11/28/2003

چه عقده ي وحشتناکيه افسوس خوردن از اينکه توي ايران بدنيا اومدي، اينکه چرا توي يک کشور جهان اول که اجازه ي رشد و پيشرفت به همه استعدادهات رو مي دن نيستي، چرا توي کشوري هستي که ارزش آدمها با بلندي صداشون موقع صلوات فرستادن مشخص مي شه، کشور سانسور و املسيم. به عنوان يک آدم مذهبي داره حالم از اينکه توي يک مسجد بدنيا اومدم به هم مي خوره... يک آدم مگه چه قدر تحمل داره که از کشوري که توش زندگي مي کنه بد بشنوه و بد ببينه؟..


سعي مي کنم مثبت باشم و وقتمو با تکاليف درسي پر کنم، اما نمي شه، يه نوکي مي زنم و جذابيت و کنجکاوي اوليه که از بين رفت ديگه نمي تونم ادامه بدم، خود درس هم باهام راه نمي ياد، به جواب نمي رسه... و همين از دست دادن فرصتهاست که حسابي اعصابمو داغون مي کنه.


کتاب «شاهزاده کوچولو» رو خريدم که به ش هديه بدم، توي صفحه اولش نوشتم«قابل شما رو نداره، امضاء ...». اما بعد از نوشتن به ذهم رسيد کاش مي نوشتم:«تقديم به کسي که مرا اهلي کرد». دارم تمرين مي کنم که اين جملات رو رد و بدل کنم:
- کتاب شاهزاده کوچولو رو خوندين؟
- نه..
- پس اين کتاب قابل شمارو نداره.
فکر نکنم بتونم به ش بدم.


دفترچه ي ارشد رو گرفتم، فرمهاشو پر کردم و شنبه مي رم پست مي کنم، اما فقط خودم مي دونم که هيچي براي کنکور نمي خونم.


يادت مياد حدود دوماه پيش از غش کردنم سر جلسه ورزش نوشتم و اينکه دست و دهنم زخم شد، زخم دهنم خيلي وقته خوب شده اما روي دستم هنوز يک اثر کم رنگ باقي مونده، اينو يادآوري کردم که بگم وقتي يک زخم فيزيکي اينقدر موندگاره، يک زخم احساسي مثل دل کندن از يک دوست بعد از اون مسائل، چقدر ممکنه اثرش موندني باشه،... به هرحال زخم روي دستم داره اثرش پاک مي شه.