اَهمن بهمنه ، برف می باره مثل قاصدک ، يکی به شرق يکی به غرب .دونه های درشت برف مثل چتر بازهايی با چترهای گشوده ، سبُک و رقصان توی هوا تاب می خورن بعد توی زمين محو ميشن بدون هيچ لکه ای، زمين خشکه و هوا سفيد ،پر از قاصدک. راه دانشکده در پيشه و من که دلم نمی خواد هيچ وقت اين راه تموم بشه. دهانم رو باز می کنم يک قاصدک رو نشون می کنم . نه نمی شه باد می زنه .
اِ مواظب باش يکی داره می آد. می بينتِت .می بينه که بچه شدی . می بينه که شادی و لبخند می زنی . اخم کن و سنگين راه برو ،آفرين . حالا به ش سلام کن به اضافه ی يک لبخند. اسم و فاميلشو نمی دونی؟ اهميتی نداره .هيچی ازش نمی دونی ؟ فقط همکلاسيته؟ اصلا مهم نيست؛ يک لبخند يک سلام و تمام اون چيزای تکراری ِ هميشگی. چيزايی که بايد برای چند ثانيه تحويلش بدی : حال شما چطوره ؟ مخلصيم و بعد ...از کنار هم می گذريم .
اَهمن بهمنه .قاصدک می باره و من آب بينيم راه افتاده . وارد ساختمون دانشکده ميشم .لبخند بزن سلام کن...