7/27/2003

اول کنجکاوی، بعد مشتاقی و می خوای قدرت نمايی کنی و از کارات لذت می بری، بعد از اون به ش عادت می کنی گاهی هم لذت می بری، بعد خسته می شی و دست آخر هم دلزده.

يک شب با يکی چت می کنی، کلی باش درد دل می کنی، کلی از حرفهای هم لذت می بريد. بعد Bye می فرستی و شايد يه مدتی جزو دوستان خاموش Friend List همديگه باشيد، اما دست آخرهمديگه رو فراموش می کنيد و Delete .

يک پسری از حدود آذر 81 تا اواخر تير 82 ، حرفای دلشو به شما زد، به خودش زد، خودشو سبک کرد. با نوشته هاش و دستکاری قالبش هنرنمايی کرد. وقتشو با بلاگ گذروند. باهاش راه اومدين، شايد باش دوست شدين و به ش عادت کردين. اما الآن وقتشه که فراموشش کنيد، آخه می دونی، از قديم گفتن: بدن چربی می گيره و ذهن فراموشی.

من که ديگه به خودم اعتمادی ندارم. می گم می رم، اما شايد دو روز ديگه نوشتم، شايدم هيچوقت. صحبت از ترک و اين حرفا نيست، قضيه همون دلزدگيه و بس.