رکعت آخره؟ آره. اينو مطمئنم. گوشه های جانمازو برای چی تا می زنم؟ برای اينکه رکعتای سه و چهار يادم بمونه. اينو گفت و با بی حوصلگی سلامشو داد و جانمازو تا کرد و گذاشت روی بوفه.
نه. اصلا به درد نمی خوره اين شروع کجاش برای يک طرح داستانی خوبه؟ بعدش چی بگم ؟ بگم رفت توی رخت خواب شروع کرد به خواب ديدن؟ خوابشو تعريف کنم ؟ نه به درد نمی خوره. اين چطوره؟:
هنوز چند تا پله به آخر راه پله مونده بود اما او تقريبا تمام طبقه ای رو که بهش وارد می شد می ديد. طبقه ی هميشگی. طبقه ی دوم و فلکه مانند که دو طرفش به راهروی اساتيد می رفت يک طرف بسته بود و به پنجره ختم می شد و طرف مقابل آن هم کلاسها بود. کاملا وارد محوطه نشده بود که از پشت ديدش. مشغول خوندن بُرد انجمن بود. هيچ وقت به کسی بيش از چند ميلي ثانيه نگاه نمی کرد. رد شد. حتما خودش بوده. مانتوی سورمه ای و مقنعه ی؟ چه می دونم مشکی، سورمه ای يا هر رنگ تيره و کدر و تکراری ديگه ای...
خوب در ادامه چی بگم؟ بگم گفت که خودشه و از کنارش رد شد؟ بگم که مثل هميشه که از کنارش رد میشه اين بار هم رد شد!؟ به راحتی يا به سختی...
اينم به درد نمی خوره!
حميد رفت مسافرت و نوار "flame of love" رو که عليرضا براش آورده بود من برداشتم. از اسمش فکر می کردم بايد يکی از کارای Light کسی مثل ونجليس باشه ولی نبود: تارِ استاد لطفی!. بعد از مدتی دوباره موسيقی سنتی عالمی داشت. داشتم تار و دف گوش می دادم و کتاب Linux Firewalls رو ورق می زدم که ديدم نمی شه اين موسيقی حتما يک شعر سنتی هم لازم داره. رفتم سراغ کتاب گلستان حاشيه داری که چند ماه پيش خريده بودم، خوندم، گوش دادم و کلی حال کردم.
اين روزا با ديدن عکسای اينجا( به دليل منطبق نبودن با شئونات! لينک حذف شد) و کليپای اينجا به خصوص اين و اين گذروندم.
دوباره نماز می خونم.(به اين چی می گن؟ سبک شمردن!)