يکی نوجوونی و جوونی شو با کتاب خوندن گذرونده، يک کتاب از شريعتی يا رومن رولان يا اميل زولا، يا ماکسيم گورکی،.. خلاصه هرکی. به دستم می رسيد و خوشم می يومد، می گرفتم و يه کاست از متاليکا، WHITNEY HOUSTON،... اينم هرکی بود، در همين حد که احساساتم رو موقع خوندن کتاب تقويت کنه، گوش می کردم و اوقات می گذروندم.
ديگری، نوجوونی و جوونی شو به دختر جور کردن(وه که چه اصطلاح تهوع آوری) و دزدکی سيگار کشيدن و .. گذرونده.
حالا اين دوتا بنا به اينکه مسير زندگی شون در بعضی جاها مشترک شده با همديگه دوست می شن و يه استفاده های متقابلی از اين رفاقت می برن، خوب تا اينجای قضيه که مشکلی نداره. مشکل از زمانی آغاز می شه که اين دوتا با هم صميمی می شن. دونفر که فرهنگ و ادبيات کاملا متفاوتی دارند می خوان مشکلات احساسی همديگ رو حل کنند، وقتی من در مورد رابطه عاشقانه ای که براش يک مشکل شده اين جمله ی sting رو به ش تقديم می کنم:« If you love somebody, set them freeYou can't control an independent heart» مشخصه که اون با ادبياتی که باهاش بزرگ شده چيزی نفهمه و صحبت از ارضای غرائزش بکنه و يا خيلی موارد ديگه از اين دست... پس اين رابطه بايد يه جايي محدود بشه و اون جا، اينجاست.
اين پيکانم عجب اعجوبه ايه ها! دونمونه از شاهکاراشو بگم : 1. کلی باهاش گازيدی و به مقصد رسيدی می خوای ترمز دست رو بکشی دستتو دراز می کنی بياريش بالا می بينی بالاست! 2. به سر پيچ رسيدم سرعتمو کم کردم و دنده رو از چهار به سه بردم که در همين حين غيييژژژژ برف پاک کن يه دور رفت و برگشت، چه صدايي هم کرد روی شيشه ی خشک، با خودم فکر کردم يوفويی چيزی از کنارم رد شده که روی سيستماش تاثير گذاشته(البته اگه سيستمی توش پيدا بشه!)خلاصه حسابی با خودم خنديدم.
می خواستم برای اين پست هم کامنت نذارم، با خودم گفتم پس فيروزه طفلکی کجا بره تلافی کنه و غلطهای املايي منو برام بنويسه!؟
با اين ماجراهايي که محمد با وبلاگ يادگار بوجود آورده، هنوز هم وبلاگ ارزش و تقدسشو برای من از دست نداده و هروقت بخوام کسی رو بشناسم اولين پيشنهادی که به ش می کنم اينه که می خوای يک وبلاگ برات بسازم؟آره ؟ با توام، پس ازکتاب مارگريت دوراس خوشت اومد؟! حدس می زدم.