4/20/2003

«پسر کوچکی، روزی هنگام راه رفتن در خيابان، سکه ای يک سنتی پيدا کرد. او از پيدا کردن اين پول، آن هم بدون هيچ زحمتی، خيلی ذوق زده شد. اين تجربه باعث شد که او بقيه روزها هم با چشمهای باز سرش را به سمت پايين بگيرد( به دنبال گنج! ). او در مدت زندگيش، 296 سکه ی يک سنتی، 48 سکه پنج سنتی،19 سکه ده سنتی، 16 سکه بيست و پنج سنتی، 2 سکه نيم دلاری و يک اسکناس مچاله شده ی يک دلاری پيدا کرد. يعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت.
در برابر بدست آوردن اين 13 دلار و 26 سنت، او زيبايي دل انگيز 31369 طلوع خورشيد، درخشش 157 رنگين کمان و منظره ی درختان افرا در سرمای پاييز را از دست داد.
او هيچگاه حرکت ابرهای سفيد را بر فراز آسمانها در حالی که از شکلی به شکلی ديگر در می آمدند، نديد. پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.»

-- هفده داستان کوتاه ِ کوتاه از نويسندگان ناشناس --