10/30/2003

سفيد و بلند قامت و توپور، و اين خصلت آخرت منو ديوونه کرده! با اينکه ظاهرت ممکنه به خاطر سفيدي بيش از حد غلط انداز باشه، اما باطنا رنگارنگ و متنوعي. اين روزا خيلي به ت فکر مي کنم، به ت نزديک مي شم، يه نگاهي به درونت مي اندازم اما نمي تونم بهراه اي از باطن پربار تو ببرم....
اوه يخچال، مي پرستمت!
اين از قبل از افطار، و اما بعد از افطار:..^^!!%!@&# (صداي آروغ) کي حوصله ي نوشتن داره!


10/29/2003

بيست دقيقه قبل از افطار:
خدايا! من يک اعرابي ِ تشنه در صحراي عربستان و روان درپي يک شتر هستم. من يک جوکي روي تخت ميخي هستم. من يک کودک گرسنه در خانواده اي فقير هستم. من در روياي يک پارچ خاکشير نبات خنک هستم. آه وسوسه ي گناه، آه استقامت...

آه ... افطاري!

بيست دقيقه بعد از افطار:
علاوه بر پارچ خاکشير نبات، ظرف ِ ماکاروني و يک شيشه نوشابه و مقداري پنير و کره و گردو و کيک پاکسازي شده اند. حالا برم پاي اينترنت اول يک کم حال فيروزه رو بگيرم، بعد اگر حسش بود بهتره خودم هم يک کم افسرده و پوچ و از اين حرفا بشم. بعدش ... بعد شم وقت مي گذره ديگه... من به خدا چي گفته بودم؟ کسی يادش هست من چی گفتم؟


10/28/2003

می دونی مشکل چيه؟ مشکل اينه که ما فکر میکنيم خوب بودن کار ساده ايه، فقط کافيه چشماتو ببندی ديگه همه چی حل ميشه... ولی اول بد بختيه.

- دلت کجاست؟
- فناشد، فنای اون چشا شد
- کدوم چشم؟
- همون چشم که خوابو برده
- کدوم خواب؟
- خوابی که ازم فرار کرد.
- کجا رفت؟
-تو باغچه.
–باغچه کجاست؟
-تو باغه.
–کدوم باغ؟
- باغی که تو شهر روياست.
–رويا کجاست؟
-تو خوابه.
-کدوم خواب...
تا حالا سه چهار باری قصه ی خاله سوسکه(2Meg) رو گوش کردم، آخرش خاله سوسکه زن کی ميشه؟

رمضان چگونه کار می کند؟

يه مدته بازار نامه به رهبر حسابی داغه، اين يکی هم مثل بقيه مفرح و تکون دهنده است.

هنوز ساعت نه صبح نشده و من شديدا تشنه ام.

دختری با کفشهای صورتی.

تا ساعت سه که انقلاب دارم دو ساعت ديگه مونده، سرم درد می کنه و حسابی تشنه و گرسنه ام. محيط گرفته و گرم سالن مطالعه هم حسابی بی حالم می کنه. کيفمو می اندازم روی دوشم، گوربابای کلاس! می رم خونه.

ژان کريستف يادت به خير که اليويه رو پيدا کردی، هرچندکه يادش به گند که اليويت رو از دست دادی اما به هرحال به دست آورديش.... ،آنت يادت به خير سيلويا رو داشتی وخيلي های ديگه... اما من مدتيه به اين نتيجه رسيدم که پيدا کردن يه دوست خوب(و منظور من از دوست خوب پيدا کردن خودم در ديگريه، يکي با مشخصات خودم) کار محاليه،چون... چون لعنت به اين آدما که اينهمه با هم متفاوتند و اينهمه پست.

توی اتوبوس باد پنجره کمی سرحالم می کنه، چهره های نوجوونا چه قدر ساده، هيجان زده و خندانه!

اون خطها دندونای جلوی من بودند، آخه می دونی دوتا دندون جلوی من به طرز نسبتا فجيعی روی هم افتاده است.

-حامد، بعد از افطار می ری بيرون، خيابونا خلوته زياد تند نری!
-نگران نباش ، مگه با اين قاطر شما ميشه تند هم رفت!
خيابان خيام شمالی، ساعت 6 شب، چند لحظه قبل صدای ترمز گوش خراشی به همراه صدای يک برخورد شنيده شد. دز زير نور کم سوی لامپهای کنار خيابان، خيابان خلوت خيام شمالی، نزديک به بلوکهای وسط خيابون يک جسد به زحمت قابل تشخيصه به همراه يک ظرف ماست که محتوياتش به اطراف پاشيده شده...
-لعنتی،... اين، وسط بولوار چه کار می کرد.

کی گفته من اين نوشته مو به سبک اين نوشتم؟


10/27/2003

هرباري که چيزي مي نويسم يه تيکه از وجودمو اينجا مي ذارم، مي کَنمش و مي ذارم جلوي شما، مي ذارمش جلوي چشم شما، تجزيه تحليلش کنيد، تيکه پارش کنيد، من به ترحم شما احتياج دارم اينبار هم همينطوره، يه عضو ديگه، مي خوام از... نه اسمشو نمي گم، خودت مي توني حدس بزني اينبار کدوم تيکه رو مي کَنم و مي ذارم اينجا. ايناهاش اينو مي گم:
|_|_/\_|_|


10/25/2003

شديدا به ش احتياج دارم، حتما بايد به دستم برسه، هر جور هست پولو از مامانه جور مي کنم و از خونه مي زنم بيرون تا گيرش بيارم. هنوز سر شبه و اگه به دستم نرسه،نمي دونم چه طور مي تونم تا موقع خوابو سر کنم؟ هوا گرمه و اين گرما به همراه بوي گازوئيل و سرب تهوع آوره، به علاوه ي تاريکي که من ازش متنفرم. شب شنبه است وخيابونا حسابي خلوته، بيشتر مغازه ها بسته است، بايد برم پيش هميشگي که ازش تهيه مي کنم، آخه به م تخفيف مي ده. از صبح تا حالا رو بدون اون سر کردم و الآن خوشحالم که بالاخره گيرش ميارم. اوه خداي من، گندش بزنه اين شانسو، تعطيله! حالا چيکار کنم؟، لعنتي!، بايد برم يه جاي ديگه، چار راهِ راه آهن هم هست، پول تاکسي دارم؟، آره، تاکسي مي گيرم،چهاراه رو مي پيچم، مثل اينکه اينم تعطيله! اما نه، تازه داره باز ميکنه، شانس آوردم، ازش مي پرسم، نداريم، اين يکی مدلای گرون ترشو داره، اگه پونصد تومن ديگه داشتم می تونستم يکی رديف کنم، لعنتي!
توي يه جمعه شبِ تاريک و تهوع آور و گرم در حالي که ساعات زيادي تا موقع خواب مونده، من ِ بينوا بدون اينترنت چه کار کنم؟ وقتمو چه جوری بگذرونم؟! چطوره برم سر چار راه بايستم شايد يکي پيدا بشه به يه جوون معتاد به اينترنت ده دقيقه Account بده! کمک کنيد در راه خدا...


10/24/2003

عجب دنيايه!:
گناه براي انجام دادن اينقدر زياده!
آهنگهاي غمگين براي گوش دادن فراوونه!
بهانه براي افسرده شدن که ديگه نگو!
حرف براي فرو خوردن ...
نگاه براي حسرت خوردن ...
درس براي نخوندن ...

و شونه هاي آدم که اينقدر ضعيفه و قول داده با همه ي اينا مبارزه کنه. پس زنده باد مبارزه!


10/21/2003

1. حرفو نمي زني و توي خودت انبار مي کني، انبار ميکني، انبار مي کني تا بالاخره ظرفيتت تکميل بشه اينجاست که شروع مي کني به عصباني شدن، فقط به اين خاطر که چند جمله رو نريختي بيرون، چند تا جمله ي پيش پا افتاده، يک خازن که کاملا شارژ شده و حالا بايد تخليه بشه، يه مقاومت کوچولو لازم داره و دشارژ، آخيش سبک شدم. چرتو پرتا مي ريزه بيرون. اما هميشه که اينجوري نميشه، گاهي براي تخليه شروع مي کني با خودت حرف زدن، يعني براي تخليه ي خازن اونو بايکي ديگه موازي مي کني، چه اتفاقي مي افته؟ ظرفيتت مي ره بالا اما بازم محدوده و بعد از مدتي دوباره پر مي شه و اينبار چون بارش بيشتره فشار هم بيشتر مي شه، يک راه هم تخليه از راه نوشتنه، مدل الکتريکي اين يکي ميشه خازن موازي با يک مقاومت بزرگ، ثابت زماني خيلي بزرگه و کلي طول مي کشه تا تخليه بشي، بنويس، پابليش کن، کامنتا رو بخون بعد از يک پروسه طولاني تخليه مي شي. امان از موقعی که اينقدر بار زياد بشه که عايق بسوزه، اونوقته که از خازن دود بلند ميشه! و نتيجه ش اين ميشه که ميری بلاگتو delete می کنی! اما بهترين راه تخليه اينه که بعد از اينکه حسابي شارژ شدي، مثلا داري از دانشکده برمي گردي خونه، يکي از بچه هارو که مدتي نديدي توي ايستگاه مي بيني،چي داشتي؟ چي داري؟ و کلي چرتو پرت رد و بدل مي شه ... و تخليه، آخيش سبک شدم!
نتيجه گيری: اين متنو نويسنده بعد از کلاس ِ تکنيک پالس نوشته!

2. برای دوتا دوست:

If you love somebody, set them free
You can't control an independent heart
-- Sting




10/20/2003

ابهام وبلاگی!
Antimemory.blogsky رو من همون اوايلي که BLOGSKY راه افتاده بود براي خودم ساختم که اگه BLOGSPOT پولکي شد يه رزرو داشته باشم، خوب احمدالله نشد و BLOGSKY هم اگه يادتون باشه هک شد و منم سراغش نرفتم... تا يه مدت پيش که دختر خاله م گفت حامد برام يک بلاگ درست کن!(آخه قبلش من براي پسر خاله م يکي ساخته بودم) منم خواستم بسازم که BLOGSKY نامردي کرد و گفت عضو نمي گيره پس من همينو که داشتم هبه کردم.( اينکه چرا BLOGSKY رو انتخاب کردم، خودتون می دونين، چون يه بچه ی ابتدايي هم اگه سواد داشته باشه با توجه به interface فارسی ِ BLOGSKYمی تونه مطلب پابليش کنه) حالا چرا اينا رو مي گم؟ به اين خاطر که خواهشا نرين به اين دختر خاله ي ما بگين که بلاگش دزديه يا چه مي دونم يه همزاد داره و از اين حرفا! در شرف يه سالگي ِ بلاگم به من گير داده که برو اسم بلاگتو عوض کن! اِي بابا!.. O: اين يک مليون خواننده رو چه کار کنم؟ ;) پس مرام بذارين و اگه چيزی به ش گفتين برين يه عذر کوچولو ازش بخواين تا هم کامنتاش بره بالا و هم دست از سر من برداره. ( خودمونيم عجب خواهش بزرگی!)


10/19/2003

Misunderstanding: خواهرم از شفيلد ايميل زده و پرسيده که آيا دايي دوباره زن گرفته؟!( ما به پسر خاله ام به خاطر اختلاف سن زياد و صميميت مي گيم دايي). به نظر مياد خيلي ها دُم درآوردن رو همين تفسير کردن. ماجراي داييم نه به من مربوطه و نه من ژن خاله زنک بازي دارم که بخوام تعريفش کنم، فقط اينو بگم: اين صبري که دايي من داره ايوب رو مي ذاره توي جيبش و چيزي که منو الآن عذاب مي ده اينه که اين روزا براي من تبديل شده به قابل ترحمترين آدم روي زمين. اي کاش يه قدرتي داشتم... بگذريم.


10/18/2003

اگه دختر الپری هستی و دُم شوهرتو می بُری و چوب توی ... مادر شوهر می کنی، مواظب باش بعد از بيست سال زندگی شايد يه وقت شوهره دور از چشم تو دُم درآورد و همون اتفاقی برات افتاد که الآن پسرخاله ی من سر زنش در می آره، اونوقت با دوتا دختر 10 و 17 ساله بايد همه جا راه بيفتی و مغلطه راه بندازی که شوهرت طلاقت نده، از ما گفتن!
يه ضرب المثل قديمی ميگه: از ديوار شکسته و زن سليطه حذر کن. با اين طوفانی که اين حاج خانوم توی خانواده ی ما راه انداخته، آدمو وادار می کنه که بگی چه ضرب المثلای به درد بخوری داره اين زبان فارسی!


10/17/2003




10/16/2003

يه خودکار به من بده تا اين لغات رو قي کنم:
بعد از ظهر، سمينار، ناهار، پرفسور، دوست، کارشناسي ارشد، هوش، مريم، وب، پروژه، دخترخاله، لبخند، کوفته، سوسني، محيط، نگاه، عشق، شبکه، بي سيم، اتوبوس، سرعت گير، ريش، عاطفه، دايي، کت و شلوار، هيچ، انگيزه، مرکز، رادار، مجازي، E، رمز،پوچ، پوچ ،...


10/15/2003

11:50 : هنوز 12 ظهر نشده و من نهار خوردم، سمينار رفتم، CD سمينار رو به طور کامل مرور کردم و برنامه ي روزاي آينده رو از توش در آوردم. الآن هم نمي دونم چه کار کنم! برم يه چرت بزنم ها؟ يا اينکه همينطور پاي کامپيوتر بشينم و I Will Always Love You گوش بدم و بذارم پلو خورشت به آلو هضم بشه. خدا امواتتو بيامرزه Whitney Houston !

جمله ي «اغلب در مي مانم که چه کارهاي از من سر زده صرفا به اين دليل که نکند احمق به نظر برسم» از جرج اورول معادل است با جمله ي« هيفده تومن دادم و در کنفرانس سيستمهاي هوشمند ثبت نام کردم» از حامد.

20:50 : ساعت هنوز نه شب نشده و من شام خوردم، مجله ي هفت خوندم و نمي دونم چه کار کنم. يه کتاب تست کنترل خطي خريدم ولي لاشو باز نکردم، اميدي هم به گشودنش ندارم. يه کاسه انار با گلپر جلوم گذاشتم و به Desert Rose گوش مي دم. خدا امواتتو بيامرزه Sting!


10/12/2003

يک دقيقه اي که طول کشيد تا از کوچه خارج شوم:
به بسته هاي پفک و چيپس جلوي مغازه که توي نور مي درخشيد نگاه مي کردم. چند قدم مونده بود به مغازه برسم. درخشش توي تاريکي برام جالب بود. به جلوي مغازه رسيدم و در همين حين يه مرد جوون با سبيل و کوتاه قد درحاليکه از مغازه خارج مي شد، جلوي من زمين خورد. « بعضي ها چه قدر عجله دارند!». يه صدايي گفت:«اي پسره خل، زودباش» به طرف صدا نگاه کردم. يه جوون ديگه بود، سوار موتورِ روشن و کاپشن شبرنگ تنش بود. اوني که افتاده بود با يک کيسه برنج پريد پشت موتور و در حاليکه قوز کرده بود تا خاکهاي لباسشو تميز کنه موتور هم راه افتاد. چند قدمي از مغازه دور شده بودم. به طرف مغازه برگشتم؛ پيرمرد صاحب مغازه با سرعت و کلافه اومد بيرون:« ناکسا يه کيسه برنجمو دزديدن!». موتوري تقريبا از کوچه خارج شده بود که يک الگانس نيروهاي انتظامي با چشمکهاي آبي و قرمز،خرامان از فرعي وارد ميلان شد. مغازه دار در حاليکه دستاشو تکون مي داد جلوي الگانسو گرفت. فاصله امبيشتر از اونی بود که بتونم حرفهاي مکالمه شده رو بشنوم. الگانس سروته کرد و از کوچه خارج شد در حاليکه منهم داشتم از کوچه و درخلاف جهت الگانس خارج مي شدم.

کتاب « در تنگ» رو چند سال پيش خونده بودم. خاطره خيلي خوبي ازش داشتم. يه مدت پيش توي کتابفروشي ديدمش که تجديد چاپ شده. تصميم گرفتم بخرمش تا هديه بدم به يه عزيز براي مقدمه ي آشنايي. تصميم گرفتم اول يه بارديگه بخونمش و ازش لذت ببرم. قرقره کردن لذتهاي قديمي.با اينحال بعد از حدود دو هفته هنوز نتونستم تمومش کنم. خدايا چه بلايي سرم اومده؟ آيا آندره ژيد خيلي توي اين فاصله نزول کرده؟ نه قضيه چيز ديگه ايه. من تغيير کردم. از يه آدم کلاسيکِ پايبند به اصول تبديل شدم به يه آنارشيستِ هردمبيل. ديگه اينجور آثار رمانتيک برام دلچسب نيست. الآن فقط کاراي آوانگارد و نوآر راضيم مي کنه. ديگه نمي تونم شريعتي بخونم اِلا بعضي تک جمله ها. چرا ديگه نمي تونم؟


10/11/2003

گشت و گذار

محمد بالاخره وبلاگش رو Delete کرد. به ش تبریک می گم. نشون داد که می تونه تصميم های مزخرفی رو که درهنگام عصبانيت و ناراحتی می گيره اجرا کنه. لازم به ذکر است که «يه همکلاسی» که شريک او در وبلاگ نويسی بود اين عمل اورا شديدا محکوم کرده و طی هماهنگی های به عمل آمده قراراست به صورت مستقل و در يک جای ديگر نوشتن را ادامه دهد.
فيروزه که موفق شده توی بلاگش عکس بذاره کلی کيفوره و به عنوان جايزه، شبانه روزی مشغول خوندن اشعاره اخوانه.
خانوم شيرين عبادی جايزه 1.3 ميليون دلاری صلح نوبل رو بردن و اين سوال رو در اذهان عمومی ايجاد کردند که اصولا ايشون کی هستند؟ ناگفته نماند که ما همچنان از اين افتخار در حال ذوق مرگ هستيم.
هاله همچنان در راه آزادی افسانه از اعدام تلاش می کند، اين جانب ايشان را برای جايزه صلح نوبل سال آينده کانديد می نمايم.
به پاهای کثيفِ موجود، يک جفت ديگر هم اضافه شد، نمی دونم اسم اين جديده رو چی بذارم؟
Sting همچنان می خواند و من همچنان مشغول داونلود کردن هستم.
آخ جون؛ از سه شنبه بفرماييد سمينار، هتل پرديسان!



10/10/2003

بالاخره بعد از يک ماه و نيم (از اول شهريور تا 16 مهر) انتخاب واحد ماهم تموم شد و حالا بايد مبارزه رو شروع کرد:




10/08/2003

به سمت رختکن مي رم. شديدا حالت تهوع دارم. مي خوام بالا بيارم. اينجا که نمي شه. توي يه گله جا و اينهمه آدم که دارن لباس عوض مي کنن. بايد بعد از لباس پوشيدن برم دستشويي دانشکده ي اقتصاد اونجا هرکار دلم خواست بکنم.همين يه تيکه کيکي که قبل از ورزش خوردم مي خواد بپره بيرون. دستشويي هم داشتم که پشت گوش انداختم و حالا شده قوز بالا قوز. بدنم داغ و عرق کرده است. حالت تهوع هم شديد شده. پلاستيکی رو که شلوارمو توش گذاشتم، دستم مي گيرم و پا مي شم. بايد از اينجا برم. يه رعشه توي تمام بدنم مي دوه. روي پوستم. همه چي سياه شد. يه صدايي مي گه: اِ افتاد!!!... بلندش کنين... چي شد؟... همه دورم جمع شدن و بلندم کردن. يه لحظه چه خواب خوبي کردم. توي دهنم احساس سوزش مي کنم. مثل اینکه لبم از داخل پاره شده. لباسام خاکي شده. با خودم مي گم ولم کنيد من سر حالم....
و اين بود خاطره ي « روزي که من غش کردم!»

توي کلاس « انقلاب» بود که به اين نتيجه رسيدم که مخالفت جووناي ما با حکومت فعلي تبديل شده به مخالفت با خيلي ارزشهاي بديهي و طرفداري از چيزهاي بي ارزش. پسره براي اينکه با استاد انقلاب که يک نمانده ي رژيم حاضر تلقي ميشه(؟)، مخالفت کنه از دوران قرون وسطي دفاع مي کرد چون «استاده» گفته بود قرون وسطي دوران جهالت بوده و همين صدا و سيما. از بالاي صدا و سيما من شخصا از هرچي تلاوت قرآن و اذونه حالم به هم مي خوره از هرچي موعظه است بالا ميارم. بد وضعيه، نه؟


10/06/2003

اول خيلي دلت مي خواد شناخته بشي، بعضي نوشته هات خطاب به اشخاص ِ به خصوصيه که دلت مي خواد بشناسنت. شاید هم دلت می خواد مشهور بشی. اما الآن ديگه نمي تونم بنويسم. نمي تونم خودمو جلوي کسايي که هرروز با هاشون چشم تو چشم مي شم برهنه کنم. خيليا منو مي شناسن. مي تونم به نوشته هام جنبه طنز بدم و به صورت مسخره که نه سيخ بسوزه و نه کباب ( منظور از هردو خودم هستم) حرفمو بزنم. اما من اينکاره نيستم.
فعلا دارم با خودم مي جنگم که حرفامو بزنم و فراموش کنم که خيلي از همکلاسيهام مي دونن من وبلاگ مي نويسم. يعني مي تونم؟


10/05/2003

خجالتی، کمرو و درونگرا. اين سه کلمه مدتيه که هي توي ذهنم تکرار ميشه به همراه اين جمله که:« بلاگرها اغلب آدمهاي خجالتي هستند که حرفاشونو توي بلاگشون مي زنند.»
وليکن، بيخيالش! آره؟ بيخيال. گور باباش.


10/02/2003

گلووومب. زدم به يه ميني بوس. يه ميني بوس پارک! خيلي شاهکاره مگه نه؟ تقصير من چيه؟ اولا سرکوچه پارک کرده راهو گرفته، ثانيا در ميني بوس رو هم باز گذاشته بد از بدتر. اين صحنه رو بايد اسلوموشن تصور کنيد( معمولا موقعي که تصادفي براي کسي رخ مي ده در حين تصادف صحنه آهسته مي شه). بعد از تصور اين صحنه، تصور کنيد که شما سر کوچه در حال تصادفيد و در همون لحظه روبروي شما حدود بيست سي متر جلوتر پدرتون داره در خونه رو باز مي کنه که وارد بشه، نور علي نور! کله ي ظهر داره از سر کار بر ميگرده گه گل پسرش گلووومب! اول با خودش مي گه: نه بابا اين حامد نيست و برمي گرده که درو باز کنه، اما دوباره برمي گرده و به شماره ماشين دقت مي کنه: آره خودشه!
اين تصادف رو اين جانب حدود يک ماه پيش انجام دادم. تا اينجا قسمت ناراحت کننده ي قضيه بود. قسمت جالبش برميگرده به اون آقايي که من زدم به ميني بوسش و ماشين خودم داغون شد. حسن آقا.يک پيرمرد جوون. هنوز چند لحظه از تصادف نگذشته بود که تصميم خودشو گرفت:« شما ماشينو فعلا ببر پارک کن، شب ماشينو دوباره بيار صحنه رو يک جور بچينيم که انگار من مقصرم و شما از پول بيمه من استفاده کن، ماشين من که کاريش نشده.» دليلش هم براي شب اين بود که چون تاريکه، جناب افسر متوجه ي جعلي بودن صحنه نمي شه. شب ماشينو آوردم و با همکاري هم ديگه و جابجاي تمام مستندات من جمله خاکهاي ريخته شده از دو ماشين در يک مکان ديگه. کمي گاز دادن وگرم کردن هردو ماشين. ايجاد خط ترمز. صحنه آماده شد:« به 110 زنگ بزن بگو تصاف کرديم و بگو مقصر خودش قبول داره و چون راه بندون شده اجازه بدين که صحنه رو به هم بزنيم.» اينم يه ظرافت ديگه!. آقا پليسه اومد و قضيه همونطور که بايد پيشرفت. پول بيمه رو گرفتيم. يه صافکار آشنا پيدا کرديم و آخرش يه چيزي هم سود کرديم! زنده باد پيرمرداي جوون!


10/01/2003

1. منو ياد نماد مادر- زمين، مي اندازه، اما از نوع مجازيش. اگر الآن دويست سال پيش بود حتما يک مادر سالار حسابي، يه رييس قبيله مي بود. الآن هم براي خودش يه قبيله ي مجازي داره. به همه فرزنداش، اعضاي قبيله ش سر مي زنه. يک فرزند واقعی داره اما کلي هم فرزند مجازي داره. کامنتاي خوب و پرشور مي ذاره. به همه انرژي مي ده و انرژي زيادي هم در نوشتن، نوشتن ِ همه چي، داره. صادق، صميمي و به موقع خودش جدي و سختگير. همه ي اينا رو گفتم که از هاله، صاحب قبيله ی مجازي سرزمين آفتاب تشکر کرده باشم. مرسي هاله ي عزيز و مثل خودت : دوستت دارم :)

2. « بردن همه چيز نيست، بلکه تنها راه است» -- وينس لومباردي
... و من دارم تمرين مي کنم که سنگدل باشم.