تمام چيزي که تا حالا به زندگي من معني مي داده تصورِ وجود آخرت بوده،"ايرادي نداره بذار اينکارو بکنم، اون دنيا يکي هست که اجرشو به م بده" و حالا اگه اين ضمانت نباشه من چرا اين کارو بکنم؟ به چه اميدي؟ توي موقعيت گند و مزخرفي خودمو گذاشتم. به نظر مياد بايد همه چي رو فرمت کنم و از نو بسازم. مي تونم چشماموم ببندم و به همون رويه ي قبل ادامه بدم، دغدغه ي خدا و هدف زندگي و ... رو نداشته باشم، مثل خيلياي ديگه، "دم رو غنيمت بشمار"م و همون نيم ساعتي که در روز برام مقرر شده اسم خدا رو به زبون بيارم، بپرستمش و بعد هم بذارمش توي تاقچه تا نوبت بعدي. اينا سوالاتي نيست که با دمي فکر کردن به جوابش رسيد، فکرشو بکن چه انديشمنداني چه کتابها در همين زمينه ها نوشتن، آيا ممکنه من به جوابي برسم، اما اگه قرار باشه به جوابي نرسيد پس ما براي چه هستيم؟ اينقدر بي ارزش هستيم که فقط قرار باشه به قسمتي از جواب برسيم؟ همين که براي "حل يک مساله" هستيم خودش به آدم اميدواري و هدف مي ده، اما آيا هدف ما همينه؟ بايد مساله اي رو حل کنيم؟ کي مي دونه؟ کي مي تونه به من بگه چرا من "هستم" من با جوابي از جنس همين "هستن" قانع مي شم و نه با حرف، من هستم وجود دارم و دليل وجود من هم بايد باشه، لمس بشه،...
چه مسخره! مي خواي خدارو بذارن جلوت و بگن بيا اينم جوابت، حالا برو زندگي تو بکن، اونموقع چه کار بايد بکنم؟ حتما بايد شروع کنم به تلاش تا اين خدا رو راضي کنم،... هرچي بيشتر توي اين وادي فکر کني و بيشتر دست و پا بزني، بيشتر غرق مي شي..
نتيجه اي که من تا اين لحظه به ش رسيدم اينه که همه چي توي خود آدمه، همه چيز از اونجاست که بايد بجوشه تنها جايي رو که بايد راضي کرد... اطرافيان، محيط، شرايط همگي علي السويه است وقتي که اون چيزي که درون نهفته، مي جوشه، راضي ميشه و "هست"...
آره، خودشه، اسلام تا امروز فقط براي من قيد و بند بوده، فقط که نه، اما بيشتر همين بوده، "بايد"،" نکن"، "بترس"،"پرهيز کن". آيا بايد تمام اين بندها رو بريزم دور و آزاد بشم يا نگاهمو به اينا عوض کنم؟!
تصميم سختيه، اما بالاخره و "يک بار براي هميشه" بايد مشخصش کرد...
کمی هم به روزمرگی برگرديم:
غير از چشمهاي قشنگ خانوم معلم کلاس کنکورمون، که چند لحظه اي بيشتر نمي تونه توي چشماي طرف مقابلش خيره بشه، صبح هاي جمعه يه چيز برانگيزنده ي ديگه هم براي من داره و اون موسيقيه. کلاسهاي کنکور توي مرکز کانون هاي فرهنگي، که بين بچه ها به ش مي گيم سوله ي فرهنگي، برگزار مي شه و صبحاي جمعه اينجا صداي تار و آواز و گروه کر و دف غوغا ميکنه، روي تخته هاي کلاسها هم خطوط حامل و کليد سل و نتها به چشم می خوره که همه اينها منو می بره به دنياي سلفژ. سعي مي کنم پارلاتي ای که پای تخته نوشته بخونم: دووووو ميييييييي سسسسسسل لااااااااااا لا سي دو سي دوووووووووو. با دست چپم ضرب مي گيرم، اي... بدک نيست!. بهار و تابستون هشتاد بود که سلفژ يک و دو رو گذروندم و الآن دوباره هوسش زنده شده در حالی که پيانو پلاس قراضه ام زير تختم داره خاک می خوره...