2/28/2003
2/27/2003
2/26/2003
2/24/2003
بايد همچين شکلی داشته باشه . شايد بشه براش يک فرم کلی هم در نظر گرفت که در اين صورت احتمالا بعد از کلی محسبات به يک تابع سينوسی خواهيم رسيد.زندگی بالا پائين داره ديگه! .محور افقی (زمان) می تونه هر بازه ی زمانی باشه مثل يک روز يا چند سال .ميشه قدر مطلق اين نمودار رو گرفت و يک منفی کنارش گذاشت و گفت "نمودار زندگی يک آدم بدبين" و بلعکس . يا ميشه سطح زيرش رو حساب کرد و گفت "انرژی ِ مثبتی که فرد در طول زندگی اش صرف کرده" و اگه منفی شد نتيجه بگيريم که آره ، اين بابا الآن توی جهنمه! . ميشه DC ی نمودار رو حساب کرد واگه صفر نشد نتيجه بگيريم که اين بابا آدم متعادلی نبوده.
به هر حال رسم نمودار زندگی می تونه يک پروژه باشه با يک فرصت مطالعاتی به درازای طول عمر انسان که استاد راهنماش خودتی و استاد دفاعش عزرائيل!
2/23/2003
نور زرد و کم توان چراغهای سقف اتوبوس ، فشردگی جمعيت و هردو دستم که به ميله ها گرفته ام،چيزيست که از آن محيط به ياد دارم به همراه کيفم که روی دوشم سنگينی می کند ، روی کاپشن گله گشاد زمستانيم .
جمعيت تا روی رکابها نيز ايستاده اند . اتوبوس می ايستد .ايستگاه ديگربايد پياده شوم .چه جوری بايد از بين اين جمعيت رد بشم؟ .چند نفری پياده می شوند وجای خود را به چند جوان و پيرمردی کيسه به دوش می دهند . جوانها چشمهای بادامی ، شلوارهای گشاد و کاپشن چرم دارند . پيرمرد آخر از همه سوار می شود . کيسه روی پشتش است . فس ِ فشار هوا و در اتوبوس بسته می شود .کيسه ی پيرمرد لای در گير کرده است . چند نفری اطراف در می خندند و جوانها .
چند بار ديگر صدای فس ، بالآخره دربسته می شود . « مثل ميخ واستادی دم در! خوب برو بالا .» نهيب پيرمرد برای لحظاتی جمعيت را شوکه می کند .چند لحظه می گذرد . فشردگی جمعيت، نور زرد کم رنگ و خستگی . يک روز ديگر در دانشکده. پيرمرد با صدای بلند شروع می کند ، اول از انبيا شروع می کند بعد به ائمه می رسد . جمعيت منتظراست مقدمه چينی تمام شود تا صلواتش را بفرستد . صلواتهای بی رمق توی اتوبوس . به سلامتی آقای راننده... . پيرمرد همچنان ادامه می دهد به هجرت امام رضا رسيده است . صحبت از يک جنگ می کند . يکی از جوانها برای خودش صلوات می فرستد. صدايش ضعيف است ، چند نفری می خندند اما پيرمرد ادامه می دهد .نوبت امامزادهاست. يک نفر از جلو با صدايی رسا و قاطع مي گويد « صلوات بفرست بر محمد و آل محمد.» همه يک دست و با صدای بلند در حاليکه لبخندی به لب دارند صلوات می فرستند.
من پياده می شوم و پيرمرد همچنان ادامه می دهد...
- سقوط هواپيمای نظامی حامل پاسداران کار خود نظام بوده است .
- بمب گذاری چند سال پيش در حرم امام رضا، کار وزارت اطلاعات به خاطر بد نام کردن سنی ها وتوجيه سرکوب آنهاست .
- ...
موضع گيری ؟ سرخوردگی ؟ و يا بی خيالی و گورباباش!
2/21/2003
2/20/2003
صبح اين خبرو شنيدم و واقعا حالم گرفته شد.
2/19/2003
وقتی دکمه ی sign in رو فشار می دی اما بعد از کلی صبر کردن و خیره شده به نوار سبز کذايی ، با پيام
The page cannot be displayed مواجه می شی !
وقتی دکمه ی Delete رو می زنی تا ازشرBulk هايی که توی Box ِت وارد شده راحت بشی اما بازم پيام : The page cannot be displayed رو می بينی.
وقتی به برنامه ی درسيه ترم جديدت نگاه می کنی که تمام کلاسات بعد از ظهره ،6 تا 8، در حاليکه دنبال سحر خيزی به بهانه ی کلاسای صبحی .
وقتی با کلی مشقت اينو ميسازی ، اما هر دفعه يه چيزش load نمی شه.
....
وقتی با تمام اين احساسای بد يک روز خوبتو خراب می کنی!
2/17/2003
کلاس ميکرپرسسور تشکيل نشده و من تنها سر کلاس نشستم چند نفری ميان سرک می کشن . تو نميان ، استاد رفته مکه و هيچکس قرار نيست به ما بگه کلاس تشکيل نمی شه . پا ميشم و پای تخته می نويسم :« استاد! تشريف نياورديد، تشريف برديم!» می رم بيرون .کيفم رو ميذارم توی فايل و فقط کتاب «سبز پری » رو بر می دارم .می رم سالن مطالعه تا اين دو ساعت رو يک جوری سر کنم. سالن مطالعه ی محقر دانشکدمون خلوته ، چند نفری با روزنامه ها ور ميرن و چند تايی هم به نظر مياد برای فوق می خونن . پشت يک ميزِ تکی کنار پنجره می نشينم تا بارش برف رو نگاه کنم ؛ صبح درشت و طناز می باريد و حالا ريز و سمج مثل دانه های پودر لباس شويی .کتاب رو باز می کنم ...
«... روحم بارانی است . روحم مثل اين در ، مثل سايه های اين دالان ، مثل روز و آسمان خاکستری،گرفته و تيره است . منتظر کسی و چيزی ، رويدادی نيستم ... »
ودر دنيای پرويز دوايی غرق می شم.دنيای نگاهها و حرفهای فروخورده ، دنيای کودکی معصومانه ... دنيايی شخصی که من از وصفش عاجزم . هر بخش کتاب رو که می خونم می بندمش و از پنجره به برف بيرون نگاه می کنم تا شيرينی اين لحظات رو خوب مزه مزه کنم و ميرم سراغ بخش بعد .
حميد ، ممنون از کتابت .
2/16/2003
مدتيه با اينکه زندگيم مثل بابابزرگ هايدی توی کلبه ش شده ، تنها توی کوهستان ، همون چيزی که خودم می خوام ، ولی يک جای کار می لنگه ، يعنی با اينکه هيچ دغدغه ی بزرگ نگران کننده ای ندارم اما عصبی ام ، يک الکتريسيته ساکنی بی خود توی بدنم جريان داره و اذيتم می کنه .توی سالنای دانشکده راه می رم اما دلم می خواد گريه کنم يا، روم به ديوار، بزنم يکی رو داغون کنم .
به هر حال اگه کسی می تونه اين اشکال منو رفع کنه منو بی خبر نذاره ،دعاش می کنم.
يک آرزوی بزرگ !
امروز يکی از آرزوهای خيلی قديميم اجابت شد . دوران دبستان از مدرسه که تعطيل می شديم برای گذر از خيابون عريض (عريض به معنای همون دوران) مطهری بايد صبر می کرديم تا بچه ها جمع بشن بعد فراش مدرسه با پرچمی که دستش گرفته بود می رفت و خيابون رو می گرفت تا ما بجه ها رد شیم ، تند هم بايد می دويديم تا زود خيابون باز شه مثل گذر جمعيت حيوانات اهلی از توی رودخونه ، پر شتاب و هراسان . منهم اين بين هميشه نسبت به اون کسايی که توی ماشين بودن و مارو تماشا می کردن ،( احساس زير نگاه جمعيت بودن از قديم بان من مونده) احساس حسادت می کردم و دلم می خواست يکی از اونا باشم و... امروز شدم !
2/15/2003
نيم ساعته که پرده رو کنار کشيدم؛ نور به داخل هجوم آورده و همه جا پره از سفيدی ، روی تخت دراز کشيدم و به آسمون خيره شدم . حرکت با تانی ابرها رو دنبال می کنم و در خيالات غوطه ورم .باز هم سکوت سنگين ظهر جمعه . سعی می کنم که خوابم نبره . اگه تسليم خواب بشم بايد قيد کلاس فردا صبح رو بزنم . ابرها خاکستری شده اند ، مثل اينکه با گرد و غبار قاطی شده اند و هم چنان در حرکت و من به دنبالشان . توی فکر مهمونی ديروزم و به کسايی فکر می کنم که نيامدندبه فيلم امپراتور و آدم کش و کلوزآپهای قشنگ و بديعی که ازش به يادم مونده و به فيلم ليلا فکر می کنم که فقط يک کلوزآپ داشت و اونم خود ليلا و چه زيبا بود .ابرها ساکن می شوند و تمام حجم پنجره رو پر می کنند، بايد منتظر بارش بود . پامی شم و جلوتر می رم تا از پنجره به آسمون نگاه کنم . نه .تنها همون قسمتی که از پنجره ديده می شد ابريه و بقيه جاها خاليه . بازهم عجالت در قضاوت !
2/14/2003
2/12/2003
دستش رو روی پيشانی اش گرفته و توی مبل راحتی چمباتمه زده ، در اين حالت با سر خميده و قامتی مچاله شده خيلی کوچک و نحيف به نظر مي آد . ناراحته . يک بعد از تعطيلشو موقعی که چند بار موقع بيرون رفتن پسرشو صدا زده و جوابی نگرفته اميدوار به يک تعطيلی خوب و عصری لذت بخش به همراه خانواده و فرزندان عزيزش بوده . اما حالا...؟ . بحث با دخترش بالا گرفته و به دعوا کشيده ، هوا هم سرد بوده و فقط باد خورده.
توی مبل لميده به صحبتهای همسرش گوش ميده که تنها جنبه ی دفاع از خود داره و هيچ کس رو جز خودش آروم نمی کنه .
2/11/2003
اول صبح مثل يک پسر خوب ، سه جلم رو برداشتم و رفتم اينجا رای دادم ، بعد بساط بلاگ اين کوچولو رو روبراه کردم (در اين تعطيلات پر ملال انواع سفارشات بلاگی پذيرفته می شود!) . از بازگشتن دوباره ی آقای قياسی خوشحال شدم . اين و اين رو برای بار چندم گوش کردم ( البته که گريه نکردم) ، اينو نصب کردم اما هرچی سعی کردم اجرا نشد . خبراهای جشنواره رو هم دنبال کردم .
خلاصه اينکه وقت رو گذروندم ، به بطالت به ...
... A BEAUTIFUL PRAYER
I asked God to take away my habit.
God said, No.
It is not for me to take away, but for you to give it up.
I asked God to make my handicapped child whole.
God said, No.
His spirit is whole, his body is only temporary
I asked God to grant me patience.
God said, No.
Patience is a byproduct of tribulations;
it isn't granted, it is learned.
I asked God to give me happiness.
God said, No.
I give you blessings; Happiness is up to you.
I asked God to spare me pain.
God said, No.
Suffering draws you apart from worldly cares
and brings you closer to me.
I asked God to make my spirit grow.
God said, No.
You must grow on your own! ,
but I will prune you to make you fruitful.
I asked God for all things that I might enjoy life.
God said, No.
I will give you life, so that you may enjoy all things.
I ask God to help me LOVE others, as much as He loves me.
God said...Ahhhh, finally you have the idea.
If you love God, send this to ten people and
back to the person that sent it.
THIS DAY IS YOURS DON'T THROW IT AWAY
May God Bless You,
"To the world you might be one person, but to one
person you just might be the world"
اين يکی از اينجا سرقت شده است !
2/09/2003
چرا پکر نباشم در حاليکه امروز روز پکر بودنه ، راديو و تلوزيون مارش عزا می زنه و همه جا پرچمهای سياه می بينی ؟چرا پکر نباشم در حاليکه ديشب فقط چهار ساعت خوابيدم ؟ چرا پکر نباشم وقتی صميمی ترين دوستم به راحتی آب خوردن سه تا دروغ به م گفته؟وقتی جشنواره ی فيلم فجر توی تهرانه ،نه توی مشهد! وقتی اين نامه رو می خونم که درجوابش گفته شده:« انقلاب درس بزرگی بود که به ما فهماند با شور تنها و با هيجان تنها فقط می توان خراب کرد و امکانی برای ساختن نيست. » وقتی دانشکده سوت و کوره و کلاسا نیمه خاليه و استادا حرفای تکراريه اوائل ترمو بلغور می کنن:اين کتاب خوبه اين يکی خوبتر . اين فصل مهمه اين فصل مهمتر! وقتی در دروس تخصصی معدلم بالای هفده می شه اما يک درسی مثل معارف I ،يک ونيم نمره از معدلم کم می کنه .وقتی تمام پوسترهای روی ديوارم رو می کنم اما هنوز آروم نشدم .
چرا پکر نباشم ؟
2/08/2003
.....
يک نکته از اولين جلسه ی درس در ترم جديد : خدايا صفرها و قطبهای منو برهم منطبق کن تا مثل يک فيلتر تمام گذر هر فرکانسی از درونم رد بشه !
2/07/2003
و من به آرمينه ، آرسينه ، آرمن و كلاريس فكر مي كنم ، هميشه بعد از اتمام يك كناب خوب اولين چيزي كه به ذهنم مي رسه اينه كه اسم شخصيتها رو يادداشت كنم . آرتوش ، اميل ، گارنيك ، آليس و ... نام كسايي كه چند روزي باهشون زندگي كردم كسايي كه ديشب منو تا ساعت يك بيدار نگه داشتن .
Live Is Life، هنوز وصل نشده .بلند ميشم ميرم آشپزخونه و از توي فريزر يك بستني بر ميدارم .پدرم زمستونها هم عادت بستني خريدن از سرش نمی پره.
به بستني كه حسابي يخ زده گاز مي زنم و به خانم سيمونيان فكر مي كنم . كتابو ورق مي زنم تا قسمت تاثير گذار مربوط به اين بانوي سختگير رو پيدا كنم ، نه ، نميشه يك جمله رو بر گزيد كل اين بخشه كه تاثير گزاره ...
به روي ميزم نگاه مي كنم . يك عكس از آلن دلون كه از مجله فيلم جدا كردم و نمي دونم بزنم به ديوار يا نه ؟ كتاب زندگي من از چخوف كه نيمه كاره رها شده و فردا بايد تحويلش بدم . ليست درساي كارشناسي مهندسي برق كه در كنار نصف بيشترشون تيك هايي به معني پاس شدن خورده . كتاب مسخ كافكا كه يك روزه تمومش كردم اما نقدشو نتونستم بخونم و كتاب كاغذ و تا شماره ي 9 ،سرگرمي قديمي كه هرچه سعي مي كنم به لذت دوران گذشته باهش دست پيدا كنم نمي شه ، ده دقيقه باش ور ميرم و مي اندازمش كنار ... ،برم نقد ايرج كريمي در مورد كتاب "چراغها را من خاموش ميكنم " رو توي شماره هاي قديمي مجله فيلم پيدا كنم .
2/06/2003
موسيقي رو هم Conquest Of Paradise گذاشتم . فطعه اي كه اگه ونجليس نمي ساخت نمي دونم صدا و سيما براي كليپها و ميان برنامه هاش چه كار مي كرد؟! . اين موسيقي با همه ي تكراري بودنش براي تصميم هاي بزرگ گرفتن و در خيال پردازيهاي ايده آليستي غرق شدن خيلي مناسبه .
يك نمونه از اين تصميم ها :
در طول كارنامه ي پنج ترمه ي دانشجويي آررزو به دل يك بيست موندم !! به همين خاطر تصميم گرفتم كه اين ترم حتما در يك درس اين كارو بكنم و برام فرقي نمي كنه كه چه درسي باشه !
ور زميني ذهنم ميگه : هه ... آرزو بر جوانان عيب نيست ! و درمقابل ور آسماني ذهنم ميگه : تو تلاشتو بكن و راه خودتو برو ...بيست هم مي گيري .
2/05/2003
...God Said
I thought my dreams were impossible,
but God said, "All things are possible."
(Luke 18:27)
I was lost and confused. I thought I'd never find
a solution, but God said, "I will direct your steps."
(Proverbs 3:5)
I almost gave up. I thought I couldn't do it,
but God said, "You can do all things."
(Philippians 4:13)
I almost quit. I thought my efforts weren't worth
the trouble, but God said, "It will be worth it."
(Romans 8:28)
I thought I'd never make it. I thought I didn't have what it takes,
but God said, "I'll supply all your needs."
(Philippians 4:19)
I was worried. I felt trapped beneath a mountain
of despair, but God said, "Cast your worries on me."
(I Peter 5:7)
I thought I couldn't do it, because I wasn't smart enough, but God said,
"I give you wisdom."
(Corinthians 1:30)
I suffered from guilt. I was angry at myself for what
I'd done, but God said, "I forgive you."
(I John 1:9)
I disliked myself. I thought that no one loved me,
but God said, "I love you."
(John 3:16)
I wept, because I was lonely, but God said,
"I will never leave you or forsake you."
(Hebrews 13:5)
اين متن از اينجا سرقت شده است
2/03/2003
مثال عملي : خرجهاي امروزتو بگو پسرم؟
25 تومن براي يك كورس تاكسي و سه عدد بليط اتوبوس بابت رفتن به دانشكده ،90 تومن بابت بازگشت تا تقي آباد ، 1950 تومن بابت خريد كتاب "چراغها را من خاموش مي كنم" . 800 تومن بابت خريد ويژه نامه ي مجله ي فيلم ، 1500 تومن بابت 5 ساعت وقت اينترنت ،180 تومن بابت كرايه ي دو روزه ي فيلم "بعد از ظهر نحس" ، 100 تومن براي سه عدد و نصفي نون فري ، 250 تومن براي چيپس پياز و جعفري موقع تماشاي "هوش مصنوعي" و بالاخره 75 تومن كرايه ي بازگشت تا خانه !
خوب ديگه ، راحت شدي ؟ امروزت ثبت شد ؟!
نه، چند لحظه صبر كن يك چيز ديگه هم مي خواستم بگم ، آها يادم اومد:
- ماشالله ... بازم هست؟رودر وايستي نكني يه وقت ! باباهه سه شيفت كار مي كنه ؟ آره !
گونه هاش سرخ ميشه و سرشو مي اندازه پائين ، بعد با صداي ضعيفي كه به زور شنيده ميشه ميگه :
- آره!