12/21/2002




من اين متن رو تابستون امسال نوشتم خيلي عذر مي خوام كه طولانيه . ميتونيد offline بشين و بخونينش.

اول چند دقيقه اي روي نيمكت سنگي محوطه مي نشينم .جمعيت اطراف در ورودي پراكنده اند .يك پسر بچه تپل به وسط محوطه مي آيد و با فرياد و حركات سر و بدن به طرف مادرش فرياد می زند: شروع شده بياين ، در رو باز كردن .
پا ميشوم، اطراف را نگاه مي كنم هيچ كس نيست ! دريغ از يك آشنا .
وارد سالن ميشوم .در ورودي تالار باز است و جمعيت نزديك در فشرده اند ،بليطها و دعوت نامه ها را مي دهند و وارد ميشوند . عده اي نيز مانند من منتظرند و داخل نمي شوند .
آشنايي نيست ،اما چرا ، يك دختر با قيافه ي آشنا . قبلا موقع تمرين پيانو ديده بودمش ،مانتو و روسري مشكي و كيف چرمي مشكي به دستش ، به خاطر دارم آن موقع چادر سرش مي كرد اما حالا نه ، به طرف من مي آيد و باز دور می شود انگار مي خواهد خارج شود، كنار در مي ايستد . به من نگاه ميكند يك وري و مردد، زير چشمي نگاهش كردم اما چيزي نگفتم ، كدوم درسا رو ميزني حتما آخراي چرني هستي ؟، اما نه، چيزي نگفتم . از همان موقع يادم هست كه چهره اش تبدار بود : سبزه و ملتهب با بيني اي خوش تراش و چشم و ابرو هايي وحشي . احساساتي نسبت به او داشتم بار اول از زيبايي و طره موهايي كه از پشت مقنعه اش بيرون زده بود مبهوت شده بودم ،اما حالا . . . پس از مدتي فراموشش كرده بودم .
به نظر مي آيد سالن پر شده است . وارد مي شوم ،چند جاي خالي بيشتر نمانده است دو تا را براي كسي گرفته اند ، ناچار رديف آخر مي نشينم مدتي نمي گذرد كه او و دوستش هم داخل ميشوند جلوي من دوتا جاي خالي است . مي نشينند ،دوستش در چهره اش چيز خاصي ندارد جز مقداري مو پشت، لب اما او !
طوري نشسته است كه انگار با دوستش صحبت مي كند و به او نگاه ميكند ، يك وري و با سماجت به رديف عقب نگاه ميكند وگاه گداري چند ثانيه اي با ترس به من خيره ميشود و باز چشمانش را مي دزدد .
خدايا با من چه كار دارد ؟ بيايد حرفش را بزند انگار از من عصباني است يا بدهي معوقه اي به او دارم . من تا به حال به عمد به دختري خيره نشده ام ( شايد غير از يك نفر) اما اين بار كه برگردد به چشمهايش خيره خواهم شد . و ميشوم : غافلگير شد در چشمانش چيزي مثل التماس يا ادعا بود رويش را بر مي گرداند. آيا به من فكر نمي كند كه اينطور نگاه مي كند من احتمالا ميليونها بار مكالمات ذهني با او خواهم داشت ،اما حالا . . . نمي توانم با او حرف بزنم . چه به او بگويم با چه بهانه اي به سمت جلو خم بشوم وبا او حرف بزنم ؟.
كنسرت همچنان تا خير دارد، تكه اي از كاغذ معرفي كنسرت جدا ميكنم وبا آن يك درنا ي كاغذي مي سازم تا هم از شر نگاهها ي او راحت شوم و هم وقت را بگذرانم .
برنامه بالا خره شروع ميشود . اوايل قطعه ي اول است، او با دوستش صحبت مي كند و مي خندد در حالي كه نيم رخش به سمت من است زيبا و خندان . بلند ميشود و خارج ميشود مژه هاي بلند و پرهيب او در تاريكي بسيار زيبايند.
مدتي نمي گذرد كه دوستش نيز خارج مي شود . قسمت اول برنامه تمام ميشود من در فكرم كه شايد بيرون رفتن آنها دعوتي براي من بوده است اما پس دوستش چرا بيرون رفت ؟. دوباره باز مي گردند اما پس از چند دقيقه ميروند و كيفشان را روي صندليشان باقي گذاشته اند . هم چنان مرددم كه بيرون بروم ، تا پايان قسمت دوم برنامه صبر مي كنم ،آنها هنوز باز نگشته اند، يكي دو نفر بيرون ميروند ، به دنبالشان خارج ميشوم ،در سالن كسي نيست دلم مي خواهد چهره ام را ببينم به دستشويي ميروم و آبي به صورتم ميزنم چند لحظه به خودم نگاه مي كنم انگار مي خواهم مطمئن شوم كه چيزي در چهره ام نيست . در محوطه كسي نيست با اينحال كنار تلفن عمومي چند نفري هستند نزديكتر نمي شوم ، باز مي گردم .
كيفش همچنان روي صندلي است و جاي دوستش را نيز اشغال كرده اند .
قسمت سوم برنامه با همنوازي تار و تنبك شروع مي شود ، خداي من تار چه صداي نرم و لطيفي دارد و اين مرد چه با ملاحت ساز ميزند ،زخمه ظريف تار به همراه لرزش و كوبندگي تنبك مرا به خودم مي آورد . زندگي من همين است ديدن و نفهميدن و در انتها فرار كردن .
يكي از مسئولين كيف او را از روي صندليش بر ميدارد و جاي او هم اشغال ميشود .