به سمت رختکن مي رم. شديدا حالت تهوع دارم. مي خوام بالا بيارم. اينجا که نمي شه. توي يه گله جا و اينهمه آدم که دارن لباس عوض مي کنن. بايد بعد از لباس پوشيدن برم دستشويي دانشکده ي اقتصاد اونجا هرکار دلم خواست بکنم.همين يه تيکه کيکي که قبل از ورزش خوردم مي خواد بپره بيرون. دستشويي هم داشتم که پشت گوش انداختم و حالا شده قوز بالا قوز. بدنم داغ و عرق کرده است. حالت تهوع هم شديد شده. پلاستيکی رو که شلوارمو توش گذاشتم، دستم مي گيرم و پا مي شم. بايد از اينجا برم. يه رعشه توي تمام بدنم مي دوه. روي پوستم. همه چي سياه شد. يه صدايي مي گه: اِ افتاد!!!... بلندش کنين... چي شد؟... همه دورم جمع شدن و بلندم کردن. يه لحظه چه خواب خوبي کردم. توي دهنم احساس سوزش مي کنم. مثل اینکه لبم از داخل پاره شده. لباسام خاکي شده. با خودم مي گم ولم کنيد من سر حالم....
و اين بود خاطره ي « روزي که من غش کردم!»
توي کلاس « انقلاب» بود که به اين نتيجه رسيدم که مخالفت جووناي ما با حکومت فعلي تبديل شده به مخالفت با خيلي ارزشهاي بديهي و طرفداري از چيزهاي بي ارزش. پسره براي اينکه با استاد انقلاب که يک نمانده ي رژيم حاضر تلقي ميشه(؟)، مخالفت کنه از دوران قرون وسطي دفاع مي کرد چون «استاده» گفته بود قرون وسطي دوران جهالت بوده و همين صدا و سيما. از بالاي صدا و سيما من شخصا از هرچي تلاوت قرآن و اذونه حالم به هم مي خوره از هرچي موعظه است بالا ميارم. بد وضعيه، نه؟