12/31/2002
12/30/2002
از طرفي وبلاگ هم با من راه نيومد ، اول با error دادن blogger شروع شد .بعد sharemation خراب شد و آخرين مورد هم نظر خواهي بود كه باعث شد نوشته ي دوست خوبم و چند تا كامنت ديگه رو از دست بدم .
به هر حال تا مدتي وبلاگ رو تعطيل مي كنم تا زندگيم به جريان عادي برگرده : درسمو بخونم و كتابايي رو كه گرفتم و گوشه ي اتاقم افتاده .
خداحافظ.
12/29/2002
2.دوست من تو نبايد هوای مکتب کامل را بکنی . بلعکس ، تو بايد آرزوی تکمیل خودت را داشته باشی ! الوهيت در درون توست ، نه در معانی کتابها . حقيقت زندگی می شود ، آموخته نمی شود هرمان هسه،بازی با مهره های شيشه ای
3.وبلاگ برای من هوسی بود که گذشت و تجربه ای ؛... که شد. حالا به نظر مياد وقت خداحافطی باشه .
12/26/2002
قطعات برگزيده I
متن : سمفوني مردگان ، عباس معروفي
موسيقي : NOCTURNE IN E flat ، شوپن
... دلم مي خواست چيزي بهش بگويم كه بداند چقدر دوستش دارم . گفتم : تو مسيح مني . جلو صندلي اش زانو زدم ، صليب كشيدم ، دستهام را بهم گذاشتم و به حالت احترام سرم را جلو بردم .پيشاني ام را بوسيد . هميشه دلم پر پر مي زد كه او را ببينم ، نمي دانم چرا مي ترسيدم اگر نيايد ، چه كنم ؟ به او گفتم كه عشق را بايد با تمامي گسترد گي اش پذيرفت ، تنها در جسم نمي توان پيداش كرد ، بلكه در جسم و روح و هوا ، در آينه ، در خواب ، در نفس كشيدن ها انگار به ريه مي رود ، و آدم مدام احساس مي كند كه دارد بزرگ مي شود . اين چيزها را زماني فهميدم او يك ماه به خانه ي ما نيامد ، در روزهايي كه آيدا مرده بود و او بعد از 4 سال به خانه شان برگشته بود . . .
12/25/2002
سرکوفت ؛ قسمت اول :
تصمِيم دارم کل سرکوفتهايی رو که در يادداشتهام دارم سرجمع کنم :
« يك بنده خدايي خيلي دلش می خواد زندگيش رو بنويسه ، لحظات و احساسات و واکنشها رو ثبت کنه . اون بنده خدا مثلا می خواد حال امروز خودش رو توی آزمايشگاه ، حالش رو وقتی که روی تخت دراز كشيده بود و سلطان قلبها گوش می داد . حالش رو وقتی که توی ايستگاه اتوبوس توی گرما ،جلوی تمام چشمهای منتظر بنويسه . . . .اما اون بنده خدا درست وقتی که خودکار رو دستش ميگيره و شروع می کنه به نوشتن يادش مياد که: « من که نويسنده نيستم » و در واقع هم نمی تونه . واگر هم بنويسه اصلا چيزي نيست که قرار بوده باشه : يك سکانس کاملا مستند و توصيف کننده . بگذريم . . .»
9 آبان ،81
«. درس و نرم افزار جديد :اصلا نمي خوانم .روابط عمومي :بسيار ضعيف ،از برو بچه ها غير از يكي دو نفر ،بقيه خودشون بهم زنگ زدن احوا لپرسي واز من هيچ خبري نبوده است .اوضاع روحي و احوال تنهايي هم كه در بد ترين حالت ممكن است .اونقدر افتضاح وخراب كه نمي توانم چيزي بنويسم خلاصه ا ند ٍ پستي .
چي ميتونه من و از اين حال نجات بده .كي ميتونه به من يك اعتماد به نفس بزگ بده ،كي ميتونه منو اون حامد سابق بكنه كي مي تونه ؟ . .»
24 مرداد ،81
« همين طور پشت كامپ نشستم در واقع لم دادم و هيچ كار نمي كنم گاه وقتي هم با موسيقي به هيجان ميام و ديگه هيچي دقيقا ميشه همون سنگ . يك ضرب المثل قديمي ميگه آب با همه ي آفرينندگي اش وقتي راكد شد، مي گنده والبته همون ضرب المثل هم ميگه كه پس چرا آب درياها و اقيانوسها نمي گنده؟
5 شهريور ،81
در ضمن اسم اين عکس هم هست:Just let me cry
12/23/2002
12/21/2002
من اين متن رو تابستون امسال نوشتم خيلي عذر مي خوام كه طولانيه . ميتونيد offline بشين و بخونينش.
اول چند دقيقه اي روي نيمكت سنگي محوطه مي نشينم .جمعيت اطراف در ورودي پراكنده اند .يك پسر بچه تپل به وسط محوطه مي آيد و با فرياد و حركات سر و بدن به طرف مادرش فرياد می زند: شروع شده بياين ، در رو باز كردن .
پا ميشوم، اطراف را نگاه مي كنم هيچ كس نيست ! دريغ از يك آشنا .
وارد سالن ميشوم .در ورودي تالار باز است و جمعيت نزديك در فشرده اند ،بليطها و دعوت نامه ها را مي دهند و وارد ميشوند . عده اي نيز مانند من منتظرند و داخل نمي شوند .
آشنايي نيست ،اما چرا ، يك دختر با قيافه ي آشنا . قبلا موقع تمرين پيانو ديده بودمش ،مانتو و روسري مشكي و كيف چرمي مشكي به دستش ، به خاطر دارم آن موقع چادر سرش مي كرد اما حالا نه ، به طرف من مي آيد و باز دور می شود انگار مي خواهد خارج شود، كنار در مي ايستد . به من نگاه ميكند يك وري و مردد، زير چشمي نگاهش كردم اما چيزي نگفتم ، كدوم درسا رو ميزني حتما آخراي چرني هستي ؟، اما نه، چيزي نگفتم . از همان موقع يادم هست كه چهره اش تبدار بود : سبزه و ملتهب با بيني اي خوش تراش و چشم و ابرو هايي وحشي . احساساتي نسبت به او داشتم بار اول از زيبايي و طره موهايي كه از پشت مقنعه اش بيرون زده بود مبهوت شده بودم ،اما حالا . . . پس از مدتي فراموشش كرده بودم .
به نظر مي آيد سالن پر شده است . وارد مي شوم ،چند جاي خالي بيشتر نمانده است دو تا را براي كسي گرفته اند ، ناچار رديف آخر مي نشينم مدتي نمي گذرد كه او و دوستش هم داخل ميشوند جلوي من دوتا جاي خالي است . مي نشينند ،دوستش در چهره اش چيز خاصي ندارد جز مقداري مو پشت، لب اما او !
طوري نشسته است كه انگار با دوستش صحبت مي كند و به او نگاه ميكند ، يك وري و با سماجت به رديف عقب نگاه ميكند وگاه گداري چند ثانيه اي با ترس به من خيره ميشود و باز چشمانش را مي دزدد .
خدايا با من چه كار دارد ؟ بيايد حرفش را بزند انگار از من عصباني است يا بدهي معوقه اي به او دارم . من تا به حال به عمد به دختري خيره نشده ام ( شايد غير از يك نفر) اما اين بار كه برگردد به چشمهايش خيره خواهم شد . و ميشوم : غافلگير شد در چشمانش چيزي مثل التماس يا ادعا بود رويش را بر مي گرداند. آيا به من فكر نمي كند كه اينطور نگاه مي كند من احتمالا ميليونها بار مكالمات ذهني با او خواهم داشت ،اما حالا . . . نمي توانم با او حرف بزنم . چه به او بگويم با چه بهانه اي به سمت جلو خم بشوم وبا او حرف بزنم ؟.
كنسرت همچنان تا خير دارد، تكه اي از كاغذ معرفي كنسرت جدا ميكنم وبا آن يك درنا ي كاغذي مي سازم تا هم از شر نگاهها ي او راحت شوم و هم وقت را بگذرانم .
برنامه بالا خره شروع ميشود . اوايل قطعه ي اول است، او با دوستش صحبت مي كند و مي خندد در حالي كه نيم رخش به سمت من است زيبا و خندان . بلند ميشود و خارج ميشود مژه هاي بلند و پرهيب او در تاريكي بسيار زيبايند.
مدتي نمي گذرد كه دوستش نيز خارج مي شود . قسمت اول برنامه تمام ميشود من در فكرم كه شايد بيرون رفتن آنها دعوتي براي من بوده است اما پس دوستش چرا بيرون رفت ؟. دوباره باز مي گردند اما پس از چند دقيقه ميروند و كيفشان را روي صندليشان باقي گذاشته اند . هم چنان مرددم كه بيرون بروم ، تا پايان قسمت دوم برنامه صبر مي كنم ،آنها هنوز باز نگشته اند، يكي دو نفر بيرون ميروند ، به دنبالشان خارج ميشوم ،در سالن كسي نيست دلم مي خواهد چهره ام را ببينم به دستشويي ميروم و آبي به صورتم ميزنم چند لحظه به خودم نگاه مي كنم انگار مي خواهم مطمئن شوم كه چيزي در چهره ام نيست . در محوطه كسي نيست با اينحال كنار تلفن عمومي چند نفري هستند نزديكتر نمي شوم ، باز مي گردم .
كيفش همچنان روي صندلي است و جاي دوستش را نيز اشغال كرده اند .
قسمت سوم برنامه با همنوازي تار و تنبك شروع مي شود ، خداي من تار چه صداي نرم و لطيفي دارد و اين مرد چه با ملاحت ساز ميزند ،زخمه ظريف تار به همراه لرزش و كوبندگي تنبك مرا به خودم مي آورد . زندگي من همين است ديدن و نفهميدن و در انتها فرار كردن .
يكي از مسئولين كيف او را از روي صندليش بر ميدارد و جاي او هم اشغال ميشود .
12/19/2002
Some In ENGLISH , Enjoy It!
Shakespeare:
if you love someone,
Set her free ....
If she ever comes back, she's yours,
If she doesn't, here's the poison, suicide
yourself for her.
Optimist:
If you love someone,
Set her free ....
Don't worry, she will come back.
Suspicious:
If you love someone,
Set her free ....
If she ever comes back, ask her why.
Impatient:
If you love someone,
Set her free ....
If she doesn't comes back within some time forget
her.
Patient:
IF you love someone,
Set her free ....
If she doesn't come back, continue to wait until
she comes back.
Playful:
If you love someone,
Set her free ....
*If she comes back, and if you love her still,
set her free again,
repeat*
C++ Programmer:
if(you-love(m_she))
m_she.free()
if(m_she == NULL)
m_she= new CShe;
Animal-Rights Activist:
If you love someone,
Set her free,
In fact, all living creatures deserve to be
free!!
Lawyers:
If you love someone,
Set her free,
Clause 1a of Paragraph 13a-1 in the second
amendment of the
Matrimonial Freedom Act clearly states that....
Bill Gates:
If you love someone,
Set her free,
If she comes back, I think we can charge her for
re-installation fees
but tell her that she's also going to get an upgrade.
Salesman:
If you love someone,
Set her free ....
If she ever comes back, deal!
If she doesn't, so what! "NEXT".
Schwarzenegger's fans:
If you love someone,
Set her free,
SHE'LL BE BACK!
Physician:
If you love someone,
Set her free ....
If she ever comes back, it's the law of gravity,
If she doesn't, either there's friction higher
than the force or the angle
of collision between two objects did not
synchronize at the right angle.
Mathematician:
If you love someone,
Set her free ....
If she ever comes back, 1 + 1 = 2 (peanut!),
If she doesn't, Y = 2X - log(0.46Y^2 +
(cos(52/34X)) x
5Y^(-0.5)c) where c
is the infinite constant of no turning point.
Nowadays' style:
If You Love Someone,
Set it free,
If It Comes Back, It is Yours
If It Doesn't, Hunt it Down and Kill It...!!! OR
PERHAPS REPORT TO IMMIGRATION THAT SHE/HE IS AN
ILLEGAL
If you love someone
WHY IN THE FIRST PLACE SET HER FREE???
CARELESS IDIOT!!
12/15/2002
12/13/2002
مثل اينکه برف بالاخره تصميم خودش رو گرفت ،ساعت 12 ظهره و من توی سالن مطالعه ی دانشکده کنار پنجره نشسته ام ؛ صبح خوبی نداشتم : يک ميان ترم خراب دادم واز نمره ی افتضاح يه درس ديگه هم باخبر شدم .
اينها چه اهميت داره اگه روتو برگردونی ميتونی برف رو ببينی که سعی ميکنه زمين رو سفيد کنه و منظم و با آرامش ميباره . به بارش برف نگاه کن وسعی کن چهره های افروخته ی بعد ازامتحان رو فراموش کنی و تصوير زيبای بارش برف رو در حافظه ات جاگزنش کنی ....
12/12/2002
12/09/2002
12/07/2002
كوه به كوه نمي رسه آدم به آدم نمي رسه!
همون اول كه ديدمش ،شناختمش . بينيش طبق روال بزرگتر شده بود اما لبها و ابروها همانها بودند ،زيباو كشيده.به نظر عصباني و پكر ميآمد.تا ديدمش به سمت ديگري چرخيدم ودستم را طوري به ميله ي اتوبوس گرفتم كه صورتم پنهان بماند .بنظر م او هم من را ديد ولي مردد ماند ،شش سال از آخرين ديدارهايمان ميگذشت.يكي دو سال اول هم زياد به خوابم مي آمد.
چند ايستگاه گذشت .دردل خاطرات را مرور مي كرديم ،باهم مرور مي كرديم باهم مي گفتيم . . . چند بار تصميم گرفتم برگردم و بگويم: «من كه از رو رفتم .سلام حالت چطوره!»
نشسته بودوكيف سامسونيت اش روي پايش بود .معلوم بود كه سرباز نيست ،پس حتماً دانشجو است ،باز توي دلم «رشته ات چيست ؟چه كار مي كني ؟ چطوري با كامپيوتر! »
اون موقع ها كه كامپيوتر خيلي تازه و بديع بود ، حسن كچل يا خرگوش ما سواد كامپيوتر داشت .چقدر حرصش مي گرفت وقتي بچه ها بهش مي گقتند خرگوش و اگر هم دست ميگرفتند دست جمعي بود و اون موقع ساكت كردن بچه ها كار هركسي نبود. ياد تعقيب و گريزهاش به خير .
پسر خالم خبرهائي ازش داشت آشنايي داده بود و من ميدونستم كه به هنرستان ميره اما ديگه از بعدش خبر نداشتم. سنگينيِ نگاههايش را احساس ميكردم اما طوري رفتار ميكردم انگار كه او را نديده ام و به ميزان حرص آوري بر خودم مسلط بودم . به بيرون به سمت در و پنجره نگاه مي كردم و او بود و نبود . زير چشمي به دستهايش نگاه كردم عصبي بود و با دستگيره ي كيفش بازي ميكرد .
ما حتي تا حدودي با هم همسايه بوديم :درطرفين يك چهار راه . تنها اميدم به اين بود كه هر دو در يك ايستگاه پياده شويم . منظره ي برخورد را در ذهنم مي ساختم : « اِ تويي ؟ (خيلي خونسرد :) بليطت را حساب كردم ، از همون اول كه ديدمت شناختمت . بابا چقدر پر رويي!»
دو سه ايستگاه به انتها مونده " خدايا چند ساله كه صلوات نظر نكردم اين بار 100 تا نظر مي كنم كه بعد 6 سال با اين رفيقم حرف بزنم، ايستگاه آخر به هم بر بخوريم ، به خدا هر 100 تا شو امشب مي فرستم " . . .
چهار راه ، جلو ميروم اتوبوس خلوت شده است و به راحتي مرا می يبند . بر نميگردم تا نگاهش كنم . بليط را مي دهم و پياده مي شوم ، كسي به دنبالم است ؟ ! نه . به در وسط نگاه مي كنم شلوغ است اما كسي پياده نميشود . از اتو بوس دور مي شوم او حتما دنبال من است بر نمي گردم آهاي حامد ! . . . آيا خانه مان را ياد دارد ؟ بعد از اين مدت شماره تلفن ما را دارد ؟ . . .
21/7/81
12/06/2002
آندره مالرو
چقدر بي مزه است وقتي آدم براي كسي چيزي مي نويسه، من خودم چند تا دفتر رو سياه كردم ، چيزي نوشتم و البته خطاب به كسي و نه براي كسي . اما حالا كه مي خواهم براي كسي بنويسم مي بينم كه چقدر بيخود به نظر مي آد . حالا كه چي ؟ يك نفر ديگه كه وجود داره و دلمشغولي ها و علايق خودش رو داره نوشته ي تورو بخونه، تازه دارم مي فهمم كه اونارو خطاب به كسي اما براي خودم مي نوشتم شايد به اين دليل كه درستتر فكر كنم خودم رو خالي كنم و يا اصطلاحا يك موضوعي رو تبيين كنم ...
5:41 عصر ، 14/7/81