7/03/2003

من نمی خوام دامادی ِ اين پسره برم! آقازاده نيست ، که هست! دماغشو عمل نکرده، که کرده! هفده سالگی داماد نشده، که شده! باباش رانت خوار نيست، که هست! بی سواد و رقاص نيست، که هست! می دونی در جواب مادر بزرگش که گفته تو چرا کار نمی کنی چه گفته ؟ سياحت کنيد:« بابای ما در مدت رياست سازمان ... اينقدر جمع کرده برای من که بماند، برای بچه هام و بچه های بچه هام هم کافيه.» حالا من بايد برم عروسيه اين پسره، که چی؟ به نيابت مامان و بابام که رفتن مکه!
رومن گاری، خيلی ممنون، آدم باحال، باهوش، بامزه و معرکه ای هستی، بعد از کتاب "خداحافظ گری کوپر"، حالا دارم با کتاب "زندگی در پيش رو" ت حال می کنم. دمت گرم:

* آقای هاميل می گويد که بشريت ويرگولی است در کتاب قطور زندگی و وقتی پيرمردی چنين حرف چرندی بزند ديگر واقعا نمی دانم من چه می توانم اضافه کنم.
* فکر می کنم اين گناهکارانند که راحت می خوابند، چون چيزی حاليشان نيست و برعکس، بی گناهان نمی توانند چشم روی هم بگذارند، چون نگران همه چيز هستند.
* آن لحظه از زندگی ام را خوب به ياد دارم چون کاملا مثل بقيه ی لحظات زندگيم بود...