12/03/2003

يک زماني اين مساله که زمان مي گذره و من و روزگارم نيز همينطور بدون اين که جايي ثبت بشه، برام دغدغه اي بود، و اصلا به همين خاطر شروع کردم به نوشتن. و حالا دوباره اين دغده ي ثبت روزمره برگشته، اينکه براي چه کسي مي تونه روزنوشتهاي من مهم باشه برام اهميتي نداره چون براي خودم مهمه.

با باباهه مي ريم سرکارش، چترشو به همراه ساکش که صبحانه ش توشه بر ميداره وپياده ميشه، روزاي باروني ميشه ناراحتي و نگراني شو از اينکه ماشينو به من ميده توي چهره و چشاش ديد، اما بي خيال، به اين بي اطمينانيهاش به مرد خونه ش عادت دارم. کاستو مي ذارم و از طلاب راه مي افتم به سوي فلکه ي پارک، دانشگاه. مسير طولاني اي که هرروز صبح بايد طي کنم، يک طرف کاست sting دارم و طرف ديگه ش خوليو. Sting مي خونه پس خوليو مي مونه براي برگشتنا. ساعت اول شبکه عصبي دارم و بايد گزارش دوم مقاله رو تحويل بدم، گزارش آماده است، از ساعت 5:30 تا 6:30 صبح مشغول تکميلش بودم و فقط پرينتش مونده. يادم باشه بعد از کلاس تلق و شيرازه بگيرم و يک کپي هم براي مرکز تحقيقات. کلاس طولاني ميشه و عذاب آور. با اينکه از درسش خوشم مياد و استادش هم آدم نازنينيه ولي اين دليل نمي شه که خوب هم تدريس بکنه. بعد از کلاس سريع مي رم اتاق کامپيوتر تا پرينتامو بگيرم. هشت صفحه. اينبار سوپروايزره چپ چپ به م نيگاه مي کنه پس مجبور مي شم پولشو بدم، دويست تومن. مي رم تريا و دوتا شيرازه با چهار تا تلق مي گيرم، دويست و هشتاد تومن. بعد از اون مي رم کتابخونه فرهنگي و سر راه هم از امور عمومي روزنامه هاي امروز رو مي گيرم. خوبه که منگنه شده، ديروز منگنه نداشت و مجبور شدم روزنامه هارو از دست بچه ها بگيرم و منگنه کنم اما امروز منگنه داره و در ضمن روزنامه ي شرق هم بين روزنامه ها هست که قبلا نبود. روزنامه هارو روي ميزِ سالن مطالعه ولو مي کنم و درِ کتابخونه فرهنگي رو باز مي کنم،کاش مي شد لنگه ي ديگه ي در روهم باز کنم اما نميشه، يه ميز مطالعه جلوشو گرفته. دلم مي خواد کتابخونه هم جزئي از سالن مطالعه بشه و بچه باهاش اخت بشن. صفحات گزارشمو به همراه مقالاتي که گزارش از روش نوشته شده مرتب مي کنم. يکي مياد و براي پر کردن دفترچه ي ارشد چسب "آبکي" و قيچي مي خواد به ش مي دم. خوبه، داره ترسشون مي ريزه. گزارشو به همراه تلق و شيرازه ها بر مي دارم. در کتاخونه رو مي بندم وروي يک کاغذ مي نويسم "تا ده دقيقه ديگر بر مي گردم" و مي زنمش پشت در. مي رم تايپ و تکثير. يک کپي از کل گزارش مي گيرم، بيست و سه صفحه، دويست و سي تومن. توي سالن گزارشو مي ذارم لاي تلق و شيرازه و به اتاق استاد مي رم. هستش. به ش مي دم و ميام بيرون. خوشم نمياد که زياد به هم توجهي نمي کنه. به هرحال توي کلاس ارشدا من نخوديم. بيست دقيقه تا ده و نيم که بايد برم ورزش وقت دارم. پس بر مي گردم کتابخونه. با کتاب "باغ پيامبر و سرگردان"ِ جبران خليل خودمو سرگرم مي کنم. يکي مياد يک کتاب از شاملو مي گيره و دوسه نفري هم مي پرسن شرايط عضويت چيه؟ و اين که تا کي هستم؟ "ده دقيقه ديگه مي رم" و مي رم. شلوارورزشي و تي شرتمو که توي يک پلاستيکه از توي ماشين بر مي دارم، زيپ کاپشنمو مي بندم وپياده مي رم زمين ورزش. هوا خوبه، سرد و باروني و دلم مي خواد پياده برم، نه با اين ماشيني که ده دقيقه طول مي کشه گرم بشه. توي ميدون ورزش بچه ها لباس عوض نمي کنن. مي خوان به بهانه سرما و بارندگي کلاسو تعطيل کنند و موفق هم مي شن. خيلي دلم مي خواست توي اين هوا بدوم. حضور مي زنم و بر مي گردم. چند روزه اکانتم تموم شده، پس مي رم اتاق کامپيوتر به قصد بلاگ خوني، خوشبختانه کامپيوتر خالي گير مي يارم. براي گيلاس و فيروزه و سايه کامنت مي ذارم و وبلاگ قاصدک هم که هي error مي ده.
... چون خيلي طولاني شد بقيه رو تلگرافي مي نويسم:
گپ زدن با جف. همبرگر با فانتا و سس صورتي. وضو. نماز و سبکي. ميله هاي گرم فن هاي نمازخونه. دوباره کتابخونه فرهنگي و سرو کله زدن با فيزيک الکترونيک. چرا روزنامه ها غيب شده؟: اينجا بی درو پيکره و بچه ها و کارمندا می برن!. گپ با محسن. آزمايشگاه الکترونيک3 با فرزاد براي بستن مدار اسيلاتور. جواب نميده و محسن توي آزمايشگاه اعصاب منو و فرزاد رو خورد مي کنه. يک ربع قدم زدن. کلاس کسالت آور فيزيک الکترونيک. شکنجه ی نشستن در جايي که نبايد بنشينم و مبارزه با خواب. ساعت پنج و نيم. بازگشت با صداي خوليو و ترانه ي Caruso که مناسب افسردگي و تعالي است و تمام.