2/16/2003

رفع اشکال!
مدتيه با اينکه زندگيم مثل بابابزرگ هايدی توی کلبه ش شده ، تنها توی کوهستان ، همون چيزی که خودم می خوام ، ولی يک جای کار می لنگه ، يعنی با اينکه هيچ دغدغه ی بزرگ نگران کننده ای ندارم اما عصبی ام ، يک الکتريسيته ساکنی بی خود توی بدنم جريان داره و اذيتم می کنه .توی سالنای دانشکده راه می رم اما دلم می خواد گريه کنم يا، روم به ديوار، بزنم يکی رو داغون کنم .
به هر حال اگه کسی می تونه اين اشکال منو رفع کنه منو بی خبر نذاره ،دعاش می کنم.

يک آرزوی بزرگ !
امروز يکی از آرزوهای خيلی قديميم اجابت شد . دوران دبستان از مدرسه که تعطيل می شديم برای گذر از خيابون عريض (عريض به معنای همون دوران) مطهری بايد صبر می کرديم تا بچه ها جمع بشن بعد فراش مدرسه با پرچمی که دستش گرفته بود می رفت و خيابون رو می گرفت تا ما بجه ها رد شیم ، تند هم بايد می دويديم تا زود خيابون باز شه مثل گذر جمعيت حيوانات اهلی از توی رودخونه ، پر شتاب و هراسان . منهم اين بين هميشه نسبت به اون کسايی که توی ماشين بودن و مارو تماشا می کردن ،( احساس زير نگاه جمعيت بودن از قديم بان من مونده) احساس حسادت می کردم و دلم می خواست يکی از اونا باشم و... امروز شدم !