11/22/2003

پس کي ساعت شش و نيم ميشه، توی تخت دراز کشيدم و با خواب مبارزه می کنم،روزايي که کلاس دارم بعد از سحر بيدار می مونم و کارهامو راست و ريست می کنم، اما معمولا يه نيم ساعتی اضافه ميارم که صرف توی تخت دراز کشيدن و مبارزه با خواب ميشه. اينبار می تونم برم يه کم ديگه سر تمرينهای آز-کنترل زور بزنم اما تمريناش سخت و مزخرفه(در مقابل بعضی کارا که سخت و دوست داشتنيه).به ساعت نگاه می کنم هنوز 6:20. يه غلطی توی تخت می زنم. لعنت به اين کسالتهای "ناچيز" که تکليف خودتو نمی دونی، وقتی سرماخوردگی ت "خيلی چيز" باشه می دونی که بايد استراحت مطلق بکنی و بری توی تخت زير پتو به علاوه ی يه رمان و مامانه هم حسابی تحويلت ميگريه، اما من چهار، پنج ساله، از وقتی که اون دکتر لعنتی پيش بينی کرد که از 17،16سالگی آنژين نخواهم شد، ديگه کسالت "خيلی چيز" نمی گيرم و بايد با اين کسالتهای ناچيز که هم تب داری هم نداری، هم حال داری هم نداری، هم سرت در می کنه هم نمی کنه،.. بسازم. مثل اينکه ساعت از 6:30 گذشت، برم صورتمو بشورم و اسبمو غشو کنم و با باباهه بريم.