9/30/2003

من امروز شادم و و از اونجایی که باید ناراحت باشی تا توی بلاگت چیزی بنویسی پس چیزی نمی نویسم.


9/29/2003

دلم مي خواد يک گوروپ تشکيل بدم، گوروپ که مي دوني چيه؟ Group رو مي گم. گوروپ ِ چي؟ گوروپ درسي. واسه چي؟ براي اينکه همين الآن از تصور قيافه هاي ماتم زده ي آخر ترم که دنبال نمره اند حالم بد مي شه. توي پرانتز بگم که دنبال نمره بودن فقط دنبال پاسي گرفتن نيست، بلکه مي تونه دنبال هيجده نوزده دويدن هم باشه. حالا يکي رو مي خوام که اين شرايط رو داشته باشه: کنکورِ امسال براش جدي باشه. فيزيک الکترونيک، تکنيک پالس، شبکه عصبي، زبان، مدار مخابراتي، ورزش، آز ِ کنترل، آز ِ الکترونيک3 داشته باشه. يک پروژه ي غير درسي داشته باشه. عادت به وب گردي ِ روزانه حداقل دوساعت داشته باشه. کم رو، خجالتي و درونگرا باشه....
از شوخي که بگذريم، واقعا دلم مي خواد چند نفرو پيدا کنم مثل يک پروژه ي گروهي درس بخونيم. ديگه از اينکه آخر ترم بفهمم که "چه قدر اين درس آسون بود! ايکاش زودتر شروع به خوندنش مي کردم!" خسته شدم. براي شروع هم ميشه يک YAHOO! گوروپ راه انداخت براي رفع اشکال و معرفي منابع اينترنتي و غيره...اگر کسي درسي رو پاس کرده يا قويتره در حل تمرين به سايرين کمک کنه. بياييد دست همديگر رو بگيريم تا همه با هم بيست بگيريم. اووو ه ه ه ... الآن، حامد حسابي از زمين فاصله گرفته... کاملا توي هواست و داره خيالپروري مي کنه! تقويت ذهن.. ادامه بده... مي گفتم، همه بيست مي گيريم.. دوستاي خوب ..

- پسره ي خل ديوونه! کي توي دانشگاه درس مي خونه! درسو گذاشتن براي دوهفته ي آخر!!!

.. و طبق معمول، حامد با سر به زمين فرود آمد!


9/28/2003

خوب، اينم از نتيجه ي روز اول مدرسه ها:
استاد عزيز فيزيک الکترونيک : خيلي سختگير.
استاد عزيز زبان تخصصي: خيلي خيلي سختگير.
خدا اين ترم را برهمه رحم کناد!

حالتهای گذاری اول ترم، اميدوارم هرچه زودتر به پايداری برسه، چون من که اصلا حال و روز خوشی ندارم.


9/26/2003

... با اين حال هروقت نگاه واقع بينانه تري به گذشته مي اندازم در مي يابم که همه ي آن روزها، آن وقايع و آن آدمها بايد می آمده اند و مي رفته اند تا سيکلي لازم و حياتي طي شود، تا بتوانم آنچه را که بايد تجربه کنم، بياموزم و زندگي کنم. همه ي آن سرگشتگي ها و حيراني ها، ستيزه ها و جنگها با خود و ديگران، آن ديوانه بازيها و حتي علافي ها و ول گشتنها جزئي از من بوده، از گذشته ام و زندگي ام و خودم. بي وجود هريک از اينها يک چيزي شکل نمي گرفت، يک جاي کار ناقص مي ماند و مي لنگيد و من هم نمي فهميدم...

- - مجله ي فيلم شماره ي 305 ص 116

و حامد به اين ميگه : آبديده شدن، يک مثل قديمي مي گه :« آتش بدون دود نمي شود، جوان بدون گناه... »


9/25/2003

رکعت آخره؟ آره. اينو مطمئنم. گوشه های جانمازو برای چی تا می زنم؟ برای اينکه رکعتای سه و چهار يادم بمونه. اينو گفت و با بی حوصلگی سلامشو داد و جانمازو تا کرد و گذاشت روی بوفه.
نه. اصلا به درد نمی خوره اين شروع کجاش برای يک طرح داستانی خوبه؟ بعدش چی بگم ؟ بگم رفت توی رخت خواب شروع کرد به خواب ديدن؟ خوابشو تعريف کنم ؟ نه به درد نمی خوره. اين چطوره؟:
هنوز چند تا پله به آخر راه پله مونده بود اما او تقريبا تمام طبقه ای رو که بهش وارد می شد می ديد. طبقه ی هميشگی. طبقه ی دوم و فلکه مانند که دو طرفش به راهروی اساتيد می رفت يک طرف بسته بود و به پنجره ختم می شد و طرف مقابل آن هم کلاسها بود. کاملا وارد محوطه نشده بود که از پشت ديدش. مشغول خوندن بُرد انجمن بود. هيچ وقت به کسی بيش از چند ميلي ثانيه نگاه نمی کرد. رد شد. حتما خودش بوده. مانتوی سورمه ای و مقنعه ی؟ چه می دونم مشکی، سورمه ای يا هر رنگ تيره و کدر و تکراری ديگه ای...
خوب در ادامه چی بگم؟ بگم گفت که خودشه و از کنارش رد شد؟ بگم که مثل هميشه که از کنارش رد میشه اين بار هم رد شد!؟ به راحتی يا به سختی...
اينم به درد نمی خوره!

حميد رفت مسافرت و نوار "flame of love" رو که عليرضا براش آورده بود من برداشتم. از اسمش فکر می کردم بايد يکی از کارای Light کسی مثل ونجليس باشه ولی نبود: تارِ استاد لطفی!. بعد از مدتی دوباره موسيقی سنتی عالمی داشت. داشتم تار و دف گوش می دادم و کتاب Linux Firewalls رو ورق می زدم که ديدم نمی شه اين موسيقی حتما يک شعر سنتی هم لازم داره. رفتم سراغ کتاب گلستان حاشيه داری که چند ماه پيش خريده بودم، خوندم، گوش دادم و کلی حال کردم.

اين روزا با ديدن عکسای اينجا( به دليل منطبق نبودن با شئونات! لينک حذف شد) و کليپای اينجا به خصوص اين و اين گذروندم.

دوباره نماز می خونم.(به اين چی می گن؟ سبک شمردن!)


9/23/2003

دو روز پيش کتاب "بهشت خاکستری" رو تموم کردم. از آدم دماغ گنده ای مثل دکتر عطاا... مهاجرانی انتظار چنين کتابی رو نداشتم. از کتابش خوشم اومد. زود و با لذت خوندمش. يه جورايی تو مايه های کتابای جورج اورول بود. اگر اشاراتش در کتاب به جامعه ی ما باشه، که می تونه باشه، پس وای بر ما...

روزهای معلقی است و من ... و من معلقم مثل اين روزها. برای اين روزهای معلق چيزی بهتر از شماره ی ويژه مجله ی فيلم نيست. اين شماره رو به گزيده ی مطالب بيست سال ِ اخير اختصاص دادن. فکرشو بکن عنوان يک نوشته باشه " سيری در تنهايي" ، اسم يه کتاب از هرمان هسه، کناب کوچولو موچولويی که نوشته های کوتاه شعر مانند داره و به درد آخرشب قبل از خواب می خوره، داشتم می گفتم، مقاله هه عنوانش اينه و توش اين جمله های معرکه رو می شه پيدا کرد:
« واقعا روزهای سگی و کثيفی است. اصلا هم خوش نمی گذرد. تف به روت اگر چند سال ديگر طبق معمول و به همان عادت مزخرف هميشگی ات، بنشينی و نوستالژيک بشوی و حسرت اين روزها را بخوری، چون فقط خريت خودت را ثابت می کنی!»
آره، با اينا می شه وقتو گذروند تا مهر و مدرسه (!) برسه.

سه روزه که نماز نخوندم. در واقع سه روزه که عادت هميشگی خم و راست شدن رو انجام ندادم.


9/21/2003

يک تيکه کاغذ کاهی که روزهای هفته روش نوشته و شده و با خطهای معوجی يک برنامه ی درسی رو ساخته. توی بعضی ساعات اسم چند درس با هم نوشته شده و بعضی هم خط خورده است. ترم ماقبل آخره. از طرفی بايد برای کنکور ارشد بخونم پس برنامه بايد سبک باشه و از طرف ديگه بايد به فکر پروژه هم بود و درسايی مثل درسای ارشدو برداشت که بشه يک پروژه از توش درآورد. آز ِ پروسسور رو حذف می کنم به جاش معارف II بر می دارم، نه الکترونيک صنعتی بر می دارم ولی لعنتی يه ساعتش با ورزش تداخل داره ، آز کنترل رو چه کار کنم که با زبان تداخل داره؟ فردا برم ببينم مير صالحی شبکه های عصبی رو بهم ميده....


9/20/2003

فقط گرسنه ی نصيحت کردن هستند. دنبال يک مخ بيکار می گردن که تجارب زندگيشونو به خورد ش بدن و روی پيشونی من نوشته که حتما محتاج فضائل اونا هستم.

1. مشغول دسته کردن بليطهای اتوبوسم. دسته های سه تايی. سه تاش رو هم می ذارم توی جيب پيراهنم که به راننده تحويل بدم. بغل من مي شينه. نمی بينمش. يک بسته ی پلاستيکی داره که جلوی پاش ميذاره.
- ميشه سه تا از بليطاتو به ما بدی.
سه تا به ش می دم. پولو روی پام می ذاره. برش می دارم :
- قابل نداره.
- اون زمان شاه بود که قابل نداشت.
دنبال جواب می گردم اما چيزی به ذهنم نمی رسه.
- می دونی امشب متعلق به کيه؟ از قديم گفتن..
خدايا اين می خواد مخ منو بزنه! تصميم می گيرم بحثو به شوخی تمومش کنم:
- شما معلم تعليمات دينی هستين؟
- سوالو با سوال جواب نمی دن!
- والا جمعه به امام زمان اما شب جمعه...!
لعنت به من که تسليم شدم. هنوز هم صورتشو کامل نديدم. اما يه صورت سبزه با سبيل، مثل اينکه سفيد.
- شما وقتی می خوای بری مسافرت چه کار می کنی؟
« چه کار می کنی» رو چند بار تکرار می کنه تا من مثل بچه های دبستانی جوابشو بدم که:
- تهيه می بينيم!
- آفرين! مسلمونا هزارو چهارصد ساله دارن آماده می شن اما چه کار کردن؟
نه خير، آقا تازه افتاده روی غلطک. می خواد تمام نتيجه گيريها و افکارشو به خورد من بده. جوابشو نمی دم. به بيرون نگاه می کنم. به ماشينها و گل کاری و سط خيابون. سکوت. منتظره جوابه. سکوت. خوشم مياد طبيعيش می کنه و ادامه نميده. چند ايستگاه بعد يه پيرمرد پيدا می کنم و جامو به ش می دم. پاشدم. از شرش راحت شدم .حالا می تونم تمام رخ نگاهش کنم. سبزه با سبيلهای سفيد و چهره ای مهربان. يکی مثل خودشو پيدا می کنه. يه پيرمرد ديگه . حالا می تونه افکار مشعشعشو بريزه بيرون و از خودش لذت ببره!

[الآن که اين متنو نوشتم يادم اومد اين بابا برای سه تا بليط به من 50 تومن داده يعنی من يادم رفته 20 تومن به ش برگردونم! طفلی به اندازه ی 5 تومن هم به سوالاش جواب ندادم!]

2. جلوی در مغازش روی يک صندلی، توی سايه نشسته. پيرمرد تو پريه. منظورم از نظر بدنيه البته. سيده و بنگاه معاملات املاک داره. قبلا يه بار که توی همچين موقعيتی از جلوی مغازش رد شده بودم صدام کرده بود و گير داده بود که پشتت و شونه هات خميده است بايد ورزش کنی. منم گفته بودم چشم استاد و رفع زحمت کرده بودم. می خوام از يک کوچه بالاتر کارت اينترنت بخرم. از جلوش رد می شم. موقعيت مناسبِ گير دادنه. خوبه، رفتن که به خير گذشت. کارتو می خرم و بر می گردم. به ش نزديک می شم. سعی می کنم به ش نگاه نکنم. به اونور خيابون به روبرو نگاه می کنم. به جلوش رسيدم. صدام می کنه. به فاميل و باصدای بلند. دو بار. و من رد می شم. انگار که اصلا نشنيدم. سريع می پيچم توی کوچه .


9/19/2003

توی صندليش مچاله شده و داره به اين فکر میکنه که چی بنويسه. هوا کمی سرد شده. توی صندليش مچاله شده و داره به اين فکر میکنه که نفسهای عميق مزه داره و پُره از وعده و وعيد. توی صندليش مچاله شده و داره به اين فکر میکنه که ميشه يک نفس عميق کشيد، خنکای هوارو فرو داد و تصميمای بزرگ برای سال آخر تحصيل گرفت ميشه خيالها پروراند اما ... داره به اين فکر میکنه که چرا اين مخ لعنتيش موقع ِ خيال پروری که ميشه اينقدر قويه، اونقدر اونو بالا می بره که وقتی با واقعيت روبرو ميشه کيلومترها از زمين فاصله گرفته و درنتيجه به شدت به زمين می خوره. داره به اين فکر میکنه که چی داره به اين فکر میکنه که چی داره به اين فکر میکنه که چی داره به اين فکر میکنه که چی داره به اين فکر میکنه که چی داره به اين فکر میکنه که چی داره به اين فکر میکنه که چی ..


9/17/2003

خدا را می پرستم که جهان را به ناپسندترين شکل ممکن آفريد
از اين روست که خود
راهم را
به کج ترين شکل ممکن می روم


-- نيچه


9/16/2003

يه جعبه گوجه فرنگی اولين چيزيه که بايد بخری. بشوری. بذاری خشک بشه و بعدش بُُرش بدی. درواقع تيکه پاره کنی چون مرحله ی بعدی جوشوندن و گرفتن آبشه. يک کلم گنده. يک کلم سنگ متوسط. خيار. هويج. کرفس. سبزی. فلفل سبز. سير. پياز. همه شسته بشه و خورد بشه. مرحله ی مورد علاقه ی من گوجه فرنگی و کلمشه. گوجه، چون لمشت بازيه و کلم چون خوشمزه است. کدوم مرحله بود که من داغ کردم؟ آخه مريض بودم. آنژين. هروقت آنژين ميشم به طرفه العينی عصبی ميشم. آره مرحله ی کلم بود. می خواستم کلمها رو برش بدم که بعدش بشورم. به خواهرم گفتم چاقوتو بده . نداد. جر و بحث و من که سبد خيارشو چپه کردم. طبق معمول بعدش خندم گرفته بود. به هرحال تب داشتم. الآن هم تب دارم که دارم هذيون می نويسم.

سالادهای زمستونی ما آماده است. تشريف بيارين يه شيشه پيشکش می کنم.


9/14/2003

کتاب قشنگ و بی ادعايی بود. ساده و روان. يک جور بيانيه گويی و سخنرانی يک طرفه، گفتن حرف دل که نويسنده در قالب شخصيت زن زيبا و معصوم ِ قهرمان کتابش بيان کرده بود. شايد از جهت سادگی بشه اونو يک وبلاگ 500 صفحه ای گفت "سهم من" از " پرينوش صنيعی" رو می گم. همدم چند روز اخير من مخصوصا در مسافرت. اگه مثل من دنبال تاريخ معاصر( همين بيست سی سال اخير) در قالب رمان می گردين پيشنهاد خوبيه. در ضمن دنبال شخصيت پردازی، طرح داستانی پيچيده و مدرن و اين حرفا نباشيد ...

چقدر زيبا بود. زيبا و تاحدودی احمق. احمق و خيلی عاشق. عاشق به اندازه ی تمام دنيا. Addle H. رو می گم. فيلم قلع قمح شده ای که جمعه شب، شبکه چهار نمايش داد. به هرحال همين مقدار هم به خاطر ديدن چهره ای به اين زيبايی، به اين عاشقی، دنيايی بود.

توی اين چند روزی که خونه نبوديم يه موسی کو تقی اومده توی باغچه مون تخم گذاشته، تخمش يه هوا از ذغال اخته بزرگتره، ولی دقيقا به همون شکل.

اِ اِ اِ ... اين بابا و شوهر خاله ی ما کلی ملتو با "آی آی ممد خان .." رقصوندن، حالا نگو اشتباه بوده ودرست " آی آی رشيد خان ... " بوده، بايد برم به رقاصمون که يک پسربچه ی شر، يه مشهدی خالص از بچه های کارخانه قند ِ آبکو بود، بگم رقصاش اشتباه بوده و بره قضاشو بخونه! از کجا پيداش کنم؟


9/13/2003

« فردا صبح، به همراه پسرخاله ی عزيز، عازم يه مسافرت خانوادگی به سواحل زيبای بابلسر در سوئيتهای مجلل فرهنگيان هستيم. خداحافظ تا شنبه ی آينده. »
و
« اينجا مازندران است صدای مارا از بابلسر می شنويد»

جملاتی بودند که من بارها سعی کردم پابليش کنم، تا شما، بله، خود شما خواننده ی عزيز، که به اينجا سر می زنی با يک صفحه ی آپديت نشده روبرو نشی، اما به دلايل عديده ای که حوصله ی توضيح دادنشو ندارم، نشد. به هر حال، من از سفر برگشتم، کلی هم خوش گذشت، جای شما خالی، جبران می کنم.
کلمات کليدی ِ چند روز گذشته: ذغال اخته، شيربلال، تخمه، ذغال اخته، آفتاب کجايی؟، اوزون برون، غوطه ( مشهديش چيه؟ غُطّه!)، ذغال اخته،سوئيت، اتاق ، ويلا، ذغال اخته، هياهو، ذغال اخته، رطوبت، ذغال اخته ، آی آی ممد خان سردار کل قوچان، انجمن صنفی فرهنگيان ناحيه چهار، ذغال اخته...


9/05/2003

و حامد رنگ را در MS Paint کشف کرد!




9/01/2003


يه درخواست: کسی وبسايتی برای آپلود کردن عکس سراغ نداره؟ هرجا من انگشت می ذارم بعد از يک ماه سرويساش پولی ميشه! بعد از truepath حالا نوبت hyperphoto شده که اولتيماتوم برای واريز ِ $$ بده!

نکته: کيف می کنيد بعد از چند روز ننوشتن چه پست گرانبهايی پابليش کردم!