يک دايي به اندازه ی گردو!
آخرين بار که با خواهرم تلفنی حرف زديم می گفت بچه ش اندازه ی يک حبه انگور شده! دفعه ی قبلش هم گفته بود اندازه ی عدسه، برای همين مامانم ديشب موقع افطار پيش بينی کرد که دفعه ی ديگه که به ش زنگ بزنيم اندازه ی گردو شده باشه و من هم به همين اندازه دايي شدم!
اون« جوانی باريک و لاغر اندام با سر نسبتا بزرگ ...» امروز صبح توی سالن گيرم آورد و بعد از کمی صحبتهای تخصصی گفت«شما يادتونه جلسه ی کنکور سراسری من مراقب شما بودم؟»... و باهم خنديديم.
بعضی وقتا اوضاع خيلی مزخرف ميشه، چه از نظرجسمی و چه روحی. از نظر جسمی تنها می تونم بهتون بگم که هيچوقت تربيت بدنی رو توی ماه رمضون برنداريد، عضلاتی که بسته و درد می کنه و سينه ای که سرماخورده و خس خس می کنه به همراه تشنگی. از نظر روحی هم حذف يکی که صميميترين دوستت بوده به خاطر پستيش، واقعا روی آدم فشار مياره. تنها راهی که برای فرار از اين موقعيت به ذهنم رسيد اين بود که برم يک فيلم بگيرم و سرخودمو گرم کنم و کمی از اينترنت لعنتی دورباشم برای همين فيلم "کلاه قرمزی و سروناز" رو گرفتم! برم ببينم چطوره؟!