3/29/2003
نوار پهن نور به رنگ زرده ی تخم مرغ روی صفحه ی باز کتاب بالا می رود. توی صندلی عقب ماشين وا رفتم. با رفتن نور، روشنايی آنقدر هست که هنوز هم به توان خواند . « همنوايی شبانه ی ارکستر چوبها» .خسته ام . اتوبان بی خاصيت ِ هميشگی راه بازگشت از خانه ی مادربزرگ .حسابی معرکه راه انداخته بودم، گل يا پوچ . اگر طرف مقابلت زير بيست و دو باشه و تا حدودی ساده دل به راحتی با نگاه ،ميشه فهميد گل تو کدوم دستشه! . طبق معمول هميشه که زياد وراجی کردم ، دهانم احساس خوبی نداره يه جور احساس شل و ولی ی نا مطبوع . زننده . بعد از ظهر هم طرقبه و هوای خنک و رودخانه ای که آبش ذغال سنگی بود. سيلاب . کفشهای پت و پهن مهمونی که پامو می زنه . دلم نمياد کتابو از دست بدم برای همين صفحه های آخر رو ريزريز می خونم ، تا کی که دوباره کتاب خوب دستم بياد . کتابی که انگار نويسنده در حالت تب و هزيان نوشته . از کتابايی که از نظر روانی آدمو فشار ميده خوشم مياد .« کليم سامگين» ِ ماکسيم گورکی يک نمونه ی معرکه اش بود . هنوز دنبال جلد سه ش می گردم . « اِ آقا رضا مواظب باش!!» . صدای بلند ترمز و پيچاندن سريع ِ فرمان ، همه به خاطر يک پايان کليشه ای برای اين نوشته.