اصلا شباهتی به مادرش نداشت، سياه، کثيف ، بی تربيت و خيلی شر! اولين باری که پيداش شد توی زمستون بود ، به ش ماکارونی داديم و با رغبت خورد ، يک ذره از رگ اشرافيت اليزابت رو نداشت ، هرچی که جلوش می ذاشتی می خورد ماست ، سيب زمينی ... رنگ پوستش سياه با لکه های قهوه ای بود اين لکه ها طوری بود که انگار توی تعويض روغنی کار می کنه . يادم نمياد چرا اسمشو مارگارت گذاشتم ولی احتمالا به خاطر قرينه سازی با اسم مادرش بود . خيلی شيطون بود کافی بود يک گلوله ی کاموا يا هر چيز ديگه ای که قابل حرکت و سراندن باشه جلوش بذاری تا مدتها سرشو گرم می کرد از اين ور حياط به اونور.. يا اينکه اگه مثلا يک پلاس توی حياط پهن بود می رفت زيرش ، نمی دونم چرا ! ولی اگه اونو از روش بر می داشتی با يک حالت هيجان و انتظلری می گريخت که خيلی مسخره بود . خُرخُر هم زياد می کرد چه موقع ِ با حرص غذا خوردن چه دنبال غذا دويدن . رابطه اش با مادرش هم خيلی بد بود پنجول و پنگول کشی.
مارگارت دوست خوب ما بود تا زمانيکه ... دمپايی پيداش شد.