اول که کتاب خاطرات يک گيشا رو گرفتم با خودم فکر می کردم گيشا(Geisha) بايد يه شخصيت مذهبی ژاپنی باشه، اما بعد از اون که کتابو خوندم متوجه شدم گيشاها زنانی هستند که آموزشهايي از قبيل رقص، آواز، نواختن موسيقی،آماده کردن چای و ... رو طی می کنند تا سر مردها رو گرم کنند! بنابراين خورد توی پرم! اما کتاب اينقدر معرکه بود که زود اين مطلبو فراموش کردم و غرقش شدم. کتابی که از حوادث پی در پی ِش با تريلرها قابل مقايسه است و از نظر احساسات هم يک داستان شرقی تمام عياره و از نظر نو بودن سوژه هم غير قابل مقايسه. اين کتاب حدود يک سال جزو پرفروشترينها هم بوده. من که با همه ی گرفتاريها ظرف يک هفته اين کتاب ششصد و خورده ای صفحه رو تموم کردم. الآن هم طبق معمول هروقت که کتابی رو تموم می کنم، خداحافظی می کنم از شخصيتهايي که يک هفته ی خوب رو با هم گذرونديم، خداحافظی می کنم از: سايوری با چشمهای آبی- خاکستريه غمگينش، از مامه ها با صورت بيضی ِ زيباش، از کدو حلوايي، از هاتسومومو، از نوبو، از رئيس و... تمام آدمای ساکن درگيون ِ کيوتو.
يک تشکر ويژه هم می کنم از اونی که کتابو در اختيارم گذاشت، واقعا ممنون.
خسته ام، چرا نباشم وقتی که بيشتر از چهارصدتا کتابو ليست برداری کردم، کتابهای کتابخونه فرهنگی رو می گم. با دستهای کثيف، از گرد و خاکِ کتابها و درحاليکه از خط بد خودم هم ناراضی هستم. در حاليکه انتظار يک جمع چند نفره و کارگروهی رو داشتم که به يک جمع دونفره با حضور تقريبا غير سنکرون منتهی شد. به شعار های ديروزم اينو اضافه می کنم:« کار گروهی يکی از بهترين روشهای استخراج ويژگی از آدمهاست»(اينبار ترجمه شو گفتم!) پس چاره ای نمی مونه جز افسردگی. طبق معمول. اين وقتا ست که صادق هدايت می تونه افسردگی آدم رو لذت بخشتر بکنه:
«هر اتفاقی بيفتد يا نيفتد، در زندگی احمقانه ی ما تغييری پيدا نمی شود. ما هم به طور احمقانه آن را می گذرانيم، چون کار ديگری از دستمان بر نمی آيد... فقط دقيقه ها را سرانگشتان می شماريم تا.. با کابوس شب در آغوش بشويم. آدم هی چين و چروک جسمی و معنوی می خورد و هی توی لجن پايين تر می رود... زندگی به همان حماقت سابق ادامه دارد... چهار ستون بدن را به کثيف ترين طرزی می چرانيم و ... مسخره بازی ادامه دارد» -- مجله فيلم ص12