کلاس ميکرپرسسور تشکيل نشده و من تنها سر کلاس نشستم چند نفری ميان سرک می کشن . تو نميان ، استاد رفته مکه و هيچکس قرار نيست به ما بگه کلاس تشکيل نمی شه . پا ميشم و پای تخته می نويسم :« استاد! تشريف نياورديد، تشريف برديم!» می رم بيرون .کيفم رو ميذارم توی فايل و فقط کتاب «سبز پری » رو بر می دارم .می رم سالن مطالعه تا اين دو ساعت رو يک جوری سر کنم. سالن مطالعه ی محقر دانشکدمون خلوته ، چند نفری با روزنامه ها ور ميرن و چند تايی هم به نظر مياد برای فوق می خونن . پشت يک ميزِ تکی کنار پنجره می نشينم تا بارش برف رو نگاه کنم ؛ صبح درشت و طناز می باريد و حالا ريز و سمج مثل دانه های پودر لباس شويی .کتاب رو باز می کنم ...
«... روحم بارانی است . روحم مثل اين در ، مثل سايه های اين دالان ، مثل روز و آسمان خاکستری،گرفته و تيره است . منتظر کسی و چيزی ، رويدادی نيستم ... »
ودر دنيای پرويز دوايی غرق می شم.دنيای نگاهها و حرفهای فروخورده ، دنيای کودکی معصومانه ... دنيايی شخصی که من از وصفش عاجزم . هر بخش کتاب رو که می خونم می بندمش و از پنجره به برف بيرون نگاه می کنم تا شيرينی اين لحظات رو خوب مزه مزه کنم و ميرم سراغ بخش بعد .
حميد ، ممنون از کتابت .