12/31/2003

چند روزه کم پيدايي؟!
دارم تمرين مي کنم.
تمرين چي؟ رياضت؟ ايمان؟ يا سنگدلي؟
تمرين پرش.
پرش از چي؟ موانع؟ زندگي؟ يا نفرت؟
چي همينطور براي خودت مي بافي؟! دو متر و چهل سانتر بايد براي تربيت1 بپرم، ده سانت کم دارم!



« نمي دانم چه کسي مرا بدنيا آورده است، دنيا چيست، خود کيستم، جسمم چيست، احساس کدام است، روحم چيست و اين بخش از وجودم که مي انديشد و اين چيزها را برزبانم جاري مي کند، کدام است... من اين فضاهاي دهشتناک عالم را مي بينم که احاطه ام کرده اند، در گوشه اي از اين عالم پهناور خزيده ام بي آنکه بدانم چرا اينجا قرار گرفته امو نه درجايي ديگر، چرا اين مدت زمان کوتاه براي حيات به من داده شده در اين نقطه است و نه جاي ديگر،... به همان قرار که نمي دانم از کجا آمده ام و و نمي دانم به کجا مي روم، همين قدر مي دان در گريز از اينجا، يا براي هميشه به بن بستي افتاده يا در دستهاي خداوند قهاري اسيرم بی آنکه بدانم در کداميک از اين دو وضع، تا ابد تقسيم خواهم شد. اين است وضع من؛ پر از ضعف و ترديد. پس نتيجه مي گيريم که بايد هر روز از عمر خود را صرف جستجو کنم، بي آنکه بدانم چه بر سرم خواهد آمد، شايد بتوانم تحققي در ترديدهايم بيابم.» -- بلز پاسکال، انديشه ها و رسالات.



ايمان مي خوام به شرط چاقو!!

12/27/2003

هذيانهاي يک ذهن متورم!
« هيچ چيز قطعي و مطلقي در اين دنيا وجود ندارد (بنا به قانون دوم ترموديناميک و اصل عدم قطعيت هايزنبرگ، نمي تواند وجود داشته باشد). »
آيا خودِ همين جمله "قطعي و مطلق" نيست؟"هيچ چيز" و "وجود ندارد"، خيلي مطلق هستند! پس مي تونيم نتيجه بگيريم که اين اصل برقرار نيست؟ يعني از يک اصل براي نقض خود اون اصل استفاده کنيم؟! به نظر "پارادوکس" و يا "سفسطه" مياد! من که هيچي فلسفه و منطق سرم نمي شه و گيج شدم، کسي مي تونه کمک کنه؟
شايد بهتره اينجوري بگيم:« در اين دنيا "تقريبا" هيچ چيز مطلق و کاملي وجود ندارد»
اين منو ياد استاد تکنيک پالسمون مي اندازه، آدم بسيار محتاطيه، يک مساله که حل مي کنه، در طول حل مساله مثلا مي گه: دو ضرب در دو، تقريبا چهار ميشه!!!. از بحث خارج نشيم.
مي گفتم،... پس اون گوشه کنارا مي شه احتمال داد که يه چيز مطلقي هم هست، هان؟
- شايد مشکل اين جمله برگرده به قسمت "اين دنيا" ش.
- پس شما بفرماييد کدوم دنيا؟ نه، مشکل از اين نيست. چرا بيايم الکي مساله رو پيچيده کنيم وگيج بشيم و بعد هم نتيجه بگيريم که عقل ما قد نمي ده و دست از سرش برداريم و برگرديم به همون روال قبليمون(دوران جاهليت!). اگر قرار بود که ما نتونيم مساله ي موجوديت خودمون و هدف زندگي رو حل کنيم پس چرا اين مساله رو برامون گذاشتن که حل کنيم؟
- کي اين مساله رو برات گذاشته؟
- ذهنم! تو هم فوري مي خواي به نفع خدا اين وسط ماهيگيري کني ها!
- مي دوني مشکل تو چيه؟
- شما که مي دونيد بفرماييد چيه؟
- اسلام خشک و سنتي که به ت عرضه شده بود حالتو گرفت، عذابت مي داد. توهم تصميم گرفتي همه چي رو خراب کني و از اول بسازي، نتيجه اين شد که با سرافتادي زمين و حالا داري دست و پا مي زني،..
- اون مذهبي که خودم به ش برسم ارزش داره به هزارتا مذهبي که مثل اسلام فعلي "کپسولي" و "واکسني" باشه، پونزده سالته؟ آره؟ خوب برو اين واکسنو بزن، اسمش اسلامه، همه ي مسائل رو برات حل مي کنه و تو اصلا نيازي نيست به هيچي "فکرکني". اگر هم به چيزي رسيدي که تناقض بود، به عقل تو قد نمي ده، مگه تو همه چي رو بايد بدوني...
- چه طوري مي خواي حلش کني؟
- به کمک تو،.. نه خودم!

- دو سه روزي هست براي کسي کامنت نذاشتي؟!
- آره،... نمي دونم چه مرگمه، از همه ي دوستان عذر خواهي مي کنم، فعلا مثل اينکه دچار بيماري خطرناک"کامنتش نمياد" شدم! اسمشو بذار ياس وبلاگي! توي تمام وبلاگها پر از سواله ولي دريغ از يک پاسخ!

12/26/2003

مي خواستم از فيلم قشنگ "از کنار هم مي گذريم" که ديروز ديدم بنويسم، مي خواستم از ماجراي جستجويم براي خدا و انتقادم نسبت به اسلام فعلي بنويسم، مي خواستم از اصل دوم ترموديناميک و اصل عدم قطعيت ذره در مورد نبودن هيچ "مطلقي" نتيجه گيري کنم.. اما نمي تونم ادامه بدم.. با اين خبراي مرگي که اين روزا داره مي رسه... اول قضيه اون قتل فجيع و تکون دهنده در وبلاگ يادگار و حالا هم کرور کرور جنازه، لاشه.. مرگ، مرگ، مرگ... تو آيا مي توني توي خرابه هاي ارگ بم به من خدارو نشون بدي؟ آره، واقعيت همينه، به زشتي و سردي و کثيفي همين خرابه ها و همينقدر تکون دهنده. اينکه خدايي نيست هم به همين مقدار وحشتناکه و تکان دهنده. در سرزميني که چيزهايي به اين وحشتناکي هست، چرا چيزي به وحشتناکي "نبودن خدا" هم نباشه؟ چرا از انديشدن فرار مي کني؟ چرا هنوز هم چسبيدي به اونچه که از بچه گي به خوردت دادن؟ چرا نمي خواي خودت تصميم گيرنده باشي؟ چرا نمي خواي خودت تشخيص دهنده باشي؟ چرا بايد هميشه دنبال چيزاي از قبل آماده بود؟ يه مذهبي که در تاريخ معين، سن بلوغ، به ت تزريق مي کنن و همه چي تموم، تمام مسائل حل بشه و همه چي روشن...

12/24/2003

خدا کجاست؟
خدا را در سرخیِ غروب، در نارنجی طلوع در آبیِ آسمان ها جسجتجو می کردم، اما روزی در کلاس درس به ما گفتند که آبی آسمان به خاطر پراکندگی طول موج رنگ آبی در طيف تابشی خورشيد است و بوجود آمدن نارنجی و قرمز هم علت های مشابهی دارند.
خدا را در احساسات انسانی، در ترس، در شادی، در لذت جستجو می کردم اما جايي خواندم که « احساسهای بشری در واقع تاثيرات مقادير مختلف مواد شيميايي مانند آدرنالين در خون است»
در آخرين پناهگاه انسان، در مغز او ميان عصبها به دنبال خدا گشتم، اما در درس شبکه های عصبی مصنوعی، نورونها را مدل کرديم و توسط Matlab حتی با آنها مساله حل کرديم.

خواستم خدايي را که برای من ساخته بودند بکشم...
اما نتوانستم، چون او را نيافتم.
هر وقت تو را يافتم، آنگاه خواهم پرستيدمت.

-- بابا لفظ قلم!!


12/23/2003

کلاس اول يا دوم راهنمايي هستی، هنوز بچه ای، توی همين سن هاست که به ت اصول دين رو آموزش می دن، به راحتی قبول می کنی، حتی ته دلت می خندی به اينکه دارن به ت بديهيات رو آموزش می دن، پاکی و می پذيری.

چيزی از آموزش اصول دين نگذشته، نوبت به فروع دين می رسه، "احکام". کسی که اصول رو قبول کرده اينارو بايد بدون چون و چرا اجرا کنه. سالهای اول اينها رو هم بدون چون و چرا اجرا می کنی، کنجکاوي و احساس بزرگ شدن انگيزه های اوليه ی قوی ای هستند.
از اينجاست که همواره احساس گناه همراهته، گناه کبيره، گناه صغيره، وسواسهای مذهبی. عذاب وجدان. يه قادر مطلق که هميشه بايد به ش پاسخگو باشی، اين قادر خيلی هم سختگيره، مورو از ماست بيرون می کشه. با هر گناهی بايد احساس کنی که قلبت سياهتر شده و تو هم همين احساس رو داری. تمام انگيزه های بلوغ و جوانی اسمشون ميشه گناه! بايد با خودت با هورمونهات با طبيعتت بجنگی! نماز هم برات به يک سری وردهای تکراری تبديل شده که هميشه عذاب درست نخوندن، درست بيان نکردن، حساب رکعتهاشو نداشتن همراهته...

اينجا که می رسه واکنشها متفاوته، يکی به همين شتر سواری دولا دولاش ادامه می ده، کجدار مريض. يکی ديگه به عکس قيد همه چی رو می زنه، نه دين نه خدا، می ره سراغ رپ و هيپی گری و پانک، ديگری قيد دين رو می زنه اما يک گوشه ای خدای مهربونشو نگه می داره،... يکی هم که به اينجا می رسه می گه "؟". بايد در اصول اوليه تجديد نظر کرد، به نظر من اشکال بر می گرده به اينکه سن مسلمون شدن خيلی پايينه، هنوز نه دنيا رو ديدی نه خودتو، بايد خدا رو بپرستی! هنوز سر انگشتی از دنيا نچشيدی، هيچی توی وجودت شکل نگرفته شروع می کنی به پرستش. در حاليکه اصول رو نفهميدی و مدتی که پرستيدی شروع می کنی به شک کردن ... و من فعلا به همه چيز مشکوکم.

12/21/2003

تمام چيزي که تا حالا به زندگي من معني مي داده تصورِ وجود آخرت بوده،"ايرادي نداره بذار اينکارو بکنم، اون دنيا يکي هست که اجرشو به م بده" و حالا اگه اين ضمانت نباشه من چرا اين کارو بکنم؟ به چه اميدي؟ توي موقعيت گند و مزخرفي خودمو گذاشتم. به نظر مياد بايد همه چي رو فرمت کنم و از نو بسازم. مي تونم چشماموم ببندم و به همون رويه ي قبل ادامه بدم، دغدغه ي خدا و هدف زندگي و ... رو نداشته باشم، مثل خيلياي ديگه، "دم رو غنيمت بشمار"م و همون نيم ساعتي که در روز برام مقرر شده اسم خدا رو به زبون بيارم، بپرستمش و بعد هم بذارمش توي تاقچه تا نوبت بعدي. اينا سوالاتي نيست که با دمي فکر کردن به جوابش رسيد، فکرشو بکن چه انديشمنداني چه کتابها در همين زمينه ها نوشتن، آيا ممکنه من به جوابي برسم، اما اگه قرار باشه به جوابي نرسيد پس ما براي چه هستيم؟ اينقدر بي ارزش هستيم که فقط قرار باشه به قسمتي از جواب برسيم؟ همين که براي "حل يک مساله" هستيم خودش به آدم اميدواري و هدف مي ده، اما آيا هدف ما همينه؟ بايد مساله اي رو حل کنيم؟ کي مي دونه؟ کي مي تونه به من بگه چرا من "هستم" من با جوابي از جنس همين "هستن" قانع مي شم و نه با حرف، من هستم وجود دارم و دليل وجود من هم بايد باشه، لمس بشه،...
چه مسخره! مي خواي خدارو بذارن جلوت و بگن بيا اينم جوابت، حالا برو زندگي تو بکن، اونموقع چه کار بايد بکنم؟ حتما بايد شروع کنم به تلاش تا اين خدا رو راضي کنم،... هرچي بيشتر توي اين وادي فکر کني و بيشتر دست و پا بزني، بيشتر غرق مي شي..
نتيجه اي که من تا اين لحظه به ش رسيدم اينه که همه چي توي خود آدمه، همه چيز از اونجاست که بايد بجوشه تنها جايي رو که بايد راضي کرد... اطرافيان، محيط، شرايط همگي علي السويه است وقتي که اون چيزي که درون نهفته، مي جوشه، راضي ميشه و "هست"...
آره، خودشه، اسلام تا امروز فقط براي من قيد و بند بوده، فقط که نه، اما بيشتر همين بوده، "بايد"،" نکن"، "بترس"،"پرهيز کن". آيا بايد تمام اين بندها رو بريزم دور و آزاد بشم يا نگاهمو به اينا عوض کنم؟!
تصميم سختيه، اما بالاخره و "يک بار براي هميشه" بايد مشخصش کرد...

کمی هم به روزمرگی برگرديم:
غير از چشمهاي قشنگ خانوم معلم کلاس کنکورمون، که چند لحظه اي بيشتر نمي تونه توي چشماي طرف مقابلش خيره بشه، صبح هاي جمعه يه چيز برانگيزنده ي ديگه هم براي من داره و اون موسيقيه. کلاسهاي کنکور توي مرکز کانون هاي فرهنگي، که بين بچه ها به ش مي گيم سوله ي فرهنگي، برگزار مي شه و صبحاي جمعه اينجا صداي تار و آواز و گروه کر و دف غوغا ميکنه، روي تخته هاي کلاسها هم خطوط حامل و کليد سل و نتها به چشم می خوره که همه اينها منو می بره به دنياي سلفژ. سعي مي کنم پارلاتي ای که پای تخته نوشته بخونم: دووووو ميييييييي سسسسسسل لااااااااااا لا سي دو سي دوووووووووو. با دست چپم ضرب مي گيرم، اي... بدک نيست!. بهار و تابستون هشتاد بود که سلفژ يک و دو رو گذروندم و الآن دوباره هوسش زنده شده در حالی که پيانو پلاس قراضه ام زير تختم داره خاک می خوره...

يک بار براي هميشه بايد اين مساله رو براي خودم روشن کنم، مساله ي نماز رو مي گم. مي ترسم از اينکه عمرم به آخر برسه و به خودم بيام و ببينم هنوز اين مساله برام باقي مونده و به "نماز هاي زجرآور" م ادامه مي دم، نمازهايي که کاملا برآمده از حس و حالته، اگه شاد و سرخوشي نماز هم خوبه و سبکترت مي کنه اگه گرفتاري داري نمازت رو سريع و سرسري مي خوني و عذاب قاطي کردن رکعتاها هم که هميشه هست، آيا اون به اين وردهاي تکراريه ما نياز داره؟ آيا نماز نخوندن نشانه ي اعتقاد نداشتن به خداست؟ آيا اسلام و نماز بر من فرض شده؟ اونهم به اين دليل که توي يک خانواده ي مسلمان بدنيا اومدم؟ و خيلي سوالهاي ديگه که مي خوام هرچه سريعتر به شون جواب بدم، بايد جواب بدم...

اي کاش اينم يک مساله ي الکترونيک بود که حلش مي کردم و به يک جواب قطعي مي رسيدم و يا جوابشو به خدا نشون مي دادم(مطمئني که هست؟) تا بگه غلطه يا درست و يا حداقل مي شد با MATLAB و يا OrCad تحليلش کنم و با روشهاي عددي به يه جوابي برسم...

"آيا خدا هست؟" انسان تا کي بايد دنبال جواب اين سوال باشه؟ وقتي متولد مي شي خدا رو هم همراه مراسم سيسموني به ت مي دن و ميگن آره هست و مسلمون بودن بر تو فرض شده و برو بپرستش تا وقتي مردي و بودنشو به نسل بعد منتقل کني. يه نسخه ي آماده و از قبل پيچيده شده است و نيازي نيست به خودت فشار بياري، جوابا همه داده شده، فيلسوفها ي زيادي روش فکر کردن و جوابشو دادند. تو نيازي نيست فکر کني...

آيا اين مساله حل مي شه؟ آيا اين مساله است؟ آيا بايد حل بشه؟ آيا رسالت انسان پيدا کردن جواب همين سوالها نيست؟ آيا"يک بار براي هميشه" مي شه روشنش کرد؟

جراتشو داري براي يک لحظه فرض کني خدايي نيست؟ مي توني پوچي موجود رو تصور کني؟... آيا مي توني خدايي رو که از روز تولدت اذونشو توي گوشت خوندن و توي تمام وجودت رخنه کرده بکشيش؟
کلی تناقض و مساله وجود داره که برای یه عمر بشه به ش فکرکرد...

هه،... عمرت تموم می شه و تمام عمرت به این فکر کردی که آیا خدایی هست و یا نه؟!، اون دنیا خدا جلوتو می گیره و می گه ای بنده ی بدبخت این همه عمر به ت دادیم و تو همه ش در وچود ما شک می کردی؟ حالا این چند ملیون سال باقی مونده رو برو جهنم تا دفعه ی دیگه که فرستادنت زمین وقتت رو با این اراجیف تلف نکنی و به جاش از زندگیت لذت ببری...

يک چيز کوچک.(6.62 Mb)

12/18/2003

امروز سر جلسه ی امتحان فيزيک الکترونيک زمانی که داشتم زور می زدم فرمولايي که استاد معظم ازمون خواسته بود از اعماق نورونهای مغزم بکشم بيرون و بريزم روی ورقه ام به اين نتيجه رسيدم که امتحانهای ما به چهار دسته قابل تقسيم بندی هستند:
دسته اول، بايد يک فلاپی ديسک باشی، يه سری محفوظات و شر و ور ها رو روی هم تلنبار می کنی و سر جلسه کافيه که همه رو copy و paste کنی و تمام(مثل همين امتحان امروز ما!)
دسته ی دوم، بايد « ماشين حساب » باشی، عدد گذاری، ملا بنويسی و در انتهای جلسه ماشين حسابی که توی دستهای عرق کرده ات می فشاری و جوابهايي که می خوای ازش بيرون نمی ياد.
دسته ی سوم امتحانتيه که بايد « کاشف » باشی يعنی استاد معظم ازت می خوان که با توجه به تدريس سطحی ايشون يه سری مسائل سخت رو به صورت خلاقانه و طی دو ساعت و نيم اضطراب حل کنی و به جواب برسی.
آخرين دسته هم امتحاناتی که کافيه خودت باشی، يعنی با توجه به آموخته هات و مسائلی که قبلا حل کردی ازت می خوان که يک مساله ی جديد رو حل کنی و می کنی و به جواب هم می رسی و کلی لذت می بری، آخر جلسه هم تنها جايي که داغ جرده مخ ته که لذت بخشه.

دسته ی آخر از همه ناياب تره و تا دلت بخواد امتحانا از سه دسته ی اول هستند.
... من برم فيلم "ای برادر کجايي؟" رو نيگاه کنم، کمی بخندم، کمی فکر کنم، کمی از لانگشات های معرکه لذت ببرم تا شايد دو ساعت بتونم به امتحان و کنکور و ... فکر نکنم.


12/17/2003

خواهره اومد، بعضي ها گريه کردن و بعضيها خنديدن، به همين سادگي.

امروز يک قطعه از شعري به نام « در مايه هاي ايراني» از يه شاعر روس خوندم که خيلي تاثير گذار بود، قسمت اولش تعريف غربي عشق رو مي گه و در ادامه صراف که نماينده ي ايراني و سرزمين شرفه جواب معرکه اي به ش مي ده:

امروز به صراف که در ازاي هر روبل پنج ريال مي داد گفتم:
مرا کلام مهر آميز « عشق » به فارسي بياموز، تا به « مريم » زيبا بگويم.
امروز آهسته تر از باد و آرام تر از امواج درياي وان به صراف گفتم:
مرا کلام نوازنده ي « بوسه» بياموز تا به « مريم» زيبا بگويم
و باز هم با شرمي که در دل رهايم نمي کرد، گفتم:
مرا بياموز تا به « مريم» زيبا بگويم « او از آن من است»

صراف در پاسخم کوتاه گفت:
اينجا از عشق سخن نمي گويند
اينجا از عشق تنها آهي نهان در سينه دارند
بوسه را کلام و واژه اي نيست
چنان که بر لبان نوشته آيد
بوسه ها رايحه ي برگ هاي سرخند که روي لب پژمرده مي شوند
عشق را ضمانتي نيست
با عشق سعادت و شور بختي را مي شناسند..


12/15/2003

« خداحافظ 18/8/81» اين چيزيه که روي آيينه ي اتاق اون يکي خواهره، که زماني اتاق خودت بوده، با ماتيک نوشتي. هنوزم مونده. بيشتر از يک سال گذشته و تو مي خواي برگردي، همين روزا و به مناسبت کريسمس. پس زنده باد کريسمس 2004 و يک ماهي که تو پيش ما هستي.

سيستم نظر خواهيه در پيتِ enetation اوراق شد و جاي خودرا به Haloscan داد - - فيلم هفت،SEVEN از ديويد فينچر، محصول 1997 است و توي کلوپهاي فيلم يافت مي شود - - کتاب « شاهزاده کوچولو » سه هفته است با من مياد دانشکده و منتظره که تقديم بشه اما هنوز نشده! چشمت آب مي خوره که تا آذر تموم نشده تقديم بشه؟ - - کتاب « و نيچه گريه کرد» چقدر معرکه است، اکيدا توصيه مي شود - - عرض ديگه اي نيست جز اينکه من با قسمت دومش موافقم!

12/14/2003

امروز سرد بود. سرگرم خوندن کتاب بودم، دراز کشيده بودم و موسيقي هم بود. ناگهان با خودم گفتم بايد امروز رو بنويسم و اولين چيزي که به ذهنم رسيد اين بود: امروز سرد بود. علاوه بر اون امروز حس معلق بودن هم داشت، هوا پنج درجه زير صفر بود و همه چي يخ زده بود، چند باري ليز خوردم و معلق شدم اما تونستم جلوي کله پا شدن خودمو بگيرم. امروز تاريک بود. رفتم دانشکده که برق رفته بود، راهروها تاريک بود، کتابخونه فرهنگي هم تاريک و خلوت بود، آزمايشگاه تعطيل بود، تشکيل نشد و برگشتم، بدون اينکه با يه نفر صحبت کنم، فقط دوکلمه براي يکي نوشتم: خواهش مي کنم ;). امروز حس بايکوت شدن داشت. نوشته ي قبليم هيچي کامنت نداره و سعي مي کنم با حس بد نداشتن کامنت مبارزه کنم"مگه حتما بايد کسي چيزي بگه؟! نوشته ت بدون شرح(No Comments) بوده لابد." امروز کلوچه ی گردویی زیاد خوردم و دهنم خشک شده. ته جعبه دوتا بیشتر نمونده.
امروز سرد و تاريک و خاموش و گردویی بود.


12/11/2003

امروز فيلم SE7EN رو دوباره ديدم، آخرين باري که ديده بودمش دو سه سال پيش بود و اينبار باز هم چسبيد و کلي لذت بردم.

امروز اولين برف زمستوني هم اومد، مي خواستم بگم اولين برف سال که يادم اومد بيست نه فروردين هم مشهد برف اومده بود، ليکن برف غافلگير کننده اي بود. قديما هميشه منتظر برف بوديم که بياد و مدرسه ها تعطيل بشه اما حالا که خبري از تعطيل شدن نيست ما هم منتظرش نيستيم و غافلگير ميشيم در حالي که اون موقع ها خيلي دلمون مي خواست غافلگير بشيم.

امروز شيفت بعد از ظهر مدارس ابتدايي رو تعطيل کردند و مامانه کلي حال کرد. به ش مي گم بافتني تو بده منم ببافم ميگه تو خراب مي بافي شل و سفت ميشه، رک ميگه اما راست مي گه بنده خدا، من از قلاب بافي فقط سه تا رو دوتا مي کني، دوتا رو يکي و بعد سه تا زنجيره ميزني رو ياد دارم. از بافتني دو ميل هم خوشم نمي ياد يکي زير و يکي رو و ساده و کشباف خيل خسته کننده است. در ايام نوجواني با مامانه يک دم دري قلاب بافي چهل تيکه خيلي بي ريخت بافتيم، يادش به خير...

امروز اولين رانندگي ام رو توي برف کردم. حالي داد. با خواهره را افتاده بوديم دنبال يه آدرسي که بلد نبوديم و روي تمام تابلوهاي شهر رو برف گرفته بود، باد مي اومد و به همين خاطر هم برف افقي شده بود و تمام تابلوها تبديل شده بودن به تابلوي سفيد.

امروز بايد تمام کارهايي رو که توي ذهن دارم انجام بدم، کامل کردن گزارشهاي آز-کنترل، کامل کردن تمرين شماره سه شبکه عصبي، کامل کردن مقاله ي پروژه ي درس شبکه عصبي، کامل کردن پروژه ي تحقيق درس مدار مخابراتي، خوندن فصل سه ي فيزيک الکترونيک. و چون قاعدتا همه ي اين کارارو نمي تونم بکنم پس افسرده مي شم و پناه مي برم به کتاب معرکه ي "و نيچه گريه کرد" که يه جاش گفته:
« افسردگي بهايي است که انسان براي شناخت خود مي پردازد. هرچه عميقتر به زندگي بنگري، به همان مقدار هم عميقتر رنج مي کشي. »

امروز من افطار کردم، اما اينجا نه، يه جاي ديگه.


12/10/2003

من روزه ام، روزه ی سکوت. نبايد حرف بزنم چون ممکنه هم خودم و هم ديگری رو آزار بدم، پس می سپارمش بدست حلال همه مشکلات يعنی زمان.


12/08/2003

امروز درختهای چنار سخاوتمند شده بودند.
امروز رفتگران شهر ما فقط و فقط برگ جمع می کردند.
امروز ماشينهای شهر ما لذت به هوا بلند کردن برگهای درختان در خلاء پشت سرشان را احساس کردند.
امروز موهای من حسابی باد خوردند و موهای تو باد می خورد اگر مقنعه نداشتی.
امروز شهر ما سراسر پائيزی بود...
امروز درختان لخت شدند.
     رفتگرها خسته شدند.
     ماشينها برگها را بلند کردند.
     موها باد خوردند.
          امروز باد می آمد، باد.


12/07/2003

ميگما، چقدر بدبخته پسر کم روئی که عاشق زيبايي ها آفريده شده...

چه هفته ی معرکه ايست هفته ای که همون اولش اکانت تموم کنی و جيبت هم خالی باشه!

روز دانشجو مبارک.


12/05/2003


تولد کيه؟ خوب معلومه تولدAntimemory ديگه! يک ساله شده، تريبونم، وبلاگم، دفترچه ی خاطراتم...جيگرتو بخورم! الآن به ش می گم اين کيکو برش بزنه و تقسيم کنه بين همه ی کسايي که توی اين مدت به اينجا سر می زدند و حرفامونو با هم قسمت می کرديم. انشالله تولد صد و بيست سالگيتو ببينيم!!!



12/03/2003

يک زماني اين مساله که زمان مي گذره و من و روزگارم نيز همينطور بدون اين که جايي ثبت بشه، برام دغدغه اي بود، و اصلا به همين خاطر شروع کردم به نوشتن. و حالا دوباره اين دغده ي ثبت روزمره برگشته، اينکه براي چه کسي مي تونه روزنوشتهاي من مهم باشه برام اهميتي نداره چون براي خودم مهمه.

با باباهه مي ريم سرکارش، چترشو به همراه ساکش که صبحانه ش توشه بر ميداره وپياده ميشه، روزاي باروني ميشه ناراحتي و نگراني شو از اينکه ماشينو به من ميده توي چهره و چشاش ديد، اما بي خيال، به اين بي اطمينانيهاش به مرد خونه ش عادت دارم. کاستو مي ذارم و از طلاب راه مي افتم به سوي فلکه ي پارک، دانشگاه. مسير طولاني اي که هرروز صبح بايد طي کنم، يک طرف کاست sting دارم و طرف ديگه ش خوليو. Sting مي خونه پس خوليو مي مونه براي برگشتنا. ساعت اول شبکه عصبي دارم و بايد گزارش دوم مقاله رو تحويل بدم، گزارش آماده است، از ساعت 5:30 تا 6:30 صبح مشغول تکميلش بودم و فقط پرينتش مونده. يادم باشه بعد از کلاس تلق و شيرازه بگيرم و يک کپي هم براي مرکز تحقيقات. کلاس طولاني ميشه و عذاب آور. با اينکه از درسش خوشم مياد و استادش هم آدم نازنينيه ولي اين دليل نمي شه که خوب هم تدريس بکنه. بعد از کلاس سريع مي رم اتاق کامپيوتر تا پرينتامو بگيرم. هشت صفحه. اينبار سوپروايزره چپ چپ به م نيگاه مي کنه پس مجبور مي شم پولشو بدم، دويست تومن. مي رم تريا و دوتا شيرازه با چهار تا تلق مي گيرم، دويست و هشتاد تومن. بعد از اون مي رم کتابخونه فرهنگي و سر راه هم از امور عمومي روزنامه هاي امروز رو مي گيرم. خوبه که منگنه شده، ديروز منگنه نداشت و مجبور شدم روزنامه هارو از دست بچه ها بگيرم و منگنه کنم اما امروز منگنه داره و در ضمن روزنامه ي شرق هم بين روزنامه ها هست که قبلا نبود. روزنامه هارو روي ميزِ سالن مطالعه ولو مي کنم و درِ کتابخونه فرهنگي رو باز مي کنم،کاش مي شد لنگه ي ديگه ي در روهم باز کنم اما نميشه، يه ميز مطالعه جلوشو گرفته. دلم مي خواد کتابخونه هم جزئي از سالن مطالعه بشه و بچه باهاش اخت بشن. صفحات گزارشمو به همراه مقالاتي که گزارش از روش نوشته شده مرتب مي کنم. يکي مياد و براي پر کردن دفترچه ي ارشد چسب "آبکي" و قيچي مي خواد به ش مي دم. خوبه، داره ترسشون مي ريزه. گزارشو به همراه تلق و شيرازه ها بر مي دارم. در کتاخونه رو مي بندم وروي يک کاغذ مي نويسم "تا ده دقيقه ديگر بر مي گردم" و مي زنمش پشت در. مي رم تايپ و تکثير. يک کپي از کل گزارش مي گيرم، بيست و سه صفحه، دويست و سي تومن. توي سالن گزارشو مي ذارم لاي تلق و شيرازه و به اتاق استاد مي رم. هستش. به ش مي دم و ميام بيرون. خوشم نمياد که زياد به هم توجهي نمي کنه. به هرحال توي کلاس ارشدا من نخوديم. بيست دقيقه تا ده و نيم که بايد برم ورزش وقت دارم. پس بر مي گردم کتابخونه. با کتاب "باغ پيامبر و سرگردان"ِ جبران خليل خودمو سرگرم مي کنم. يکي مياد يک کتاب از شاملو مي گيره و دوسه نفري هم مي پرسن شرايط عضويت چيه؟ و اين که تا کي هستم؟ "ده دقيقه ديگه مي رم" و مي رم. شلوارورزشي و تي شرتمو که توي يک پلاستيکه از توي ماشين بر مي دارم، زيپ کاپشنمو مي بندم وپياده مي رم زمين ورزش. هوا خوبه، سرد و باروني و دلم مي خواد پياده برم، نه با اين ماشيني که ده دقيقه طول مي کشه گرم بشه. توي ميدون ورزش بچه ها لباس عوض نمي کنن. مي خوان به بهانه سرما و بارندگي کلاسو تعطيل کنند و موفق هم مي شن. خيلي دلم مي خواست توي اين هوا بدوم. حضور مي زنم و بر مي گردم. چند روزه اکانتم تموم شده، پس مي رم اتاق کامپيوتر به قصد بلاگ خوني، خوشبختانه کامپيوتر خالي گير مي يارم. براي گيلاس و فيروزه و سايه کامنت مي ذارم و وبلاگ قاصدک هم که هي error مي ده.
... چون خيلي طولاني شد بقيه رو تلگرافي مي نويسم:
گپ زدن با جف. همبرگر با فانتا و سس صورتي. وضو. نماز و سبکي. ميله هاي گرم فن هاي نمازخونه. دوباره کتابخونه فرهنگي و سرو کله زدن با فيزيک الکترونيک. چرا روزنامه ها غيب شده؟: اينجا بی درو پيکره و بچه ها و کارمندا می برن!. گپ با محسن. آزمايشگاه الکترونيک3 با فرزاد براي بستن مدار اسيلاتور. جواب نميده و محسن توي آزمايشگاه اعصاب منو و فرزاد رو خورد مي کنه. يک ربع قدم زدن. کلاس کسالت آور فيزيک الکترونيک. شکنجه ی نشستن در جايي که نبايد بنشينم و مبارزه با خواب. ساعت پنج و نيم. بازگشت با صداي خوليو و ترانه ي Caruso که مناسب افسردگي و تعالي است و تمام.


12/01/2003

Sometimes in life you feel the fight is over ، هم از خودم نا اميد شده بودم هم ازخدا. از خودم به اين خاطر که به عنوان کسی که خودمو خدای تمرينهای کامپيوتری فرض می کردم و هميشه دنبال اينجور تمرينها و پروژه ها هستم کم آورده بودم، اونم توی کلاسی که من تنها دانشجوی کارشناسيش هستم و بقيه دکتر، مهندسند. I'm beginning to lose my integrity، از خداهم... اگه به ش اعتقاد دارين از خودش بپرسين! حسابی غمم شده بود، شب بعد از اينکه تا ساعت ده با MATLAB سر و کله زده بودم دمق رفته بودم توی رخت خواب و صبح هم حالم گرفته بود. همه تمرين می دادن و من... بعد از کلاس گفتم برم اتاق کامپيوتر، یه گشتی توی اينترنت بزنم، شايد يک دانشکده ای در دارغوز آباد ايالات متحده هم همچين تمرينی رو داده باشه.. البته اصلا اميدی نداشتم و بيشتر می رفتم که وبلاگ گردی بکنم. اما! چند دقيقه نگذشته بود که دقيقا همون چيی رو که می خواستم و حتی خيلی کاملترشو پيدا کردم، يک m-file حاضر و آماده. Now I know, I made mistakes, از اين بهتر نمی شد.
و الآن که ساعت از پنج بعد از ظهر گذشته سوار اسبم هستم، توی تاريکی می گازم و به سوی خانه رهسپارم، خروجی هارو به همراه m-file کذايي پرينت گرفتم و از زير در اتاق استاد مربوطه انداختم تو. I'm not the man I used to be, Used to beeee و اين انگريزی ها که وسط نوشته ام بلغور می کنم بر می گرده به آهنگ معرکه ی Rise and Fall از sting که دارم توی ماشين گوش می دم.