چند روز پيشا که مشهد طوفان بود بوته ي ياس ما هم از رو ديوار سقوط کرد توي باغچه، البته نه به طور کامل، بلکه نصفش سقوط کرد، بقيه اش موند روي ديوار و بوته يه وري شد، امروز با باباهه رفتيم تا بذاريمش سرجاش، با بيل و پارو زديم زيرش و آي زور بزن، چه شاهکاري کرديم، اون نصفه ي ديگه هم از روي ديوار افتاد و ولو شد وسط حياط!! من زدم زير خنده.
حالا با يک بوته ي ياس بزرگ که شاهدان عيني حکايت از عمر 15 ساله اش مي کنن چه کار کنيم؟ يک ياس کوه پيکر! مونده بوديم با باباهه که چه بکنيم، خانوم مهندس (مامانه) اومد گفت از بيخ اره ش کنين و بذارين توي کوچه و بعد هم خودش رفت و ما مانيدم و يک ياس بزرگ و يک اره و دوساعت جون کندن... بالاخره به هر بدبختي بود، ياسه رو تيکه کرديم و کشيديم برديم توي کوچه بن بستي، بقيه اش با رفتگرهاي عزيز. در طول کار همه ش غصه ام بود که بهار امسال ياس از کجا گير بيارم بذارم توي جيبم و خودمو مست کنم؟! اميدوارم اين ته مونده اش يه جوني بگيره و بهار امسال مارو کمي ياسي بکنه...
فکر مي کني اين نوشته يک متن ساده و روزمره بود؟ پس معلومه که استعاره رو نگرفتي! دقت کن، "اول اسفند" و بريدن يک "ياس" اونم از بيخ، تو رو ياد چي مي اندازه؟ منو که ياد سيد خنداني مي اندازه که حالا نوبت خنديدن ديگران به او شده، سيدي که با شعار سحر نزديک است چه قدر مارو به شوق آورده بود...
حالا حياط ما يک جاي خالي ِ بزرگ داره که توي ذوق مي زنه، يعني چي ممکنه جانشينش بشه؟ ...