12/26/2003

مي خواستم از فيلم قشنگ "از کنار هم مي گذريم" که ديروز ديدم بنويسم، مي خواستم از ماجراي جستجويم براي خدا و انتقادم نسبت به اسلام فعلي بنويسم، مي خواستم از اصل دوم ترموديناميک و اصل عدم قطعيت ذره در مورد نبودن هيچ "مطلقي" نتيجه گيري کنم.. اما نمي تونم ادامه بدم.. با اين خبراي مرگي که اين روزا داره مي رسه... اول قضيه اون قتل فجيع و تکون دهنده در وبلاگ يادگار و حالا هم کرور کرور جنازه، لاشه.. مرگ، مرگ، مرگ... تو آيا مي توني توي خرابه هاي ارگ بم به من خدارو نشون بدي؟ آره، واقعيت همينه، به زشتي و سردي و کثيفي همين خرابه ها و همينقدر تکون دهنده. اينکه خدايي نيست هم به همين مقدار وحشتناکه و تکان دهنده. در سرزميني که چيزهايي به اين وحشتناکي هست، چرا چيزي به وحشتناکي "نبودن خدا" هم نباشه؟ چرا از انديشدن فرار مي کني؟ چرا هنوز هم چسبيدي به اونچه که از بچه گي به خوردت دادن؟ چرا نمي خواي خودت تصميم گيرنده باشي؟ چرا نمي خواي خودت تشخيص دهنده باشي؟ چرا بايد هميشه دنبال چيزاي از قبل آماده بود؟ يه مذهبي که در تاريخ معين، سن بلوغ، به ت تزريق مي کنن و همه چي تموم، تمام مسائل حل بشه و همه چي روشن...