3/15/2003

ياداشتهايی ويرايش نشده از يک عاشورا،
آخر صفه، همه قدشون يک متره اين يکی نيم متره، خلاف جهت صف زنجير می زنه، صف به راست می زنه اون به چپ،کاپشن سبزش تا زانوش می رسه و کلاه بافتنی هم سرشه، چند دقيقه می ايستم و نگاهش می کنم.
چه ابروهای به هم پيوسته ی زيبايی!
پل عابر پياده؛ بهترين انتخاب برای تماشای دسته ها، جمعيت زيادی روی پل هستند، چند نفری هم با هندی کم.صفوف منظم که سر ميدون منحنی ميشن و دوباره به حالت اول بر می گردن ، دود سپنج که دسته هارو در برگرفته و بومب بومب ِ طبل، همه ی اينها از ارتفاع چند متری، و اين صحنه ای است که بايد ثبت شود.
طبل کوچولوی اين پسر بچه منو ياد ماهی تابه ای می اندازه که صبح باهش نيمرو درست کردم!
محو تماشا هستم، نوحه ی اين دونفر يه جورايی متفاوته، توی تمام دسته ها دونفری می خونن،چون اگه يه نفری بود احتمالا تا به حرم برسن حنجره ی بابا در می اومد«آآآی مردم آآآی مردم،عاشوراست امروز ، کربلا غوغاست امروز» . يک ليوان شربت به دستم می ده، بدون يک کلام سر می کشم. ليوان سومه.
جاهايی که شير ميدن بيشتر ازدحام می شه،شيرا لب پر میزنه روی جمعيت،دوش شيربگيرين يه وقت حروم نشين!
نگاهم به سمت ديگه ی خيابونه، ازپشت جمعيتی که مشغول تماشايند، يک دست محصور در لفاف چادر بالا مياد، دست يک شيشه گلاب گرفته که سرش سوراخه،شيشه رو تکون ميده و چند نفر از تماشاچی هارو خوش بو می کنه.
چه چشمهای روشنی!
امسال چقدر «علم» کمه! تا حالا فقط دو تا و نصفی ديدم.
وارد حرم می شم ، خودم رو به دست جمعيت می سپارم و می رم...