1/28/2004



تصميم گرفتم که همه چي رو نابود کنم، تمام اعتقادات، تمام مذهب و هر چيز ساختگي و سستي که به م تحميل شده بود همه رو نابود کنم و از نو استوار و محکم و مستقل بسازم و الآن توي يک ويرانه، توي يک مزرعه ي نابود شده قدم مي زنم،... و مي دوني که زندگي هم به اين کاري نداره که تو الآن نابود شدي و مثلا بخواد به ت مهلت بده.. از اين خبرا نيست، زندگي هميشه و درهر حال و وضعي که باشي چهره ي کثيف خودشو به ت نشون مي ده يا بهتره بگم هميشه يه گندي هست که رو نشده و تو چه ساده دل بودي...
به هرحال الآنه که مي فهمم ايمان چه انگيزه ي قوي اي براي فعاليت و مبارزه است. انگيزه اي که من به خيال استقلال در خودم کشتم و الآن هروقت مي خوام بلند بشم چيزي نيست که دستمو به ش بگيرم. يه آدم مستقل اما تنها! قضيه ي من شبيه کسی شده که خونه ي قديمي و کلنگي شو به اميد ساختن يک برج خراب کرد و الآن که فقط خرابه ها براش باقي مونده تازه فهميده قدرت ساختن برج رو نداشته، روي خرابه ها چمباتمه زده و منتظره نيروييه که بلندش کنه....
يعني مي تونم خودمو يه تکوني بدم؟ شايد بشه با همين خرابه هاي باقي مونده يه چيزي ساخت...