بار به يکی بگه تا بالاخره برام انجام بده بدم مياد.سيمها رو جدا می کنم. هر نه تا لحيم شدند. برم ببينم اين مدار جواب ميده!


3/17/2003

جنگ يا صلح!


* دستی روی شکمش می کشه و آروغ می زنه، من جنگو ترجيح ميدم، با زبونش لای دندوناش دنبال باقی میونده ی غذا می گرده، ديگه حوصله ام از قيافه ی تکراری صدام سر رفته، برای تنوع هم که شده يه قيافه ی جديد ببينيم!
* سرش رو از روی بافتنی اش بالا مياره و نچ نچ می کنه، طفلکی مردم عراق ! اونا چه کار کردن ، يه دنيا غم رو ميشه توی چشماش ديد . انگار بچه های خودشو می خوان بکشن.


3/16/2003

اول قرار بود Delphi باشه، ياد گرفتن يک زبان برنامه نويسی با هدف غايی ِ ور رفتن با پورتها ولی نمی دونم چی شد وقتی از مغازه اومدم بيرون يک CD ی Neverhood دستم بود و الآن هم جلوی کامپيوترم و Neverhood بازی می کنم و غش غش می خندم!


3/15/2003

ياداشتهايی ويرايش نشده از يک عاشورا،
آخر صفه، همه قدشون يک متره اين يکی نيم متره، خلاف جهت صف زنجير می زنه، صف به راست می زنه اون به چپ،کاپشن سبزش تا زانوش می رسه و کلاه بافتنی هم سرشه، چند دقيقه می ايستم و نگاهش می کنم.
چه ابروهای به هم پيوسته ی زيبايی!
پل عابر پياده؛ بهترين انتخاب برای تماشای دسته ها، جمعيت زيادی روی پل هستند، چند نفری هم با هندی کم.صفوف منظم که سر ميدون منحنی ميشن و دوباره به حالت اول بر می گردن ، دود سپنج که دسته هارو در برگرفته و بومب بومب ِ طبل، همه ی اينها از ارتفاع چند متری، و اين صحنه ای است که بايد ثبت شود.
طبل کوچولوی اين پسر بچه منو ياد ماهی تابه ای می اندازه که صبح باهش نيمرو درست کردم!
محو تماشا هستم، نوحه ی اين دونفر يه جورايی متفاوته، توی تمام دسته ها دونفری می خونن،چون اگه يه نفری بود احتمالا تا به حرم برسن حنجره ی بابا در می اومد«آآآی مردم آآآی مردم،عاشوراست امروز ، کربلا غوغاست امروز» . يک ليوان شربت به دستم می ده، بدون يک کلام سر می کشم. ليوان سومه.
جاهايی که شير ميدن بيشتر ازدحام می شه،شيرا لب پر میزنه روی جمعيت،دوش شيربگيرين يه وقت حروم نشين!
نگاهم به سمت ديگه ی خيابونه، ازپشت جمعيتی که مشغول تماشايند، يک دست محصور در لفاف چادر بالا مياد، دست يک شيشه گلاب گرفته که سرش سوراخه،شيشه رو تکون ميده و چند نفر از تماشاچی هارو خوش بو می کنه.
چه چشمهای روشنی!
امسال چقدر «علم» کمه! تا حالا فقط دو تا و نصفی ديدم.
وارد حرم می شم ، خودم رو به دست جمعيت می سپارم و می رم...


3/14/2003


خوب، اين هفته هم تموم شد. هر روز ساعت صبح 5:45 بيدار شدم. تا 6 نمازم رو خوندم،تا 7 ؛on بودم و روزی هم دقيقا يک متن publish کردم، در اين مدت در طول روز اصلا به بلاگم سر نزدم ( نمی تونستم ،چون اشتراکم شبانه بود!)
اما متاسفانه سحر خيزی هم تموم شد... تعطيلات شروع می شه و به دنبالش رخوت و بيکاری.اگر در روزهای آينده اومدين و از ملال و خستگی و اينکه حالم بده خوندين زياد خودتونو ناراحت نکنين. تعطيلات که تموم بشه ( و لعنتی چقدر هم طولانيه!) حال منم با کوئيزايی که اساتيد محترم برای هفته ی اول سال جديد قولشو دادن ، خوب ميشه!
در ضمن امروز عاشوراست و من می خوام برم حرم دسته تماشا کنم و شربت بخورم ، کسی نمياد؟







3/13/2003

- آقا مگه نگفتند«کل يوم عاشورا و کل ارض کربلا» ؟
- خوب چرا. منظور؟
- پس چرا آدم رو مجبور می کنند يک روز خاص، نه يک روز قبل و نه يک روز بعد رو عاشورا بگيری در حاليکه ممکنه اون روز برای تو يک روز فعال و دلپذير باشه؟! و مثلا يک هفته قبل تو ناراحت و غمگين بودی و اون روز می تونسته عاشورا باشه؟!!
- اولا که يک تلنگری بايد برای ياد آوری باشه و ثانيا .. بذار برم کتاب «شهادت» دکتر شريعتی رو بيارم :«و هر کس اگر مسئوليت پذيرفتن حق را انتخاب کرده است، و هرکس که می دادن مسئول شيعه بودن يعنی چه، مسئوليت انسان آزاده بودن يعنی چه،بايد بداند که در نبرد هميشه ی تاريخ و هميشه ی زمان وهمه جای زمين بايد انتخاب کند :يا خون را يا پيام را،يا حسين بودن را يا زينب بودن را ، يا اينچنين مردن را ، يا آنچنان ماندن را.»
- گفتی اين جمله از کی بود؟
- شريعتی.
- آها... يادش به خير يه زمانی خيلی با اين بابا حال می کرديم.
- لعنتی ! اين جمله ات بوی گندِ تظاهر می ده!
- جملات شريعتی هم بوی کهنگی و شعر..
=ћЭǗǑƠξђỖỬ €ể... [حالا دو وَرِ ذهن حامد به جون هم افتادند!]



3/12/2003

روزی روزگاری ، واحد فرهنگی دانشکده ی ما را نشريه ای بود "واحه" نام .اين نشريه را زير بخشی بود به نام« استاد عزيز ما» که شامل قصارات و تيکوات(جمع مکسر تيکه)گهر باری بود که اساتيد ما فرموده بودند.
الغرض، امروز بعد از زمانی چند و رکودی گند اين نشريه تجديد فراش يافت و از آنجا که حامد را اين بخش بسی زياد خوش می آيد و پس از خواندن آن بسيار می خندد بدون آنکه نهيب محرم بر او تاثيری بگذارد، پس چه بسا که شما را نيز خوش آيد :

استاد عزيزآزمايشگاه ما يک نکته ی درسی را اينطور توضيح دادند:«ترانزيستور مثل هندوانه است . از ظاهرش نمی توانيد بفهميد کال است يا رسيده»
استاد عزيز حل تمرين ما می گفت:«به يکی از بچه زرنگای دانشکده گفتم فلان استاد گلابی است . گفت: استاد گلابی یعنی چی؟»[لازم به ذکر است گلابی به استادی گفته می شود که دانشجويان و مشکلات آنها را به خوبی درک می کند]
استاد عزيزما فر مودند:«مايک بار سر کلاس از يک کتاب ِ کتابخونه تعريف کرديم ، دوهفته بعد گم شد.»
استاد عزيزما که هميشه کلاس ساعت 2 تا 4 ايشان با نيم ساعت تاخير شروع می شد در اولين جلسه ماه رمضان ساعت 2 دوان دوان به کلاس رسيدند و فرمودند:« آخيش بالاخره به موقع رسيدم.»[توضيح:کلاسای ماه رمضون ساعت 1 تشکيل می شود]
استاد عزيز ما وقتی داشت اعلام می کرد که هيچ کس حتی نصف نمره ی ميان ترم را نياورده است عجيب لبخند می زد و کيف می کرد.
استاد عزيزما گفتند اساتيدی که وقتشان خيلی پر است پر معلومات هستند. بچه ها من اين ترم خيلی وقتم پر است.
استاد عزيز اخلاق ما می گويند در کلاس به من گير بدهيد ،ما هم به ايشان گير می دهيم ،ايشان هم گير می کنند.
استاد عزيزما پس از معرفی منابع مورد استفاده در پاسخ به بچه ها در مورد در دسترس بودن کتاب فرمودند بله دسترسی به اين کتاب خيلی راحت است من سه نسخه از آن را در دانشکده ی ملبورن ديده ام .
استاد عزيزما ناگهان سر کلاس رو به يکی از پسرها کرد و گفت :تو سبيل اين ريختی گذاشتی تا واسه من قيافه بگيری.
استاد عزيزما گفتند : من شايد دلم بخواد صبح تا شب از تلويزيون برنامه ورزشی آن هم PowerLinking تماشا کنم.
استاد عزيزما هر جلسه اُورهِد می آورد سر کلاس و بعد تمام مطالبش را روی تخته می نويسد.
....


3/11/2003




فقط به تو نگاه کنم . ده دقيقه ی کامل و يا بيشتر، بدون هيچ دغدغه ای ، تو روی يک صندلی بشينی و به يک چيزی مشغول باشی ، مثلا يک کتاب روی پات باشه که ورقش می زنی ، تو نبايد نگاه کسی رو احساس کنی ، گاهی سرتو بياری بالا به اطراف نگاه کنی ، چند بار پلک بزنی و دوباره با کتابت مشغول بشی ، در تمام اين مدت من به تو نگاه می کنم دور از هر مزاحمتی ، دقايقی که تمامش مال منه. آيا می شه؟



3/10/2003

طفلکی مامان من، توی برنامه ی درسی ای که برات نوشته بودم، الکترونيک رو اينقدر بدخط نوشته بودم که فکر کردی خط خطيه و فيلتر رو هم فيتيله خونده بودی و تفسير کردی که فيتيله تعطيله و در نتيجه از ساعت ده صبح تا ساعت 6 عصر که من اومدم خونه، منتظرم بودی .
طفلکی مامان من، کل دفترچه ی تلفن رو گشتی و فقط شماره يکی از دوستام رو پيدا کردی که اونم خونه نبود . طفلکی مامان من، هزار و يک فکر ناجور کردی ،ازتصادف تا بيمارستان ، و تنها جوابی که گرفتی اين بود که من شما رو بچه ننه بار آوردم .
طفلکی مامان من ،اين مصيبت رو به گردن اين انداختی که امروز صبح برای گنجشکا نون نريختی و يا اينکه کبوتری رو که روی در زيرزمين برای خودش لونه ميسازه پروندی و يا شايد اينکه چرا به يکی از شاگردات اخم کردی.
طفلکی مامان من...


3/09/2003

... و زن تعظيم کرد!


روز جهانی زن مبارک!
يک تعظيم ديگه هم دارم ،اما روم نميشه بذارم اينجا!



3/08/2003

من بوی دود ميدم؟ کجا بوی دود ميدم؟ اونا چيه توی حياط؟! خوب معلومه ديگه! مه شده، دمه غروبه . چرا مه فقط توی حياط ما اومده ؟! آره! مگه يادت نيست دوهفته پيش يه سر شهر برف اومد سر ديگه ی شهر آفتابی بود.ها ؟ کوئيز کنترل؟ بی خيال بابا. مرتيکه آخر سالی خيلی حال داره والا !! به هر حال جات خالی . انگار توی ابرا راه می رفتم .عجب دودی راه انداختم! ولی حيف که هر کار کردم جز برگای خشک بقيه اش آتيش نگرفت ، آره، چوباش تره . طفلی چسبک، حسابی سبک شد. از يک کنار هرچی شاخه ی خشک ازش آويزون بود، زدم. همسايه فکر می کنه آتيش سوزی شده؟ گورباباش! دمه اذونه بره نمازشو بخونه و تو کار مردم فضولی نکنه! دستم درد گرفت ازبس با خاک انداز بادش زدم ولی لعنتی آتيش نگرفت که نگرفت ! باشه بابا می رم کنترلمو بخونم. بای!


3/07/2003

خوراک روزانه

«هدف از تفکيک قوا اين بوده است که قدرت حکام مستبد در هم کوبيده شود و استبداد رای به وجود نيايد و "آزادی" تضمين شود»

حالم داره بد ميشه ...

« مردم محور و مدار هر نظام پويا هستند و در آموزشهای اسلامی و نيز فرهنگ ما، گرايش به مردم و قبول حق مردم از اصول بسيار روشن است.»

دارم بالا ميارم ...

«روزی که نسل جوان پرشور، شاداب و مومن کشور از امکانات لازم و مراتب علمی مناسب برخوردار شود ملت ايران تمام قله های فتح نشده را تسخير خواهد کرد و به دست جوانان خود ، به زندگی شايسته ی خويش دست خواهد يافت»

يکی منو از اينجا ببره ...



3/06/2003




خوشبختانه کتاب خوبی برای خوندن دارم:
«من از رقابت نمی ترسم . قضيه درست برعکسه . متوجه نيستی؟ من از اين می ترسم که بخوام رقابت کنم؛ اين چيزيه که من رو می ترسونه. واسه اينه که دانشکده ی تئاتر رو ول کردم . همين که به طرز وحشتناکی طوری تربيت شده ام که ارزشهای همه رو قبول کنم، و اين که تشويق شدن رو دوست دارم، و دوست دارم مردم با حرارت درباره ام حرف بزنند، دليل نمی شه اين کار درست باشه. ازش خجالت می کشم؛ حالم رو به هم می زنه. حالم از اين که شجاعتش رو ندارم که يه هيچ کس مطلق بشم به هم می خوره. حالم از خودم يا هر کس ديگه ای که بخواد يه جوری جلب توجه کنه به هم می خوره.»
فرانی و زويی ؛جی.دی.سالينجر



3/05/2003

- چه طور بود نُخودی ؟
- هيچی ... يک ساعت اول سرم با مدار و يه مقدار رياضی گرم بود، ولی ساعت که يازده شد مثل اينکه زمان هم ايستاد . هرچی به ديوارا به سوالات کنترل به اطراف نگاه کردم مگه اين عقربه تکون می خورد : (
- حالا نتيجه چی شد؟
- هيچی ! آقا از جلسه اومده بيرون ميگه : « خوب بود.» ، روتو برم !!!
- حتما برای سال ديگه حسابی تصميم گرفتی که...
- آره ، چه جورم ! از الآن خواب دو رقمی می بينم .
- روتو برم!!!



3/03/2003

چی می تونم به ش بگم؟ به ش بگم از لبخندش موقع شوخی راننده ی اتوبوس ،از مردمک رخشان چشمش لذت بردم و توی تمام حرکاتش خودم رو ديدم. دنبالش بدوم و اينها رو بگم . به ش بگم اين چند دقيقه ای که تو، گذرا اومدی و صندلیِ جلوی من توی اتوبوس نشستی .... نه نميشه .

نکته : اگر اين متن انگليسی بود به ش می شد :to him .


3/02/2003




اَهمن بهمنه ، برف می باره مثل قاصدک ، يکی به شرق يکی به غرب .دونه های درشت برف مثل چتر بازهايی با چترهای گشوده ، سبُک و رقصان توی هوا تاب می خورن بعد توی زمين محو ميشن بدون هيچ لکه ای، زمين خشکه و هوا سفيد ،پر از قاصدک. راه دانشکده در پيشه و من که دلم نمی خواد هيچ وقت اين راه تموم بشه. دهانم رو باز می کنم يک قاصدک رو نشون می کنم . نه نمی شه باد می زنه .
اِ مواظب باش يکی داره می آد. می بينتِت .می بينه که بچه شدی . می بينه که شادی و لبخند می زنی . اخم کن و سنگين راه برو ،آفرين . حالا به ش سلام کن به اضافه ی يک لبخند. اسم و فاميلشو نمی دونی؟ اهميتی نداره .هيچی ازش نمی دونی ؟ فقط همکلاسيته؟ اصلا مهم نيست؛ يک لبخند يک سلام و تمام اون چيزای تکراری ِ هميشگی. چيزايی که بايد برای چند ثانيه تحويلش بدی : حال شما چطوره ؟ مخلصيم و بعد ...از کنار هم می گذريم .
اَهمن بهمنه .قاصدک می باره و من آب بينيم راه افتاده . وارد ساختمون دانشکده ميشم .لبخند بزن سلام کن...


3/01/2003


دقيقا هفتصد و سی دو سال پيش در چنين روزی سعدی مرد . چه جوری مرد ، من نمی دونم اما اگه خيلی مشتاقيد شايد حکايتش رو توی بوستان يا گلستان پيدا کنيد ! .
دقيقا همين ايام ، من دوباره سعدی رو کشف کردم . سراغ بوستان و گلستان رفتم و با لذت بسيار خوندم .زمانی که در حسرت يک کتاب خوب و بزرگ می سوختم دوباره به گنجينه ی بزرگی رسيدم که کنارم بود و من به ش بی توجه بودم .اين چند روز موارد ديگه ای هم از اين دست داشت مثل موسيقی سنتی که دوباره کشف شد .دور رو بر خودمون بگرديم شايد گنجهای ديگه ای هم باشه.
باری من فصل پنج گلستان رو شديدا توصيه می کنم و اگر مثل من سواد ادبی ضعيفی داريد کتاب غلامحسين يوسفی با قيمت نازل 1500 تومن پيشنهاد خوبيه . تا حروف ربط رو هم معنی(؟) کرده .
يک شاخه ی گل ازگلستان ،
يکی دوستی را که زمانها نديده بود گفت : کجايی که مشتاق بودم . گفت : مشتاق به که ملول .