مامانه اسمش اليزابت بود ، اول از همه هم هون بود که پاش به خونمون باز شد ، بوی غذا که بلند می شد می اومد يه جست می زد پشت پنجره و خيلی ناز ميو ميو می کرد يه طوری که جواب منفی به ش دادن محال بود. سياه بود با راههای سفيد کم رنگ روی پوستش، زير غبغبش هم کاملا سفيد بود همين سفيدی به ش ابهت خاصی می داد يه مادموازل واقعی! . اونموقع ها کتاب "کليم سامگين" از گورکی رو می خوندم ، يه خانومی توش بود به نام اليزابت که نويسنده چند بار گفته بود صورتش شبيه گربه است و اين شد اسم اليزابت ِ عزيز ما. اليزابت با اينکه اهلی بود اما زياد خودشو صميمی نمی گرفت هروقت غذا بود پيداش می شد يه چيزی می خورد ناز می اومد و نازش می کرديم بعد غيبش می زد ، شير و لبنيات هم زياد دوست نداشت اما استخون مرغ رو مثل شکلات می جويد. ظرف شير رو می ذاشتم جلوش چند تا ليس می زد بعد با ناز می رفت يه گوشه و خودشو وا می داد ، روی زمين پهن می شد و من نازش می کردم...
تا اينکه اليزابت شکمش باد کرد ... و پای مارگارت به خونه ما باز شد!