2/15/2003




نيم ساعته که پرده رو کنار کشيدم؛ نور به داخل هجوم آورده و همه جا پره از سفيدی ، روی تخت دراز کشيدم و به آسمون خيره شدم . حرکت با تانی ابرها رو دنبال می کنم و در خيالات غوطه ورم .باز هم سکوت سنگين ظهر جمعه . سعی می کنم که خوابم نبره . اگه تسليم خواب بشم بايد قيد کلاس فردا صبح رو بزنم . ابرها خاکستری شده اند ، مثل اينکه با گرد و غبار قاطی شده اند و هم چنان در حرکت و من به دنبالشان . توی فکر مهمونی ديروزم و به کسايی فکر می کنم که نيامدندبه فيلم امپراتور و آدم کش و کلوزآپهای قشنگ و بديعی که ازش به يادم مونده و به فيلم ليلا فکر می کنم که فقط يک کلوزآپ داشت و اونم خود ليلا و چه زيبا بود .ابرها ساکن می شوند و تمام حجم پنجره رو پر می کنند، بايد منتظر بارش بود . پامی شم و جلوتر می رم تا از پنجره به آسمون نگاه کنم . نه .تنها همون قسمتی که از پنجره ديده می شد ابريه و بقيه جاها خاليه . بازهم عجالت در قضاوت !