امروز سرد بود. سرگرم خوندن کتاب بودم، دراز کشيده بودم و موسيقي هم بود. ناگهان با خودم گفتم بايد امروز رو بنويسم و اولين چيزي که به ذهنم رسيد اين بود: امروز سرد بود. علاوه بر اون امروز حس معلق بودن هم داشت، هوا پنج درجه زير صفر بود و همه چي يخ زده بود، چند باري ليز خوردم و معلق شدم اما تونستم جلوي کله پا شدن خودمو بگيرم. امروز تاريک بود. رفتم دانشکده که برق رفته بود، راهروها تاريک بود، کتابخونه فرهنگي هم تاريک و خلوت بود، آزمايشگاه تعطيل بود، تشکيل نشد و برگشتم، بدون اينکه با يه نفر صحبت کنم، فقط دوکلمه براي يکي نوشتم: خواهش مي کنم ;). امروز حس بايکوت شدن داشت. نوشته ي قبليم هيچي کامنت نداره و سعي مي کنم با حس بد نداشتن کامنت مبارزه کنم"مگه حتما بايد کسي چيزي بگه؟! نوشته ت بدون شرح(No Comments) بوده لابد." امروز کلوچه ی گردویی زیاد خوردم و دهنم خشک شده. ته جعبه دوتا بیشتر نمونده.
امروز سرد و تاريک و خاموش و گردویی بود.