« نيگاه کن دوست من، تو يک سری خصوصياتی داری، در نظر خودت آدم مثبت و کوشايي هستی، از طرفی به يکی هم شديدا علاقه مندی، پس سعی می کنی اونو به مسير خودت بياری، هرچی دوست داری اونم دوست بداره، خصوصياتش کاملا مشابه تو باشه،... می فهمی چی می گم؟ مانند تو آدمی باشه که سريع به وقايع عکس العمل نشون می ده و فورا احساساتش به غليان مياد، می خوای خودت باشه. »
در حاليکه اين افکار و صحبتها توی ذهنم می چرخه، به سمت پنجره می رم تا پرده رو کنار بزنم ببينم اوضاع بارون چطوره،... عجب برفی داره مياد!! دونه های درشت برف اريب می بارند و درختهايي که تازه امروز پاييزی شدند در بينشون محو می شوند. همين ديشب بود که مامان سر افطار گفت: هرسال اين موقع برف داشتيم ولی امسال خبری نيست..
« نمی دونم که می فهممت يا دارم وضعيت خودمو تشريح می کنم، اما می دونم که می خوام کمکت کنم، قصد دفاع از طرف مقابل تورو هم ندارم، اما متوجه هستی که اين طور دوست داشتنت، خودخواهيه؟ متوجه ای که اين کارت محدود کردن شخص مورد علاقه ات در زندانيه به اسم " تو" ؟ فکر نکن که اولين عاشق دنيايي که به اين مشکل گرفتاری، بايد ياد بگيری کمی هم خودتو فراموش کنی و اصلا فکر نکن که می تونی يک "آدم" ديگه رو به شکل "خودت" در بياری و از بودن باش لذت ببری. تنها کاری که می تونی بکنی تاثير گذاشتنه، اونم به آرامی، جلب اعتماد، پيدا کردن مشترکات...
تو دوست من، استاد سوءتفاهمی! ازت خواهش می کنم يه بار ديگه اون ايميلايي که قبلا به ت زده بودم بخونی و سعی کنی قشنگ و منصفانه ماجرا رو بنويسي، شرط می بندم نصف مشکلاتت حل بشه»
لعنت به تو که به من گفتی بابابزرگ(شوخی خودمو جدی به م تحويل دادی) و لعنت به من که می خوام کمکت کنم.
برف گاهی تند و گاهی کند همچنان می بارد.