1/16/2004

ساعت نه و ربع صبح: تازه وارد فرودگاه شديم که مامان يادش مياد امانتي رو که قرار بوده خواهرم براي يکي از اقوام توي تهران ببره يادش رفته برداره! "عيب نداره، حامد بر مي گرده و مياره". تا پرواز خواهرم يک ساعت و ربع باقي مونده. بارون شديدي مي باره. "سفارشت نمي کنيم، آروم و با احتياط برو". از ليلا يه خداحافظي خشک و خالي مي کنم و زود دنده عقبو مي گيرم. حتما به موقع مي رسم. بايد برسم. مسير خونه تا فرودگاه از خيابونهاي مرکزي شهر مي گذره. ترافيک، بارون و کثافت. گندش بزنن به اين شهر که همه ي ميدونا و چهار راههاي اصلي ش يا به خاطر فاضلاب کنده است يا به خاطر مترو. پر گاز مي رم. چندتا ترمز شديد و ماشين روي زمين خيس ليز مي خوره، تحت کنترل من نيست. اما خوشبختانه به ماشين جلويي نمي رسه!. نيم ساعت بعد خونه ام. اگه برگشتنا هم نيم ساعت طول بکشه به موقع مي رسم. يه بسته شکلات و زعفرون و دو تيکه لباس بچه. دنده عقب. ساعت ده صبح، يه روز باروني خاکستريه گِلي و چهار راه شهدا و يک ترافيک طولاني، اونقدر طولاني که چراغ قرمز ديده نميشه. چرا از اين مسير اومدم. لعنتي. ترافيک به کندي حرکت مي کنه. بارون موقتا قطع شده. يه پيکان سفيد يخچالي توي ترافيک و زمان که ايستاده...
ساعت ده ونيم: سالن انتظار فرودگاه خاليه. مادري که بسته رو دستش گرفته و حتما بايد به دخترش برسونه، نمي شه خانوم. برين به قسمت بار بدين با هواپيماي بعدي ببرن...
ساعت 11: توي ماشين: مادري که کليد کرده اين بسته حتما بايد امروز پست بشه، مي خوام وقتي خواهرت زنگ زد به ش بگم بسته رو فرستاديم، خوشحال بشه...
ساعت دوازده: بازهم توي ترافيک هستم. اينبار به مقصد پست خونه ي مرکزي. پست هوايي. پاکت سايز فلان،...
چه روز گندي. نه از ليلا خدا حافظي کردم ونه از يزدان. خداحافظ همگی.

"در بازانداز"، فيلم معرکه ي اليا کازان فقيد که همين تازگيا مرحوم شد، يه سکانس خيلي معرکه داره. اون سکانسي رو مي گم که پسره ( براندو) بعد از صحنه ي درگيري توي کليسا، با دختره ( اوا سنت مري) توي پارک قدم مي زنن و صحبت مي کنن، من اونجايي شو مي خواستم که دستکش دختره مي افته و براندو برمي داره و باش بازي مي کنه و درعين حال حرف می زنه،.. خيلي توي اين فيلم عاشق براندو شدم. باري، "در بارانداز" رو سينما چهار گذاشت و من نشستم پاي فيلم به اميد همين سکانس که دوباره ببينمش. اما فکر مي کني چي ديدم؟ يه فيلمي که دوباره تدوين شده بود! باور نمي کني، که چه صحنه هايي رو درآورده بودن، يکي از شاهکارهاي تاريخ سينما رو دوباره تدوين کرده بودن و با "اساتيد داشنگاه" و "دکتر" اشون تفسيرش مي کردن فقط براي اينکه آخرش به اين نتيجه برسن که"چهره ي امپرياليستي آمريکا...." لعنتيا...
کل فيلمو ديدم به انتظار همين يک سکانس، اما نبود.

بايد رايزني ها رو براي پروژه ي کارسناسي شروع کنم، کسي پيشنهادي نداره؟ يه partner همه فن حريف لازم داريم. نبود؟