2/23/2003

تلاشی مذبوحانه برای نويسندگی؛
نور زرد و کم توان چراغهای سقف اتوبوس ، فشردگی جمعيت و هردو دستم که به ميله ها گرفته ام،چيزيست که از آن محيط به ياد دارم به همراه کيفم که روی دوشم سنگينی می کند ، روی کاپشن گله گشاد زمستانيم .
جمعيت تا روی رکابها نيز ايستاده اند . اتوبوس می ايستد .ايستگاه ديگربايد پياده شوم .چه جوری بايد از بين اين جمعيت رد بشم؟ .چند نفری پياده می شوند وجای خود را به چند جوان و پيرمردی کيسه به دوش می دهند . جوانها چشمهای بادامی ، شلوارهای گشاد و کاپشن چرم دارند . پيرمرد آخر از همه سوار می شود . کيسه روی پشتش است . فس ِ فشار هوا و در اتوبوس بسته می شود .کيسه ی پيرمرد لای در گير کرده است . چند نفری اطراف در می خندند و جوانها .
چند بار ديگر صدای فس ، بالآخره دربسته می شود . « مثل ميخ واستادی دم در! خوب برو بالا .» نهيب پيرمرد برای لحظاتی جمعيت را شوکه می کند .چند لحظه می گذرد . فشردگی جمعيت، نور زرد کم رنگ و خستگی . يک روز ديگر در دانشکده. پيرمرد با صدای بلند شروع می کند ، اول از انبيا شروع می کند بعد به ائمه می رسد . جمعيت منتظراست مقدمه چينی تمام شود تا صلواتش را بفرستد . صلواتهای بی رمق توی اتوبوس . به سلامتی آقای راننده... . پيرمرد همچنان ادامه می دهد به هجرت امام رضا رسيده است . صحبت از يک جنگ می کند . يکی از جوانها برای خودش صلوات می فرستد. صدايش ضعيف است ، چند نفری می خندند اما پيرمرد ادامه می دهد .نوبت امامزادهاست. يک نفر از جلو با صدايی رسا و قاطع مي گويد « صلوات بفرست بر محمد و آل محمد.» همه يک دست و با صدای بلند در حاليکه لبخندی به لب دارند صلوات می فرستند.
من پياده می شوم و پيرمرد همچنان ادامه می دهد...