4/09/2003
تا ديدمش شناختمش .خودش بود. همونی که توی اولين پستا درموردش نوشتم. توی افکار خودم بودم : آيا ما هروقت به کسی يه چيزی می گيم قبلش درمورد واکنش طرف هم فکر کرديم؟ به اينکه اين جمله ممکنه چه بلايی سر اين بابا بياره؟ يا فقط به اين فکر می کنيم که چه جمله ی خوبی بود، فکِ طرف افتاد! توی همين افکار بودم. بابا جون تو برو خودتو جمع کن ، افکار ديگران پيشکشت! بعد از اينکه ديدمش سرشو پايين آورده بود و داشت توی کيفش دنبال بليط می گشت بعد هم به طرف جلوی اتوبوس تا بليط بده و از ديد من پنهان. بالاخره اومد.ابروهای پيوسته صورت سبزه و بينيه .. . سوار شد .پشت من. من نشستم وپشتمو نميبينم . اون حتما منو ميبينه . همونی که اون روز کنسرت با اون نگاهها منو داغون کرده بود. چادريه. پس حتما خانواده اش مذهبی اند اتوبوس هم به سمت پائين شهر ميره همون جايی که منم ميرم .چند ايستگاه ديگه تا پياده شدن من مونده . نمی تونم تحمل کنم زير نگاهها ی اون بودن رو ، پا ميشم و جامو به يکی ديگه ميدم . پشتم عرق کرده و پيراهنم به بدنم چسبيده . آدامس می خورم با غيض . چند بار زير چشمی نگاهش می کنم، صورت و نگاهش طرف منه اما چشماش يه طرف ديگه است . نگاهشو ميدزده ، با خودم فکر می کنم . به نظر مياد اونم داغونه و داغ کرده. بايد آه کشيد، بلند و عميق تا اين حرارت تخليه بشه اونم توش به هم ريخته اما چه ميشه کرد ... تا کی باز دوباره روزگار مارو مقابل هم قراربده .