6/29/2003

امروز بعد از ظهر ساعت 6.5 ، مامان و بابا و خاله م مي رن مکه و من برای دو هفته بی پدر در مادر می شم. از چند هفته پيش سفارشا و "تو مرد خونه ای" گفتنا شروع شده. آره بابا جون من مرد خونه م، مرد خونه ای که وظيفه اش درس خوندن بوده و به فراخور موقعيت هروقت کارش داشتی مرد خونه شده، مرد خونه ای که کمترين فرصت برای اظهار وجود به ش ندادی مردی که در حضور تو اجازه ی رانندگی نداشته و هروقت هم تنها به ش اجازه دادی کلی مواظب باش و با احتياط برو پشت سرش بوده ... تو با کار، خودت رو مشغول کردی و به وجدانت با اين جمله که " شبانه روز عين سگ کار می کنی تا بچه هات به جايی برسن " جواب دادی ولی، خوب می دونی که همه ی زندگی اين چيزا نيست...
من خبر نداشتم هرکی ميره مکه ملت براش کلی آجيل و مخصوصا پسته ميارن. اونقدر پسته داريم که فکر می کنم تا برگشتن عهد و عيال اگه فقط پسته بخوريم، بازم تموم نشه. حالا من موندم و خواهرم و يک مادربزرگ 80 ساله و يک تن پسته. سه شنبه هم در خدمتيم آش رشته!
در ضمن مامان و بابام توی وصيت نامه هايی که دوباره نوشتن کل دارائی شون من جمله صد هکتار زمين توی قاسم آباد و کره ی مريخ که ارثيه ی پدری ِ مادرمه به من بخشيدن، به همين خاطر من به مادرم گفتم که توی مقام ابراهيم (که می گن همه حاجات رو می ده) دعا کنن که در راه برگشتن هواپيماشون دچار نقص فنی بشه!