2/28/2004



از دوهفته مونده به کنکور تصميم داشتم برم و شبهاي روشن رو ببينم اما کنکور کذايي و راه افتادن موتور درس خونيم باعث شد که بندازم براي بعد از کنکور...

نه نشد.

خيلي وقت بود تصميم داشتم شبهاي روشن رو برم اما جذبه کنکور مارو گرفت و باعث شد که سينما رفتن موکول بشه به بعد از کنکور، بعد از اونهم اونقدر نرفتم تا شد جمعه شب ساعت 6 که بالاخره تصميمم رو گرفتم و دريک جمعه شب زيبا و دلچسب که معرف حضور همگان هست زدم به خيابون و متناسب با ..

اينم نشد.

بالاخره رفتم که شبهاي روشن رو ببينم. جمعه عصر. از در و ديوار اين عصرهاي جمعه دلتنگي مي باره. خيابونهاي خلوت، پياده روهاي تاريک و سرمايي که لباسهاي من پيش بينيشو نکرده بود...

خوب شد؟ نه. بازم مزخرفه..ولي همينو ادامه مي دم...

... خواهره گفته بود که جمعه شبها چه جماعتي سينما مي رن اما من جواب داده بودم اين فيلم مخاطب خاصه! و به درد اين جماعت نمي خوره که بيان تماشا، اما اينجوري نشد و سينما پر شد از جوونايي که با چيپس و پفک و براي تفريح اومده بودند به همراه تعداد زيادي خانواده که دست بچه هاي قد و نيم قدشون رو گرفته بودن و اومده بودن جمعه شبشون رو دلچسب کنند. سينما تقريبا پر شده بود. اتفاقي که اينروزا خيلي نادره. با شناختي که از فيلم داشتم پيش بيني مي کردم که هيچ جذبه اي براي حاضرين نخواهد داشت و اونها هم فضاي بسيار دلچسبي بوجود خواهند اورد و از اونجايي که تعداد متنابهي هم بچه ريزه موجود بود بايد گريه و قايم باشک بازي اين بچه هارو هم تحمل کنم. پس تا اينجاي کار بايد مثل خر پشيمون شده باشم و شده بودم. اما فيلم که شروع شد همه رو گرفت، سکوت..

به نظر تو بايد ادامه بدم؟ اين نوشته ي منه و من حوصله ندارم ادامه ش بدم پس دنباله اين نوشته ميشه :

حوصله ندارم دنباله شو بنويسم.

پس اونهمه نقد که توي ذهنت آماده کرده بودي چي؟ درمورد موسيقي زيباي فيلم. در مورد ريتم فيلم، اينکه مي خواستي به همه ي عشاق ِ ادبيات و به خصوص دوستان ِ شعر تماشاي اين فيلمو توصيه کني، همه اش فداي بي حوصلگي؟! واقعا برات متاسفم.

2/26/2004

توي خونه که هستي تست کنکور رو مي ذاري جلوت و با فراغ بال حلش مي کني. شايد بيشتر از نيم ساعت صرف يک تست بکني، اما حلش مي کني و کلي از اينکه تست کنکور رو حل کردي ذوق مي کني و به خودت اميدوار مي شي، اما توي جلسه ي کنکور، براي هرتست سه دقيقه وقت داري! تا بخواي به خودت بجنبي و حلش کني نوبت سوال بعد شده. سوالات زيادي رو تا نيمه حل کردم، اما به اين نتيجه رسيدم که اين راه حل طولانيه و رفتم سراغ بعدي. من ِ احمق با اين ذهنيت رفته بودم که همه ي سوالا رو بايد حل کنم و نتيجه اين شد که تعدادي زيادي تست رو نصفه نيمه حل کردم و بامزه اينجاست که دلم نمي يومد ازشون بگذرم و يکي از گزينه هارو هم انتخاب مي کردم! معلوم نيست چقدر نمره ي منفي براي خودم جمع کردم. به قول يکي از بچه ها توي کنکور علاوه برکسايي که خيلي خوب خوندن و حسابي مسلطند دسته دومي که نتيجه مي گيرن کسايي هستند که هيچي نخوندن و با خيال راحت مي گردن و تستايي رو که بلدن پيدا مي کنن و اينجوري براي خودشون امتياز جمع مي کنن.
خلاصه اين کنکور امسال ما هم شکستي شد که بايد درسي بشه براي سال بعد. اين دوهفته ي اخير که عين آدميزاد براي کنکور خوندم چقدر از درسا لذت بردم و با خودم کيف مي کردم ولي حيف که خيلي دير موتورم راه افتاد، مدام با خودم مي گفتم اگه يک ماه زودت شروع کرده بودم...
پس قرار ما شد اول مهر هشتاد و سه بعد از فارغ التحصيلي براي حمله به کتب تستي که من توي اين مدت جمع کردم.(به اين مي گن برنامه ريزي بلند مدت!)

وعده اي که سال پيش به خودم دادم.
تجاربم از اين کنکور کذايي توي وبلاگ جمعي.

2/22/2004

- مامان چرا راي دادي؟
- به خاطر اسلام.

- آبجي چرا راي دادي؟
- براي مهر توي شناسنامه! دور روز ديگه اگه خواستم جايي استخدام بشم مي گن فوتوکپي تمام صفحات شناسنامه..

- همکلاسي تو چرا راي دادي؟
- به خاطر مخالفت با آمريکا! اين حرفاي آمريکا واقعا هر آدم وطن پرستي رو ...

- تو چرا رای دادی؟
- می خواستم روی اصلاح طلبا رو کم کنم. شيش سال قدرت داشتن هيچ کار نکردن، فرمان تحريم هم می دن!

به نظر شما کدوم يکي از اين دلايل قانع کننده است؟ کدوم يکيش مسخره؟ حالا يکي مياد و يک خط زير اينا مي کشه و جمع مي زنه که "به به چه حکومت مشروعي دارم من!!!" آيا نمي خواد اين مملکت به ثُبات برسه؟ تا کي تغييرات؟ خيلي لذت بخشه توي چنين مملکتي بودن، نه؟ مملکتي که هر کي رو مي بيني توي سرش مي زنه، "کشور گل و بلبل!"، اصطلاحي که اين روزا خيلي باب شده، ..
خلاصه که ايام خيلي به کامه، فقط تورو کم دارم..

2/20/2004

چند روز پيشا که مشهد طوفان بود بوته ي ياس ما هم از رو ديوار سقوط کرد توي باغچه، البته نه به طور کامل، بلکه نصفش سقوط کرد، بقيه اش موند روي ديوار و بوته يه وري شد، امروز با باباهه رفتيم تا بذاريمش سرجاش، با بيل و پارو زديم زيرش و آي زور بزن، چه شاهکاري کرديم، اون نصفه ي ديگه هم از روي ديوار افتاد و ولو شد وسط حياط!! من زدم زير خنده.
حالا با يک بوته ي ياس بزرگ که شاهدان عيني حکايت از عمر 15 ساله اش مي کنن چه کار کنيم؟ يک ياس کوه پيکر! مونده بوديم با باباهه که چه بکنيم، خانوم مهندس (مامانه) اومد گفت از بيخ اره ش کنين و بذارين توي کوچه و بعد هم خودش رفت و ما مانيدم و يک ياس بزرگ و يک اره و دوساعت جون کندن... بالاخره به هر بدبختي بود، ياسه رو تيکه کرديم و کشيديم برديم توي کوچه بن بستي، بقيه اش با رفتگرهاي عزيز. در طول کار همه ش غصه ام بود که بهار امسال ياس از کجا گير بيارم بذارم توي جيبم و خودمو مست کنم؟! اميدوارم اين ته مونده اش يه جوني بگيره و بهار امسال مارو کمي ياسي بکنه...

فکر مي کني اين نوشته يک متن ساده و روزمره بود؟ پس معلومه که استعاره رو نگرفتي! دقت کن، "اول اسفند" و بريدن يک "ياس" اونم از بيخ، تو رو ياد چي مي اندازه؟ منو که ياد سيد خنداني مي اندازه که حالا نوبت خنديدن ديگران به او شده، سيدي که با شعار سحر نزديک است چه قدر مارو به شوق آورده بود...
حالا حياط ما يک جاي خالي ِ بزرگ داره که توي ذوق مي زنه، يعني چي ممکنه جانشينش بشه؟ ...

2/19/2004

2/18/2004

ساعت بيست دقيقه به ده بود و توي کتابخونه فرهنگي نشسته بودم، با برگه ي ترجمه اي که از چيتي گرفته بودم مشغول بودم، پکر بودم که نتيجه ي مکالمه اي بود که با استاد رد و بدل کرده بودم:
- استاد، ببخشيد برگه ترجمه اي که سرکلاس زبان دادينو مي خواستم..
- آها،.. شما چرا سر کلاس نيومدي؟
ساده دلانه گفتم:
- فکر نمي کردم کلاس تشکيل بشه.
- هيچوقت توي زندگيت براساس "فکر نمي کردم" عملي نکن! درست نمي گم؟
- چرا، شما درست مي فرماييد.
برگه رو گرفتم و رفتم کتابخونه. بازهم طبق معمول لغات آشنايي که معانيشو يادم رفته، کي بالاخره اين لغات توي مخم دائمي ميشه، توي همين افکار بودم که..
گوولو..مببب بببببب .
صدا از بيرون اومد و زود رفت. چند نفر از بچه ها از طبقه ي دوم سالن مطالعه دويدند پايين. فکر کردم سقف سالن مطالعه ريخته، بقيه بچه ها واکنشي نشون ندادند. رفتم و نگاه کردم هيچ اثري از تخريب نبود و وضعيت آروم بود. قضيه رو فراموش کردم و گذاشتم پاي بنايي هايي که هميشه اطراف دانشکده ي ما براهه.
ساعت سه بعد از ظهر، مشغول وبگردي هستم و طبق معمول بخش اخبار ياهو مسنجر رو سري مي زنم. « دويست نفر در حادثه ي راه آهن در ايران کشته شدند». بازهم اسم ايران توي اخبار ياهو و مصادف با کشته شدن انسانها. خبر رو مي خونم، اطراف نيشابور بوده و ازقرار تانکرهاي بنزين بوده. هنوز هم دوزاريم جا نيافتاده.
ساعت پنج در جمع خانواده. شبکه ي بي خاصيت خراسان بالاخره يک خاصيتي پيدا کرد (قابل توجه عمو پت عزيز) صحنه هاي حادثه رو نشون ميده، وقتي مامان تعريف مي کنه که از صداي انفجار فکرکرده زلزله شده و باباهم سرکار فکرکرده تانکر خورده به ساختمونشون بالاخره دوزاريم مي افته.
خبر ايسنا در اين مورد.
خبر ياهو به همراه Slide Show
خبر وبلاگ جمعی (این از بقیه مهمتره!)


2/17/2004

پاسخ به نامه ها:

به آنالوگ.الف.واو. 22 ساله از مشهد مقدس:
فکر مي کنم کامنتتو عوضي گذاشته باشي! آخه من يک جاي ديگه گفته بودم که کتاب استيونسون مي خوام! به هرحال، به يکي گفتم برام کتابو بياره، تو اگه داري حل تمرينشو بيار!

به هيلا هشت ساله از مشهد مقدس و آ.الف.و (که ذکر خيرش رفت!):
اگه شما به قالب قبلي عادت کردين مي تونين به آرشيو مراجعه کنين! مثلا به اينجا، بعد با استفاده از هوش زيادتون سعي کنين که نوشته هاي جديد رو با قالب قديم ترکيب کنيد، جون شما براي تقويت ذهن هم خيلي مفيده!

به سپيده يا ST، ... ساله از طهران:
دوست ناديده ي من، گفته بودي برات وبلاگ بسازم ساختم. بعد برات ايميل زدم براي مشاوره هاي فني، ولي جوابي نگرفتم، به همين خاطر اين ايميل رو 10 بار و با دوتا آي دي تکرار کردم که بازهم جوابي نگرفتم، به احتمال زياد ايميلت مشکل داره، براي همين مي توني اون ايميل کذايي رو از اينجا بخوني و جوابشو بکامنتي.

به دوستان آرمانگرا:
من يه جمله اي مي گم، درواقع مي نويسم. بعد يکي مياد مي گه باهاش مخالفم و يا يکي ديگه مي گه باهاش مخالفم! اما نمي گه چرا؟! به نظر من دليلش چيزي جز آرمانگرايي نيست، ما کلا با يک سري ارزشهاي غير زميني – آسموني بار اومديم، براي همين وقتي من صحبت از تابع شرايط و محيط بودن مي کنم فوري به ذهن آرمانگرا مي رسه که خوب تو خوب زندگي کن! در عين پستي سعي کن ادم باشي! دوست من، اين حرفِ متعالي و قشنگيه، اما صرفا حرفه! تو که پاهات روي زمينه سعي کن سرت هم روي زمين باشه، براي خودت خوبه... به هرحال خيلي دلم مي خواد بحث در اين مورد ادامه پيدا کنه.


2/15/2004

تا حالا چندبار اينو به ت گفتم، و اين بار تصميم دارم برات بنويسمش که خوب شيرفهم بشي. نگاه کن پسر من، تو هرکاري هم که بکني نمي توني جلوي سوختن خودتو توي آتيش بگيري! حضرت ابراهيم هم که نيستي! پس تا وقتي که توي اين شرايط و اين محيط هستي، رفتار و اعمالت همينه که هست. حالا اين که هي بخواي تغيير کني و متعالي بشي و اين جور و اونجور،... براي مدتي که انگيزه داري ممکنه به تصميمت پاي بند باشي اما بعد از مدتي شرايط تورو بر مي گردونه سر جاي اولت. پس برو دعا کن که شرايط زندگي ( چيزايي مثل سربازي يا قبولي ارشد) طوري پيش بره که تورو توي شرايط و محيط جديدي قرار بده اونوقت شايد توي اون شرايط جديد، يک حامد جديد هم داشته باشيم. اُفتاد الآن؟!؟

2/13/2004

و اين سرماخوردگي کذايي آخرين پرده ي نمايش براي کامل شدن تراژدي درس خوندن من براي کنکور بود، بعد از يک ترم ضعيفِ درسي به دنبال "سه هفته اي طوفاني!" بودم اما همون اول راه با سر خوردم زمين و الآن که اين هفته تموم شده و من تقريبا حالم خوبه ديگه همون يک ذره انگيزه هم برام باقي نمونده.... چيزي که برام باقي مونده يک دهانه پر از آف، پر از درد! هيچي نمي تونم بخورم مگر اينکه قبلش با ژل بي حسي موضعي اين آفهاي لعنتي رو بي حس کنم. نگران نباشيد دکتر گفته خودش خوب مي شه اما بعد از 5 يا 6 يا 7 يا 8 يا ... روز ديگه !!
به خودم اميدواري مي دم که اين دوره به من نويد يک دگرديسي مثبت رو مي ده. پس اين تصميمات رو مي گيرم:
-> کنکورتو مثل بچه ي آدم با بقيه ي همدوره ايهات سال ديگه بده و اينقدر ندو!
-> تجديد نظر در روابط با دوستان قديمي.
-> يک قالب جديد براي دوره اي جديد.
-> و اما مساله ايمان و مذهب؟ هنوز حل نشده، متاسفانه .. :(

2/03/2004

... لغايت هفت اسفند اين وبلاگ آپديت نمي شود.

- ببينيم چند روز می تونی پای حرفت بايستی؟
- خواهيم دید!

2/02/2004

اصلا نمي تونم مباحث کهنه و قديمي درسي رو دوباره خوني کنم. لذت و کنجکاوي که در خوندن چيزهاي تازه و يادگيري اوناست اينجا اصلا وجود نداره. کتابو ورق مي زنم و فرمولهايي رو که يک زماني حفظ کرده بودم مثل لوازمي که تازگي و نو بودن خودشونو از دست دادن نگاه مي کنم و رد مي شم، خدايا دوباره بايد با اينا ور برم! يک ساعته پاي کتابها نشستم اما جز فکر کردن و ورق زدن کتابها کاري نکردم.
تنها درسي که چيزاي جديد برام داره و جذابه زبان تخصصيه، به بهانه ي اين درس مي شينم پاي اينترنت و مقاله دانلود مي کنم و مي خونم. معمولا هم از سايت معرکه ي "چيزها چه جوري کار مي کنند" بخش برق و يا کامپيوترش. مباحث خيلي جديد و پيچيده رو خيلي ساده و نسبتا کوتاه توضيح داده. نسخه قابل چاپ هر مقاله رو که همه بخشها رو توي يک صفحه و يکجا مي ده مي ريزم بعد dc مي شم و شروع مي کنم به خوندن. اگه کسي هم دورو بر نباشه با صداي بلند مي خونم و از انگليسي خودم لذت مي برم يه نيم ساعتي که مي گذره صدام مي گيره و ديگه نمي تونم با صداي بلند بخونم، اگه مقاله ش جالب باشه توي دلم به خوندنش ادامه مي دم و گرنه مي رم سراغ بقيه ي مقاله هايي که ريختم يا لينکهاي همين مقاله که معمولا چيزهاي جالبي توش گير مياد.
خيلي دلم مي خواست مي تونستم از اونايي که قادر به قرقره کردن استفراغهاي قديميشون هستن باشم، کسايي که معمولا رتبه هاي يکي دو رقمي کنکور از آن اونهاست اما نمي تونم. هرچيزي تا وقتي برام جالبه که تکنولوژي شو نمي دونم چيه، اما وقتي فهميدم خوب مي رم سراغ موضوع بعدي. مي دونم به اين مي گن از اين شاخه به اون شاخه پريدن اما همه ش توي يک شاخه بودن چه لذتي داره؟ مگه ما چه قدر وقت داريم که اونو صرف يک شاخه و تازه اونهم چندبار رفتن و برگشتنش بکنيم؟!