Sometimes in life you feel the fight is over ، هم از خودم نا اميد شده بودم هم ازخدا. از خودم به اين خاطر که به عنوان کسی که خودمو خدای تمرينهای کامپيوتری فرض می کردم و هميشه دنبال اينجور تمرينها و پروژه ها هستم کم آورده بودم، اونم توی کلاسی که من تنها دانشجوی کارشناسيش هستم و بقيه دکتر، مهندسند. I'm beginning to lose my integrity، از خداهم... اگه به ش اعتقاد دارين از خودش بپرسين! حسابی غمم شده بود، شب بعد از اينکه تا ساعت ده با MATLAB سر و کله زده بودم دمق رفته بودم توی رخت خواب و صبح هم حالم گرفته بود. همه تمرين می دادن و من... بعد از کلاس گفتم برم اتاق کامپيوتر، یه گشتی توی اينترنت بزنم، شايد يک دانشکده ای در دارغوز آباد ايالات متحده هم همچين تمرينی رو داده باشه.. البته اصلا اميدی نداشتم و بيشتر می رفتم که وبلاگ گردی بکنم. اما! چند دقيقه نگذشته بود که دقيقا همون چيی رو که می خواستم و حتی خيلی کاملترشو پيدا کردم، يک m-file حاضر و آماده. Now I know, I made mistakes, از اين بهتر نمی شد.
و الآن که ساعت از پنج بعد از ظهر گذشته سوار اسبم هستم، توی تاريکی می گازم و به سوی خانه رهسپارم، خروجی هارو به همراه m-file کذايي پرينت گرفتم و از زير در اتاق استاد مربوطه انداختم تو. I'm not the man I used to be, Used to beeee و اين انگريزی ها که وسط نوشته ام بلغور می کنم بر می گرده به آهنگ معرکه ی Rise and Fall از sting که دارم توی ماشين گوش می دم.