6/15/2003

سه روزه دارم يه بند درس می خونم، از خونه بيرون نرفتم. روی راه پله های حياط دراز می کشم. کمرم روی يک پله باسن روی پاينی و سرم روی سومی. هفت بعد ازظهره و ذهنم داغه. آسمون حول و حوشِ غروبه . منتظر شب. نيمه ابری. پرنده های خيلی ريز و شکيلی هستن.ريزن چون خيلی دور خيلی بالا پرواز می کنن. چندروزيه با مچ دست راستم مشکل دارم لعنتی به خاطره موسه. چند تا بال می زنن اما بعد که متعادل شدن دوباره خودشون رو به دست باد می سپارن و اوج و فرود و هميشه هم دوتا باهمند. توی هوا ذرات خيلی ريزی می بينم. ذره نيستن. توهمن. روشن و طلايی . اينا فوتونه!. خندم میگيره. ياد فيزيک مدرن لعنتی می افتم. جلسه ی آخری دو برگ آ4 سوال داد و رفت. فردا حتما می رم دانشکده درس می خونم. بدنم چند روزه بدهيه راه رفتنشو نپرداخته. امروز چه کشف مزخرفی کردم: ماشين حسابم ضرب اعداد مختلط رو درس انجام نمی ده! پس به اين خاطر بود که ماشين دو رو 15.5 شدم؟! خيلی سوختم!. برنامشو خودم با کلی زحمت به ش داده بودم.
صبر کن، صبر کن!! برگرد و نوشته تو دوباره بخون!
- ای بابا چته؟ بذار حرفمو بزنم!... خوب، خوندم. منظور؟
- تو انتظار داری کسی که اینو می خونی فوری متوجه منظورت بشه؟
- نه بايد تمرکز کنه!
- پس انتظار داری يکی نوشته تو با دقت و يه چندباری بخونه؟
- منظوری در کار نيست. چرتو پرتای روز مره. يه زندگی کاملا... بی خيال.