يک بازنشستگی ناقص . الآن فقط صبح تا ظهرها می ره سر کار و روزهای تعطيلم خونه است . سی سال کار و به قول خودش نود سال- به خاطر سه شيفته کار کردن- تموم شد . تا قبل از اين بابام برای من يه چيزی بود تو مايه های « اون آقاهه که شبا با ما شام ميخوره » ولی خوب حالا بيشتر می بينيمش . تا الآن که به هم "شما" می گفتيم ولی بايد سعی کنيم صميمی تر بشيم . اين چند روزه رو که بيشترشو با خواب گذرونده ، خوابِ نود سال کار! . اما بالاخره شروع می کنه توی زندگی ای که تاحالا ساخته سرک بکشه .رومن گاری توی کتاب معرکه ی خداحافظ گری کوپر می گه :«.. پدر و مادرش می بايست پنجاه سالی داشته باشند. مگر می شود چيزی را برای آنها توضيح داد؟ زندگی با همه واقعياتش سالهای سال تا مغز استخوان اينها رفته و چنان خيس خورده بود، که ديگر چيزی حس نمی کردند و ديگر هيچ جور نمی شد اين چيزها را حاليشان کرد... » من بابامو خيلی دوست دارم، مثل بقيه ی پسرای خوب اما با بابايی که تا حالا "پدر" بوده و تازه "بابا" شده نمی دونم چه کار کنم!؟