يک دقيقه اي که طول کشيد تا از کوچه خارج شوم:
به بسته هاي پفک و چيپس جلوي مغازه که توي نور مي درخشيد نگاه مي کردم. چند قدم مونده بود به مغازه برسم. درخشش توي تاريکي برام جالب بود. به جلوي مغازه رسيدم و در همين حين يه مرد جوون با سبيل و کوتاه قد درحاليکه از مغازه خارج مي شد، جلوي من زمين خورد. « بعضي ها چه قدر عجله دارند!». يه صدايي گفت:«اي پسره خل، زودباش» به طرف صدا نگاه کردم. يه جوون ديگه بود، سوار موتورِ روشن و کاپشن شبرنگ تنش بود. اوني که افتاده بود با يک کيسه برنج پريد پشت موتور و در حاليکه قوز کرده بود تا خاکهاي لباسشو تميز کنه موتور هم راه افتاد. چند قدمي از مغازه دور شده بودم. به طرف مغازه برگشتم؛ پيرمرد صاحب مغازه با سرعت و کلافه اومد بيرون:« ناکسا يه کيسه برنجمو دزديدن!». موتوري تقريبا از کوچه خارج شده بود که يک الگانس نيروهاي انتظامي با چشمکهاي آبي و قرمز،خرامان از فرعي وارد ميلان شد. مغازه دار در حاليکه دستاشو تکون مي داد جلوي الگانسو گرفت. فاصله امبيشتر از اونی بود که بتونم حرفهاي مکالمه شده رو بشنوم. الگانس سروته کرد و از کوچه خارج شد در حاليکه منهم داشتم از کوچه و درخلاف جهت الگانس خارج مي شدم.
کتاب « در تنگ» رو چند سال پيش خونده بودم. خاطره خيلي خوبي ازش داشتم. يه مدت پيش توي کتابفروشي ديدمش که تجديد چاپ شده. تصميم گرفتم بخرمش تا هديه بدم به يه عزيز براي مقدمه ي آشنايي. تصميم گرفتم اول يه بارديگه بخونمش و ازش لذت ببرم. قرقره کردن لذتهاي قديمي.با اينحال بعد از حدود دو هفته هنوز نتونستم تمومش کنم. خدايا چه بلايي سرم اومده؟ آيا آندره ژيد خيلي توي اين فاصله نزول کرده؟ نه قضيه چيز ديگه ايه. من تغيير کردم. از يه آدم کلاسيکِ پايبند به اصول تبديل شدم به يه آنارشيستِ هردمبيل. ديگه اينجور آثار رمانتيک برام دلچسب نيست. الآن فقط کاراي آوانگارد و نوآر راضيم مي کنه. ديگه نمي تونم شريعتي بخونم اِلا بعضي تک جمله ها. چرا ديگه نمي تونم؟