5/31/2003

First, feel, then feel, then
read, or read then feel, then
fall, or stand, where you
already are. Think
of your self, and the other selves...think
of your parents, your mothers
and sisters, your father
then feel, or
fall, on your knees
if nothing else moves you,
then read and look more deeply
into all matters come close to you.
Make some muscle in your head,
but use the muscle in your heart

Leroi Jones




5/30/2003

دنيا در مقابل او ايستاد و توی صورتش با صدای بلند خطاب به تمام بلند پروازی هايش فرياد زد : زرشک!
دنيا چيه؟
خودِ من.


5/28/2003



يادته يه زمانی در مورد رنگها می نوشتم؟ اره؟! پس چرا نگفتی که صورتی رو جا انداختم؟ رنگ کودکی.
رنگ حدود ده، دوازده سال پيش، موقعی که سوار تاکسی شدم و راننده هه به مسافر بغل دستی ش گفت« اين بچه هارو نگاه کن ، عين خيالشون نيست ، کلی خوشن! شکم زنو بچه که نمی خوان سير کنن!.» و من حسابی حرصم گرفت چون کلی مشق داشتم و کلی درگيری با بعضيا! اونقدر حرصم گرفت که هنوز يادمه! واقعا که خوش بوديم!(وَرِ بچه ی ذهنم بازم حرصش گرفت.)



من هستم، پس فکر می کنم، فکر می کنم، فکر می کنم ...


5/26/2003



خرداد شصت و دو، بيست سال پيش، بعد از تحميل يک جنگ غافل گير کننده؛ پيروزی . خرمشهر فتح می شود. عراق عقب می نشيند. حکومت نو پاست و نيروهای نظامی پراکنده . شادی ! صلح! صلح!
اما يه نه ی مسخره! ما بايد غرامت پس بگيريم . کربلا ما داريم می آييم! . تا خود بغداد هم که شده بايد رفت. صدام بايد کيفر ببيند!
شما هم اون زنو توی اتوبوس ديديد؟ چادر سياه ، صورت آفتاب سوخته ،با يک لهجه ی عجيب حرف می زد: پسرم شيمياييه! ديوانه ی زنجيری ! صدتومن به من پول بديد نون بخرم. زنش گذاشته رفته . به نونوايی ده تومن میدم به اندازه يک کف دست به م نون ميده... چهار تا بچه شو گذاشته با بابای ديوونشون برای من و رفته...
به نظر شما چه تفاوتی هست بين گورهای دسته جمعی که الآن در عراق پيدا ميشه و استخوانهايی که هر چند وقت يکبار به عنوان شهيد به ملت غيور ايران تقديم ميشه؟


5/25/2003

خيلی ممنون از(Sh) عزيز، با اينکه ديگه برام کامنت نمی ذاره اما ايميلهاش معرکه ست . سنگين و شاعرانه . من نمی دونستم ولی گويا امروز سالروز تولد دکتر مصدقه . متن اول و عکس، هردو از (Sh) عزيزه :

« گوئيا صد سالي پيش همين حول و حوش از هيات *ممكن* به
موجوديت بشري پيوسته بود....
به اسطوره سازي و قهرمان آفريني اعتقادي ندارم...ليكن درخشش
گاه به گاه اختركاني در اين مغاك را انكار نمي توان كرد!...»



تنها. . .

اكنون مرا به قربانگاه ميبرند
گوش كنيد اي شمايان در منظري كه به تماشا نشسته ايد
ودر شماره حماقتهايتان از گناهان نكرده من افزون تر
است!

ـ با شما هرگز مرا پيوندي نبوده است.
بهشت شما در آرزوي به بر كشيدن من در تب دوزخي ي
انتظاري بي انجام خاكستر خواهد شد تا آتشي آن چنان به
دوزخ خوف انگيزتان ارمغان برم كه از تف آن دوزخيان
مسكين آتش پيرا مونشان را چون نوشابه ئي گوارا
به سر كشند.

چرا كه من از هرچه با شماست از هر آنچه كه پيوندي با شما داشته
است نفرت مي كنم :

از فرزندان و
از پدرم
از آغوش بوي ناك تان و
از دست هاي تان كه دست مرا چه بسيار كه از سر خدعه فشرده
است.

از قهر و مهربا ني ي تان
و از خويشتن ام
كه نا خواسته از پيكر هاي شما شباهتي به ظاهر برده است....

من از دوري و از نزديكي در وحشت ام.
خداوندان شما به سيزيف بيدادگر خواهند بخشيد

من پرومته نامرادم
كه از جگر خسته
كلاغان بي سرنوشت را سفره اي گسترده ام

غرور من در ابد يت رنج من است
تا به هر سلام و درود شما منقار كركسي را بر جگرگاه خود
احساس كنم.

نيش نيزه ئي بر پاره جگرم از بوسه هاي لبان شما مستي بخش تر
بود
چرا كه از لبان شما هرگز سخني جز به ناراستي نشنيد م.

و خاري در مردمک ديدگان ام از نگاه خريداري تان صفا بخش تر
بدان خاطر كه هيچ گاه نگاه شما در من جز نگاه صاحبي به برده ي
خود نبود.....

از مردان شما آ دمكشان را
و از زنان تان به روسبيان مايل ترم.

من از خداوندي كه درهاي بهشت اش را بر شما خواهد گشود به
لعنتي ابدي دلخوش ترم.
........
من پرومته نامرادم
كه كلاغان بي سرنوشت را از جگر خسته سفره اي جاودان
گسترده ام.

گوش كنيد اي شمايان كه در منظر نشسته ايد
به تماشاي قرباني بيگانه اي كه من ام.
با شما مرا هرگز پيوندي نبوده است

(شاملو)


5/23/2003

ساعت يازده شبه ، نيم ساعت پيش کتاب «خداحافظ گری کوپر» رو تموم کردم. بايد فيلتر بخونم ، از تمرين و حل مساله که بگذريم هنوز نصفش مونده . اصلا حوصله ی غرق شدن در معقولات رو ندارم و تا غرق هم نشی، نه ميشه درسو فهميد و نه ميشه ازش لذت برد. قديما هر وقت يک کتابو تموم می کردم، توی دفترچه ی يادداشتم اسم شخصياتشو می نوشتم ، يه جور دست و پا زدن برای حفظ رفقای خوبی که تازه به دست آوردم، حالا اين کارو توی دفترچه يادداشت مدرنم تکرار می کنم با کمی تغيير : لِنی، جِس، قاچاق طلا، آلن، مغولستان خارجی، آنژ، چارلی پارکر، ژنو، باب ديلن، اسکی، ماداگاسکار،لِنی، جِس، لِنی، جِس....


5/22/2003

و خواسته ها تا وقتی جذابند که برآورده نشده اند، تا زمانی هدفند و می شه بهشون فکر کرد، براشون غصه خورد و کلا با اونها زندگی کرد که دست نيافتنی هستند اما زمانی که محقق شدند می شن يه تفاله ی چای ، يک سمبول از اينکه توی مدت تحقق اون خواسته تو فقط خودت مشغول می کردی ، گول می زدی و سرت به اون گرم بوده و ديگر هيچ!
نتيجه گيری: رانندگی به همراه بوچلی اصلا طعمی نداشت، يک منبع تغذیه (دی سی) چند مگاولتی که هميشه بتونه به آدم انگيزه(انرژی) بده کسی سراغ نداره!


5/20/2003

يک بازنشستگی ناقص . الآن فقط صبح تا ظهرها می ره سر کار و روزهای تعطيلم خونه است . سی سال کار و به قول خودش نود سال- به خاطر سه شيفته کار کردن- تموم شد . تا قبل از اين بابام برای من يه چيزی بود تو مايه های « اون آقاهه که شبا با ما شام ميخوره » ولی خوب حالا بيشتر می بينيمش . تا الآن که به هم "شما" می گفتيم ولی بايد سعی کنيم صميمی تر بشيم . اين چند روزه رو که بيشترشو با خواب گذرونده ، خوابِ نود سال کار! . اما بالاخره شروع می کنه توی زندگی ای که تاحالا ساخته سرک بکشه .رومن گاری توی کتاب معرکه ی خداحافظ گری کوپر می گه :«.. پدر و مادرش می بايست پنجاه سالی داشته باشند. مگر می شود چيزی را برای آنها توضيح داد؟ زندگی با همه واقعياتش سالهای سال تا مغز استخوان اينها رفته و چنان خيس خورده بود، که ديگر چيزی حس نمی کردند و ديگر هيچ جور نمی شد اين چيزها را حاليشان کرد... » من بابامو خيلی دوست دارم، مثل بقيه ی پسرای خوب اما با بابايی که تا حالا "پدر" بوده و تازه "بابا" شده نمی دونم چه کار کنم!؟


5/19/2003

زنگ اول : خانوم معلم املا می گه ، کلاس اول. دانش آموز الف ، کثيف رو کصيف می نويسه و نوزده می گيره.
زنگ دوم : دانش آموز الف ، يک دختر کوچولو ، توی خودشه ، ناراحته ، طوری که معلم متوجه ميشه.
زنگ آخر : دختر کوچولو گريه می کنه . دونه های مرواريد غلتان، مياد پايين : « خانوم ، مامانم گفته اگه املاتو بيست نگيری حق نداری بيای خونه! » . خانوم معلم که دلش سوخته دنبال جوهر پاک کن می گرده تا املا رو درست کنه اما پيدا نمی کنه پس دوباره به دخترک املا می گه اما دختربچه که هول شده و هنوز هق هق می کنه بازم اشتباه می کنه تا بالاخره ...
من وبابام با هم ديگه خطاب به مامانم : خوب يک نامه برای مادره می نوشتی که اين برخورد درست نيست!! جوونه ، بچه ی اولشه ولی نبايد که از سال اول بچه رو از بين ببره!
جواب مامانم بسيار کوبنده است : من که هم نبايد بچه ها رو تربيت کنم و هم خونواده ها رو!!


5/18/2003

صبح که از خونه می ری بيرون دو تا گل ياس از بوته ی توی حياط خونتون بکن و بذار توی جيب پيراهنت . اگر به اندازه من خوشبخت نيستی که توی حياط خونتون ياس داشته باشی می تونی از بوته ای که از خونه ی همسايتون بيرون افتاده بکنی يا از بوته های محوطه ی دانشکده. به هر حال اين کار رو بکن.در طول روز که توی کلاس نشستی، توی خودت فرو رفتی، به اين فکر می کنی که دو روز ديگه ميان ترم فيلتر و سنتز داری و يا افکار ديگه ، ترجيحا رمانتيک داری ،در بين نفس کشيدنات عطر ياس رو فرو می دی ... آه....، آی حال داره...
نتيجه گيری : لعنت به اين تی شرتهايي که جلوش جيب نداره!


5/17/2003

«در زمانهاي خيلي قديم وقتي پاي بشرهنوز به زمين نرسيده بود، فضيلت ها و تباهي ها دور هم جمع شدند خسته تر و كسل تر از هميشه.
ذكاوت يشنهاد داد قايم باشك بازي كنند همه از اين پيشنهاد شاد شدند ، ديوانگي فورا فرياد زد من چشم مي گذارم و از آنجايي كه كسي نمي خواست دنبال ديوانگي بگردد همه قبول كردند او چشم بگذارد . ديوانگي جلوي درختي رفت و چشمهايش را بست و شروع به شمردن كرد ... يك ... دو ...سه، همه رفتند تا جايي بيابند .
لطافت خود را به شاخ ماه آويزان كرد،
خيانت در ميان انبوهي زباله پنهان شد،
اصالت در ميان ابرها مخفي گشت،
هوس به مركز زمين رفت،
دروغ گفت زير سنگي پنهان مي شوم اما به ته دريا رفت،
طمع نيز داخل كيسه اي كه خودش دوخته بود پنهان شد.
... ديوانگي همچنان مي شمرد، هفتاد و نه.. هشتاد... هشتاد و يك ، همه پنهان شده بودن جزعشق كه همواره مردد بود و نمي توانست تصميم بگيرد، پنهان كردن عشق واقعا كار دشواري است. در همين حين ديوانگي شمردن را تمام كرد .. نود و نه و زماني كه به صد رسيد عشق پريد و در ميان بوته اي گل سرخ پنهان شد...
ديوانگي فرياد زد كه آمدم و اولين كسي را كه پيدا كرد تنبلي بود چون از سر تنبلي پنهان نشده بود! و لطافت را كه به شاخ ما پنهان بود ..همه را يافت جز عشق...
حسادت در گوشهاي ديوانگي زمزمه كرد تو فقط بايد عشق را پيدا كني او پشت بوته ي گل سرخ پنهان است.
ديوانگي شاخه اي چنگك مانند را از درختي كند و آنرا با شدت و هيجان و البته ديوانگي در بوته گل رز فرو كرد ، آنقدر تكرار كرد تا با صداي ناله اي متوقف شد، عشق از پشت بوته بيرون آمد اما با صورتي خون آلود و چشماني كه ديگر نمي ديدند!
ديوانگي گفت من چه كردم ! چه گونه مي توانم تو را در مان كنم!
عشق پاسخ داد تو نمي تواني مرا درمان كني اما اگر مي خواهي راهنماي من شو.
و اينگونه است كه ار آن روز به بعد عشق كور است و ديوانگي همواره همراه او.»


5/16/2003

- راستشو بخوای از وقتی که برای يک هفته بلاگو آپديت نکردم و هيچ کس هم چيزی نگفت: « تو که هر روز بلاگتو آپديت می کردی حالا چرا چند روزه ازت خبری نيست؟» ديگه تمايلی به نوشتن ندارم .
- تمايل نداری يا account ؟ در ضمن ،دو نفر که به صورت ضمنی ازت پرسيدن چرا نمي نويسی!
- اولا هر دوتاش، ثانيا ؛ اينجا فقط دوتا خواننده داره؟
- يک سوال ، تو ، خودت ، چه قدر مطالب ديگران برات مهمه؟ چه قدر بهشون فکر می کنی و تحت تاثير قرار می گيری ؟ آيا فوری نمی خونی که يک چيزی بگی (يک چيزی که طرفو تحت تاثير قرار بده!) تا اونم بياد برای تو کامنت بذاره!
- وقتی که من درکی از شرايط طرف ندارم، وقتی نمی دونم اون بابا توی چه موقعيتی اين مطلبو نوشته..
- ..
- ... بگذريم .. يک جمله ی قصار بگو کسی که مياد اينجا دست خالی بر نگرده.
- 1. شماره 300 مجله ی فيلم رو از دست نديد. 2.«اين تنها چيزی است به گفتنش می ارزد: اين که شخص چه حسی دارد. زرنگی ، احمقانه است. آدم بايد فقط آنچيزی را بگويد که حس می کند» - - ويرجينيا ولف


5/13/2003

گابريل گارسيا مارکز -- سرطان دارد و 73 ساله است :
« اگر خداوند برای لحظه ای تکه کوچکی زندگی به من ارزانی می داشت ، احتمالا همه آنچه را به فکرم می رسيد نمی گفتم، بلکه به همه ی چيزهايی که می گفتم فکر می کردم.
کمتر می خوابيدم و بيشتر رويا می ديدم، چون می دانستم هردقيقه که چشمهايمان را برهم می گذاريم 60 ثانيه نور را از دست می دهيم و هنگامی که ديگران می خوابيدند بيدار می ماندم. هنگامی که ديگران صحبت می کردند گوش می دادم و از خوردن يک بستنی لذت می بردم. نمی گذاشتم حتی يک روز بگذرد ، بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگويم که دوستتان دارم، چنان که همه ی مردان و زنان باورم کنند. »


5/12/2003

يک کامنت برای خودم:
« ای کاش می شد بعضی نگاهها رو به همين راحتی با يک Shift+Delete از شرشون راحت شد!
ای کاش حافظه ی آدميزاد يک EEPROM بود که می شد به دلخواه program ِ ش کنی... »


5/11/2003

يک بار ديگه به من اينجوری نيگا ه کنی از توی My Picture ام Delete ت می کنما!:




5/10/2003


اصلا شباهتی به مادرش نداشت، سياه، کثيف ، بی تربيت و خيلی شر! اولين باری که پيداش شد توی زمستون بود ، به ش ماکارونی داديم و با رغبت خورد ، يک ذره از رگ اشرافيت اليزابت رو نداشت ، هرچی که جلوش می ذاشتی می خورد ماست ، سيب زمينی ... رنگ پوستش سياه با لکه های قهوه ای بود اين لکه ها طوری بود که انگار توی تعويض روغنی کار می کنه . يادم نمياد چرا اسمشو مارگارت گذاشتم ولی احتمالا به خاطر قرينه سازی با اسم مادرش بود . خيلی شيطون بود کافی بود يک گلوله ی کاموا يا هر چيز ديگه ای که قابل حرکت و سراندن باشه جلوش بذاری تا مدتها سرشو گرم می کرد از اين ور حياط به اونور.. يا اينکه اگه مثلا يک پلاس توی حياط پهن بود می رفت زيرش ، نمی دونم چرا ! ولی اگه اونو از روش بر می داشتی با يک حالت هيجان و انتظلری می گريخت که خيلی مسخره بود . خُرخُر هم زياد می کرد چه موقع ِ با حرص غذا خوردن چه دنبال غذا دويدن . رابطه اش با مادرش هم خيلی بد بود پنجول و پنگول کشی.
مارگارت دوست خوب ما بود تا زمانيکه ... دمپايی پيداش شد.


5/09/2003

پسرک نحيفه و معصوم، لبهای سرخ و صورت گردی داره، راحت توی صندلی جلوی ماشين لم داده و به راننده يعنی دکتر سپيد بخت نگاه می کنه ، مردی ميان سال و چاق، يک دکتر زنان ِ ثروتمند که مدتيه به اين نتيجه رسيده توی لجن زندگی می کنه. پسرک به دست زخميه دکتر اشاره می کنه و می گه :
- دستت چی شده؟
- هيچی نيست يه زخم سطحيه.
پسر بچه خميازه می کشه و می گه :
- حالا ديگه نيست.
و همانطور توی صندلی به خواب می ره.
دکتر اول توجهی نمی کنه اما بعد ديگه دردی در دستش احساس نمی کنه ، با شگفتی پانسمان رو باز می کنه و هيچ زخمی نميبينه . دوربين چند لحظه ای کلوزآپ دکتر رو می گيره و اين سکانس تموم ميشه .

« خانه ای روی آب» غير از اين سکانس و نماهای بازی انتظامی و سکانس دوم حضور بهناز جعفری (که به نظر مياد باز هم خيلی از بازيش سانسور شده) چيز خاص ديگه ای نداره . چندجاهم سانسورهای کلامی که به فيلم تحميل شده توی ذوق می زنه. مثل خيلی ديگه از فيلمای سينمای ما نه خبری از تدوين و کاتهای سريعه نه نماهای معرکه . موسيقی هم همون نوای هميشگيه به علاوه ی آوای کری که جديدا مد شده. باند صوتی هم جز ديالوگها به زور چيز ديگه ای ازش در مياد .
هر مفهوم عميقی که دلتون می خواد توی فيلمتون بزاريد اما جون ما امکانات فنی سينماتون رو کمی بالا ببريد که توی سيانس عصر پنجشنبه فقط 12 نفر تماشاچی نداشته باشيد!


5/07/2003



مامانه اسمش اليزابت بود ، اول از همه هم هون بود که پاش به خونمون باز شد ، بوی غذا که بلند می شد می اومد يه جست می زد پشت پنجره و خيلی ناز ميو ميو می کرد يه طوری که جواب منفی به ش دادن محال بود. سياه بود با راههای سفيد کم رنگ روی پوستش، زير غبغبش هم کاملا سفيد بود همين سفيدی به ش ابهت خاصی می داد يه مادموازل واقعی! . اونموقع ها کتاب "کليم سامگين" از گورکی رو می خوندم ، يه خانومی توش بود به نام اليزابت که نويسنده چند بار گفته بود صورتش شبيه گربه است و اين شد اسم اليزابت ِ عزيز ما. اليزابت با اينکه اهلی بود اما زياد خودشو صميمی نمی گرفت هروقت غذا بود پيداش می شد يه چيزی می خورد ناز می اومد و نازش می کرديم بعد غيبش می زد ، شير و لبنيات هم زياد دوست نداشت اما استخون مرغ رو مثل شکلات می جويد. ظرف شير رو می ذاشتم جلوش چند تا ليس می زد بعد با ناز می رفت يه گوشه و خودشو وا می داد ، روی زمين پهن می شد و من نازش می کردم...
تا اينکه اليزابت شکمش باد کرد ... و پای مارگارت به خونه ما باز شد!


5/06/2003

دو جلسه فيزيک مدرن، يک جلسه الکترونيک سه، يک جلسه کنترل خطی ، يک جلسه فيلتر، يک جلسه آزِ ماشين و دو تا ژتون ناهار قربانی شد برای ساختن اين وب سايت و گرفتن گواهينامه.

نتيجه گيري : اهداف و قله ها وقتی فتح شدند چه قدر بی مزه می شن .


5/04/2003

مجبور شدم طی دو روز فوتوشاپ ياد بگيرم اونقدر که اين دکترای وسواسی رو راضی کنه ، مجبور شدم رانندگی با دنده دو و دور موتور 1.5 رو برای کيلومترها تحمل کنم مجبور شدم خيلی از کلاسامو دودر کنم اما همه اش تموم شد...
ياد گرفتم که سايت رو طراحی نمی کنن بلکه طرحشو کش می رن، ياد گرفتم که Mashhad درسته نه Mashad ، ياد گرفتم جلوی افسر آدامس نخورم..

نتيجه گيری : کلاس دودر کردنم خوب می چسبه ها!


5/03/2003

آی که چه قدر دلم برای بلاگم ، برای خودم، تنگ شده ... ، چند روز ديگه صبر کن حامد جون. بالاخره گرفتاريها هم تموم ميشه!